I HAD TO LEAVE U

318 56 11
                                    

جیسونگ حدود ساعت ۷ عصر به خونه برگشت و وقتی که رسید ، برخلاف تصورش اوضاع اونقدرا بد نبود ، کای و سهون خونه نبودن و بنظر میرسید لوهانم هنوز نرسیده‌...
لبخندی از روی رضایت زد و به سمت طبقه بالا رفت .
تقریبا ساعت نه و نیم شب بود که از صدای باز شدن در متوجه شد کسی وارد خونه شده .
حدس زده که کای باشه ، از اتاقش بیرون رفت اما برخلاف تصورش اون لوهان بود .
توی تمام عمرش لوهانو با اون استایل ندیده بود ، نمیتونست باور کنه...
- لوهان هیونگ... اوه ! چه تیپ خفنی !
اون همیشه لباسای رنگ روشن و معمولی میپوشید ،
و از جیسونگ میخواست تا انقدر لباسای مشکی نپوشه ولی اونشب ؟!...
بوتای نگین داری که برق میزدن و شلوار جین مشکی جذب ، با یه کت چرم و تیشرت مشکی ساده..‌‌.
بنظر میرسید لوهان مثل همیشه باحوصله نیست...
جیسونگ‌ : هیونگ‌ ؟ چیزی شده ؟
لوهان لبخند سردی زد و به طرفش اومد ،
- نه جیسونگی ، چند دقیقه دیگه میام پیشت...
باید لباسامو عوض کنم ، فک نکنم زیاد ازشون خوشم بیاد...
حرفش رو ادامه نداد و به سمت اتاقش رفت .
حدود ده دقیقه بعد لوهان ضربه کوچیکی به در زد و ازش اجازه ورود خواست
- بیا تو هیونگ‌ !
لوهان به سمتش اومد و کنارش نشست ،
- میخوای چیزی بگی لوهانا ؟
- آره جیسونگ...
میدونم دارم خیلی سریع شروع میکنم اما چاره ای ندارم ، فکر میکردم میتونم صبر کنم تا وقتی که هجده سالت شد همه چیزو بدونی ، فکر میکردم اوضاع خوب پیش میره اما‌ همه چی زودتر از چیزی که فکر میکردم اتفاق افتاد و همین الانشم وقت کافی برای توضیح دادنِ همه چیز ندارم...
تو الان باید بشینی و حرفامو گوش کنی ، درکم کنی و عصبی نشی ، و اینم بدونی که نه من ، نه پدرت و نه کای و جونیمون ، هیچکدوم مقصر نیستیم...خیلی خب جیسونگ‌ ؟
جیسونگ ترسیده بود ، با چشمای لرزونش به لوهان نگاه میکرد و منتظر شنیدن حرفایی بود که میدونست شنیدنشون ممکنه خیلی چیزارو خراب کنه...
- با‌‌...باشه هیونگ... من گوش میدم .
- جیسونگ ، اولین چیزی که باید بدونی اینه که سهون و ییشینگ هیچ مشکلی باهم ندارن و توی این دوسال همه چیز حالت نمایشی داشته
اونا سالهاست که باهم توی یه تیمن و جدیدا برای تیمشون مشکلی پیش اومده...
قضیه ورشکست شدن ییشینگ فقط یه نمایش بود ، ییشینگ ثروتشتو از دست نداده ، اون همه داراییشو به یکی از بانک های نروژ به اسم پسرش انتقال داد...
و مهمترین چیزی که درحال حاضر لازمه بدونی...
چنلو هم مثل توئه ! اون از هیچی خبر نداره ، از هیچکدوم از نقشه های پدرش و ثروتی که داره خبر نداره ، اون هیچی نمیدونه جیسونگ ، پس به هیچ وجه نباید ازش دلخور باشی .
جیسونگ سعی میکرد آروم باشه ولی حقیقتا نمیتونست...
- اینهمه دبدبه و کبکبه فقط برا این بود که سره ما دوتا احمقو شیره بمالین ؟ یا سره این بود که زندگیه چنلو رو به گه بکشین ؟ که چی بشه اونوقت ؟
جیسونگ ! نه سهون و نه ییشینگ هیچوقت اجازه ندادن شما بخشی از بازی باشین ! آره این نمایش با هدف اینکه شما از ماجرا های تیم دور بمونید طراحی شد اما شما فقط بخشی از هدف بودین !
الان متوجه نیستی ولی قسم میخورم چندساله دیگه میفهمی این نمایش چقدر به نفع شما دوتا بوده.
- اون تیم ؟ اون تیم کوفتی چه تیمیه ؟
اون تیم... هوفی کشید.‌..
جیسونگ به وضوح میتونست غمو توی چشمای لوهان ببینه...
- اون تیم اولش تیم بود ، ولی الان اگه فرقه صداش کنیم بهتره .
- اونا چیکار میکنن ؟
کنجکاوی داشت خفش میکرد...کلافه شده بود...
باباش کی بود ؟ تو همه این سالها چیکار میکرد ؟
لوهان همون آدمه مهربون و بی گناهی بود که جیسونگ میشناخت ؟ سوالات توی سرش هر لحظه بیشتر میشدن و کلافه ترش میکردن...
لوهان : اونا آدم میکشن ، آدمارو از مرگ نجات میدن ، قربانی میدن و آدم میخرن !
جیسونگ : کیونگسو هیونگ !!!
آروم باش جیسونگ ، فقط گوش کن .
آره کیونگسو هم قربانیه این بازی شد ، هرچند خودش هم بی تقصیر نبود ، بهرحال الان نمیتونم همه چیز راجبش رو برات توضیح بدم...
من چهل و پنج دقیقه دیگه باید توی فرودگاه باشم .

- داری کجا میری ؟
جیسونگ بغض کرده بود ، میترسید... نکنه لوهان میخواست تنهاشون بزاره ؟ چیشده بود که انقدر بی مقدمه بهش این حرفارو زد ؟ کلافگی داشت دیوونش میکرد و لوهان به خوبی میتونست متوجه تیک های عصبیش بشه...
- ما داریم  به هنگ کنگ میریم .
من ، سهون ، ییشینگ و بقیه افراد تیم .
راه نزدیکی نیست و ماهم قرار نیست زود برگردیم ،
شاید مجبور باشیم یکی دو هفته همو نبینیم ، من ینفرو آوردم که یجورایی نگهبان خونه و مسائل امنیتیش باشه کلی قطعا کسی نیست که مراقب تو و کای و چنلو باشه...
پس ازتون میخوام که مراقب خودتون باشین ،
مثل روزای قبل عادی زندگی کنید و راجب نبود ما با کسی حرف نزنید...
- جیسونگ دیگه وقتی برام نمونده... باید برم !
از طرف پدرت هم ازت خداحافطی میکنم...
لوهان جیسونگو محکم توی بغلش گرفت و چند ثانیه به این خندش گرفت که اون بچه ۳ روزه ای که برای بار اول توی بغلش گرفت ، حالا یه سرو گردن ازش قد بلند تر شده بود...
- دوست دارم جیسونگ ، بیشتر از همه کس و همه چیز...مراقب خودت باش .
جیسونگ سعی میکرد اشکاشو مخفی کنه اما نمیتونست...
- منم دوست دارم لوهانا...لطفا سریع برگرد..
مراقب خودت و بابا باش..دوست دارم هیونگ .
لوهان ازش جدا شد و لبخندی بهش زد...
اشکاشو از روی گونه هاش پاک کرد و دستشو گرفت..
هیچوقت فکرشم نمیکرد جدا شدن از جیسونگ انقدر براش سخت باشه !
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه به سمت در رفت و جیسونگ رو توی خونه تنها گذاشت...

💸 SUFFER // ChensungDonde viven las historias. Descúbrelo ahora