"راه من"

469 49 5
                                    

دو هفته از ورود جونگوک به گروه می گذشت و حالا همه چیز در حال بازگشت به روال عادی خودش بود...جونگوک درست مثل روز اول خجالتی و گوشه گیر بود و تو همین دو هفته بارها توسط مربی ها سرزنش شده بود...اواز,رقص و هوش چیزایی بود که جونگوک به طور کامل در اختیار داشت اما تنها چیزی که درونش موجود نبود اعتماد بنفس بود...
تمام اعضا تلاششون رو برای بیرون اوردن جونگوک از پیله ای که به دور خودش پیچیده بود می کردن و برای قوی تر شدن, کمکش می کردن...
ساعت 6 و نیم صبح بود که صدای ملایم جین باعث باز شدن پلکای جونگوک شد... هوا ابری و گرگ و میش بود و بیش از هرچیزی جونگوک رو به چسبیدن به پتوش تشویق می کرد...
جین با صبوری و ملایمت یکبار دیگه جونگوک رو صدا زد و به ارومی پتو رو از روش کشید:جونگوکا...بیدار شو...مدرست دیر میشه...
جونگوک مثل گربه ای به بدنش کش و قوس داد و با بی حالی سرجا نشست...
جین دوباره با تني اروم زمزمه کرد:زود دست و صورتتو بشور بیا بیرون...
جونگوک دستی به گردنش کشید و به قدمای جین از پشت خیره شد,تو این دو هفته هر شب با دلتنگی برای خانواده و خونه، گریه کرده بود و هر شب تا صبح به مسیر روبه روش فکر کرده بود..اما نکته ی عجیب این بود که این خوابگاه و مهم تر از همه اعضای گروه درست مثل یک خانواده ی مهربون با هم رفتار می کردن...جین هر روز صبح از خواب بیدارش می کرد و با اتومبیل اون رو به مدرسه می رسوند, جیمین تست نوتلایی رو داخل مشما میپیچید و به دستش میداد...هر روز با نمجون گفتار صحیح و رپ خوندن رو تمرین میکرد و نمجون درست مثل یه مربی با تجربه و صبور با شرم عجیب و شخصیت تودارش کنار می اومد...با هوسوک رقص تمرین می کرد و یونگی تو نوشتن تکالیف کمکش می کرد....
نگاهی به کنار دستش انداخت و به صورت تهیونگ که لابه لای بالشت ابی رنگش گم شده بود خیره شد...موهای پریشونش صورت ظریفش رو پنهان کرده و مژه ها یکدست ردیف پلکای قشنگش رو پوشونده بود...
قلب جونگوک گرم شد و روحش اروم گرفت...در کنار تهیونگ ارامشی عجیب داشت,حالش خوب بود و تمام دلتنگیاش رو فراموش می کرد...تنها جایی که از پوسته ی شرم خودش خارج می شد و به جونگوک واقعی تبدیل می شد در کنار تهیونگ بود...هر شب ساعتها با تهیونگ گپ می زد و حرفایی رو به زبون می اورد که در جمع قادر به گفتنش نبود...کیم تهیونگ حالا به بزرگترین تکیه گاهش در گروه تبدیل شده بود...وقتی تو جمع و مقابل مربی های اواز می ایستاد و از شرم صدا تو گلوش خشک می شد یک نگاه به تهیونگ و لبخند اطمینان بخشش اون رو زیر و رو می کرد و به صدای خودش اجازه ی رها شدن می داد... تو همین دو هفته به شدت معتاد نگاه و لبخند تایید کننده ی تهیونگ شده بود...
یونیفرمش رو پوشید و بعد از اماده شدن از اتاق بیرون رفت...طبق معمول جیمین مشغول درست کردن تست بود...با دیدن جونگوک لبخندی زد و به سمتش اومد:صبح بخیر جونکوکی.. بلاخره بیدار شدی؟....چقد سخت بیدار میشی...
جونگوک لبخندی زد و صبح بخیر گفت!
جین سوئیچ ماشینش رو برداشت:تو خودتم دست کمی از جونگوک نداری...نمی دونم تو این دو هفته که جونگوک اومده چه معجزه ای شده که صبحا انقدر زود از خواب بیدار میشی...
جیمین لبخند گرمی به لب اورد:اگه بیدار نشم تو به جونگوک صبحونه نمیدی و اونم گرسنه میره مدرسه...
جین چشماشو تنگ کرد:یعنی میگی بخاطر جونگوک زود بیدار میشی؟
جیمین قاطعانه سرش رو تکون داد و تست جونگوک رو به دستش داد!
جونگوک لبخندی به جیمین زد و تشکر کرد!
جین-ببین چه هیونگای خوبی داری جونگوک...ما داریم خوب ازت مراقبت می کنیم!
جونگوک لبخند زد و به دنبال جین راهی مدرسه شد...
نگاه جونگوک رد قطره های بارون رو روی شیشه ی پنجره دنبال می کرد و ذهنش درگیر بود...تو این دو هفته مدرسه و درس ارزشش رو برای جونگوک از دست داده بود و تنها چیزی که تو ذهنش نوسان میکرد موسیقی و رقص به همراه 6 هیونگی بود که هر کدوم در عین داشتن کاستی به چشم جونگوک کامل ترین بودن...همگی سخت کوش و فعال بودن و برای کاری که انجام میدادن تمام توانشون رو به کار می بردن...حالا حس می کرد که بیشتر از مدرسه و کلاس درس می تونه در کنار این 6 نفر موضوعات جدید یاد بگیره و پیشرفت کنه... حتی تو مدرسه هم گوشه گیر شده و خودش رو از بقیه جدا کرده بود...
با پخش شدن خبر پیوستن جونگوک به یه کمپانی کیپاپ حالا افراد بیشتری دور و برش جمع می شدن و سوالات زیادی راجب موضوعات نامربوط و ایدلای مشهوری که جونگوک حتی یکبار هم از نزدیک ندیده بود, میپرسیدن...
عصر اون روز به محض رسیدن به خوابگاه یونیفرمش رو عوض کرد و همراه با بقیه با ونی بزرگ به سمت سالن تمرین کمپانی به راه افتاد... خسته و گرسنه بود و تو اخرین صندلی ون مچاله شده بود...
طولی نکشید که مثل همیشه جیمین در کنارش قرار گرفت و شکلاتی باز شده به سمتش گرفت:جونگوکا...بیا اینو بخور...بی حال به نظر می رسی...
جونگوک شکلات رو از جیمین گرفت و لبخند زد:ممنون..
جیمین با چشمای براقش مشتاقانه به جونگوک خیره شد:امروز مدرسه چطور بود؟
جونگوک شونه بالا انداخت:مثل همیشه خسته کننده با کلی تکلیف...
جیمین سرش رو تکون داد:منم خیلی از مدرسه رفتن بدم میومد...خیلی خوشحالم که زود تموم شد...هنوزم خیلی دلت برای خونوادت تنگ میشه؟؟
بغض به گلوی جونگوک حمله ور شد...رو از جیمین گرفت و به سمت پنجره چرخید...
جیمین به ارومی دستش رو بلند کرد و شونه ی جونگوک رو فشرد:رفته رفته دلتنگیت کمتر میشه...اوایلش به هممون خیلی فشار وارد میشد...منم روزای اول همش گریه می کردم..اما الان این دوری خیلی عادی تر شده...
صدای تهیونگ مکالمه ی اون دو رو شکوند:چیزی شده؟؟
جیمین اشاره ای به تهیونگ کرد:نه...جونگوکی خیلی خسته س...از مدرسه اومده..کلیم تکلیف داره!
تهیونگ رو صندلی کنار جیمین جا گرفت ,دستش رو دراز کرد و زانوی جونگوک رو فشرد:نگران تکالیفت نباش...شب با همدیگه انجامش میدیم...
جونگوک با تماس تهیونگ لبخندی زد و به سمتش چرخید...دوست داشت در اون لحظه جیمین کنار می رفت و می تونست در کنار تهیونگ بشینه...اما جیمین با همون نگاه مهربون و لبخند صمیمیش بین اون دو نفر جا خوش کرده و به نظر قصد بلند شدن نداشت...
....
تمرین سخت اون شب به پایان رسید...ساعتها رقص,سلفژ,و دوباره رقص اینبار به همراه سلفژ باعث شده بود که هرکس گوشه ای از سالن خوابگاه بی رمق بیوفته...هیچکس حتی حال شام خوردن نداشت...جونگوک روی مبل سه نفره خزیده و از سرما دور خودش جمع شده بود و تهیونگ هم تو اتاق خواب با همون لباس تمرین روی تخت بی هوش شده بود...
جونگوک با حس کردن سنگینی چیزی روی خودش به ارومی پلکاش رو باز کرد...جیمین بود که پتویی کلفت روش می انداخت...لبخندی زد و پلکای سنگینش رو بست...
........
ساعت 7 صبح بود که صدای زمزمه کسی گوش جونگوک رو نوازش کرد...پلکاش رو باز کرد وصورت سفید و لپای تپل جیمین مقابل نگاهش نقش بست...درست مثل دیشب که اخرین بار قبل به خواب فرو رفتن این تصویر رو دیده بود حالا هم با باز شدن پلکاش با همون تصویر مشابه و لبخند مهربون رو به رو شد...
-صبح بخیر جونگوکی...
جونگوک سرش رو به نشونه ی صبح بخیر تکون داد..
-پاشو مدرست دیر میشه...جین هیونگ خوابه و فکر نکنم بتونه برسونتت... باید پیاده بری...
جونگوک غرولند کنان و بی حوصله سر جا نشست و به مغزش اجازه ی بیدار شدن داد...
بعد از شستن دست و صورت و پوشیدن یونیفرم طبق معمول گازی به ساندویچ تست جیمین زد اما هنوز لقمه از دهانش پایین نرفته بود که سرجا خشک شد و تکالیفش رو به یاد اورد...
جیمین که روبروی جونگوک پشت میز نشسته بود با دیدن این تصویر بهت زده لیوان قهوه ش رو پایین اورد:چی شد؟؟
جونگوک وحشت زده زمزمه کرد:تکالیفم... ریاضی,فیزیک, زبان...هیچکدومو انجام ندادم...اوه نه...
جیمین لبخندی زد و خونسردانه کیف جونگوک رو از روی زمین بلند کرد و روی میز گذاشت...سه تا دفتر از کیف جونگوک بیرون اورد و مقابل جونگوک باز کرد!
-اما من برات انجامش دادم...
جونگوک بهت زده سرجا تکون خورد:چی؟؟
جیمین به دفترا اشاره کرد:ریاضی و فیزیکش زیاد سخت نبود...اما راستش زبانش خیلی سخت بود و مجبور شدم از اینترنت کمک بگیرم...
جونگوک با چشمایی از تعجب گرد شده به تکالیفش چشم دوخت:یعنی همه رو انجام دادی؟؟... باورم نمیشه...اما ما دیشب خیلی دیر به خوابگاه برگشتیم...یادمه همه خسته بودیم...
جیمین لبخند زد:اما من خوابم نمیومد...برای همین تصمیم گرفتم تکالیف تو رو انجام بدم..
جونگوک لبخند بانمکی به لب اورد:واقعا ازت ممنونم جیمین هیونگ...خیلی ممنون...کار بزرگی در حقم انجام دادی...
جیمین خندید:ایگو...اونقدرم بزرگ نبود...من هیچوقت تکالیف خودمو نمی نوشتم برای همین زیاد برای نوشتن تکالیف تو خسته نبودم...
جونگوک لقمه ی اخر تستش رو بلعید و از جا بلند شد:بازم ممنون هیونگ...هم بابت صبحانه و هم تکالیف...
جیمین از جا بلند شد و کیف جونگوک رو به دستش داد:خودتو بپوشون...هوا خیلی سرده...
-فعلا هیونگ...
جیمین جونگوک رو تا دم در بدرقه کرد و بلاخره جونگوک به سمت مدرسه روانه شد...
دستاش رو تا ته تو جیب کاپشنش فرو کرده بود و دماغش رو داخل خز کاپشن پنهان کرده بود...هوا سرد بود و هیچ نایی برای رفتن به مدرسه نبود... با اینکه تکالیفش انجام شده بود اما هنوز هم از بابت دیشب ازرده بود...این اولین بار بود که میخواست تکالیفش رو با تهیونگ انجام بده اما کمپانی لعنتی با تمرینات طاقت فرسا و طولانیش فرصت بودن با هیونگ محبوبش رو ازش گرفته بود...
موزیکی از بیگ بنگ تو هندسفری پخش شد و به روح بی حال جونگوک رمق بخشید...
ساعت 10 صبح بود و اعضا در حال صبحانه خوردن دور هم پشت میز نهارخوری جمع شده و شیر به همراه بيسكوئيت می خوردن...
نمجون نگاهی به کاغذ توی دستش انداخت:امروز کلی کار داریم...همش رقصه! قراره کلی از رقصای سوپرجونیور,بیگ بنگ و شینهوا رو کاور کنیم...همگی برای شب اماده باشید...
جین حرفای نمجون رو ادامه داد:ساعت 12 ظهرم مربی بازیگری میاد خوابگاه.. قراره همینجا تمرین کنیم...
اعضا با خستگی در حال شنیدن برنامه ی کاری شلوغ اون روزشون بودن!
تهیونگ با به یاد اوردن چیزی قاشقش رو زمین گذاشت:اها یه چیزی میخواستم بهتون بگم...
اعضا با نگاهی منتظر به تهیونگ خیره شدن!
تهیونگ قاطعانه ادامه داد:همونطور که میدونین جونگوک هنوزم از لخت شدن و حموم کردن با ما خجالت میکشه...این خیلی بده چون تو این صنعت باید بتونه خوب بدنشو به نمایش بزاره...برای همین من تصمیم گرفتم مجبورش کنم جلوی ما لخت بشه و خجالتش بریزه...امشب قبل تمرین وقتی داشت لباساشو عوض می کرد لباسشو برمیدارم و فرار می کنم...
جیمین با نگاهی نگران پاسخ داد:اما اینجوری یهویی اذیت میشه...
هوسوک ادامه داد:فکر نکنم یهو بتونه یا یه شرت همراهمون تمرین کنه...
تهیونگ سرش رو تکون داد:اذیت میشه اما خجالتشم میریزه...من فقط ازتون میخوام که باهاش همکاری نکنین و هیچ لباسی بهش ندین...
و به سمت جیمین چرخید:مخصوصا تو جیمین...
جیمین سرش رو تکون داد و سکوت کرد..
یونگی سکوت رو شکست:بنظرم زیادی دارین خودتونو درگیر جونگوک میکنین.. باید بزارین یواش یواش با این شرایط کنار بیاد...
نمجون-اما از نظر من کار درستیه...همین اخر هفته قراره کوین لی بهمون سر بزنه...جونگوک باید بتونه خودش و رقصشو نشون بده...
تهیونگ موافقت کرد:دقیقا...منم می ترسم که کوین لی نتونه با جونگوک کنار بیاد... از نظرم این لخت شدن می تونه یکم بسازتش...
............
جونگوک تو بد مخمصه ای گیر کرده بود و عرق از سر و روش می بارید... حالا با شرت سفید رنگش تو اتاق پرو گیر کرده و هیچ پارچه ای برای پوشوندن خودش نداشت...حتی نمی تونست به دنبال تهیونگ بدوئه و لباسش رو پس بگیره ...از طرفی بیرون رفتن با این وضع رو اخرین انتخاب خودش میدید...
صدای جیمین از پشت در به گوشش رسید:جونگوکا...تمرین شروع شده... بیا بیرون وگرنه مربی کیم خیلی عصبانی میشه...
جونگوک با غصه نالید:اما هیونگ...من نمی تونم لخت بیرون بیام...واقعا خجالت می کشم...خواهش می کنم حداقل یه شلوار به من بده..
جیمین لبخندی زد و با مهربونی پاسخ داد:اگه قرار بود این کار بهت اسیب بزنه حتما بهت میدادم...اما این کار به نفعته جونگوکی...لطفا بیا بیرون...ما همه پسریم... مگه ندیدی که ماها همیشه با هم میریم حموم؟؟چیزی نیست..
جونگوک با بیچارگی گوشه ی اتاق پرو نشست و اشک تو چشماش جمع شد...
چند دقیقه بعد اینبار صدای تهیونگ به گوشش رسید!
اشکاش رو پاک کرد و از جا بلند شد:هیونگ...خواهش می کنم لباسامو برگردون.
تهیونگ با تنی اروم پاسخ داد:میشه یه دقیقه درو باز کنی؟
جونگوک سکوت کرد و اب دهانش رو به سختی قورت داد...
-فقط دو دقیقه درو باز کن و به حرفام گوش کن...بعدش اگه قانع نشدی لباساتو برات میارم...
جونگوک کمی این پا و اون پا کرد و با دلهره به در بسته خیره شد...صدای تهیونگ مثل همیشه قلبش رو نرم کرده و ارومش کرده بود...
به سمت در رفت و در رو باز کرد!
تهیونگ قدمی به داخل گذاشت و در اتاق رو پشت سرش بست..
بدون اینکه نگاهی به بدن جونگوک بیندازه صاف به سر پایینش خیره شد و قدمی به سمتش برداشت!
جونگوک دستاش رو ضربدری روی سینه ی لختش گرفته بود و بدن کوچیک و نابالغش رو پوشونده بود...
تهیونگ به ارومی دو دستش رو بلند کرد و شونه های لخت جونگوک رو به دست گرفت..
با این اتصال برقی به بدن جونگوک وصل شد و بیش از پیش سرش رو به زیر انداخت...
صدای نرم و ملایم تهیونگ بلاخره سکوت اتاق پرو رو شکست:جونگوکا... این هفته قراره یه رقصنده ی معروف با گروهمون ملاقات کنه...هرکسی رو که اون تایید کنه میشه رقصنده ی اصلی گروه...قراره هممونو رتبه بندی کنه...می دونی رقص برای یه ایدل چقد مهمه؟؟...با رقص می تونی خودتو تو کلیپا و روی صحنه های زنده نشون بدی...و اگه رقصت خوب نباشه تو اجراها به ردیفای پشت تبعید میشی...
تهیونگ شونه ی جونگوک رو نوازش کرد و با همون لحن مهربون ادامه داد:من تو این مدت رقصتو دیدم...میدونم که میتونی عالی برقصی...تو که نمیخوای بخاطر خجالت اخرین نفر بشی...میخوای؟؟
جونگوک به ارومی سرش رو بلند کرد و با قلبی لرزون به تهیونگ که تو فاصله ی چند سانتی هنوز شونه های عریانش رو به دست داشت خیره شد!
تهیونگ لبخند گرمی زد و دوباره پرسید:میخوای؟؟
جونگوک سرش رو به دو طرف تکون داد:نمیخوام...
تهیونگ شونه ی جونگوک رو رها کرد و اینبار دو تا دستاش رو به دست گرفت: خیلی خوبه...حالا که اینطوره به من اعتماد کن و بیا بریم سر تمرین...
-اما اینجوری...
-مگه چیه؟؟...ما همه پسریم...هیچ ایرادی نداره همدیگه رو لخت ببینیم...ببین حتی الان من تو رو لخت دیدم و برات عادی شد...
جونگوک به نرمی پاسخ داد:اما تو فرق داری هیونگ...
تهیونگ صاف به چشمای معصوم جونگوک خیره شد و ناخواسته لحظه ای مکث کرد!
-به من اعتماد کن پسر...اینکار مثل این میمونه که بری کلاس شنا و مربی شنا یهو تو رو پرت کنه تو اب...تمام ترس و خجالتت میریزه...
جونگوک چند دقیقه به چشمای اروم تهیونگ خیره شد و بلاخره لبخندی به لباش نشست:باشه هیونگ...اینکارو می کنم...
تهیونگ دست جونگوک رو فشرد و لبخند زد:افرین پسر...پس من میرم بیرون... توام سریع بعد من بیا...تمرین شروع شده...
با رفتن تهیونگ تنها چیزی که تو سکوت مرده ی اتاق پرو به گوش جونگوک می رسید صدای ضربان قلب و نفسای نامنظم خودش بود...
حالا به وضوح جای تماس تهیونگ رو به دور انگشتا و شونه هاش حس می کرد و قلبش به هم میپیچید...همه چیز غیر عادی و عجیب به نظر می رسید...انگار که بدنش رو به منبع برقی قوی متصل کرده و حالا اثر اون شوک بزرگ تو بدنش باقی مونده بود...
تهیونگ با حرفای منطقی و نگاه ارومش قلب جونگوک رو مثل مومی نرم کرده و به روحش ارامش بخشیده بود..
نفس عمیقی کشید و بلاخره از اتاق بیرون رفت...
با ورودش به سالن رقص همه ی اعضا براش کف زدن و بهش افرین گفتن... حتی جین ضربه ای اروم به باسنش زد و با این حرکت صدای خنده ی بقیه حال متشنج جونگوک رو هم تغییر داد..
طولی نکشید که تمام خجالت جونگوک از بین رفت و خودش رو به روال عادی رقص سپرد...
تهیونگ حین تمرین به ارومی چرخید و با لبخندی مهربون چشمکی نثار جونگوک مي کرد...چشمکی که هر بار مثل تیری مستقیم به قلب جونگوک وارد می شد و موجی از هیجان و گرما رو به زیر پوستش تزریق می کرد...
كيم تهيونگ دوباره به مبنع قدرتمند ارامش جونگوك تبديل شده بود...

براى پشيمانى دير است..Where stories live. Discover now