پارت چهارم:
باز هم بی خوابی به روح و جسم جونگوک دعوت شده بود و حس سرخوردگی تمام وجودش رو پر کرده بود...به سمت تهیونگ چرخیده و دوباره به پلکای بسته ش خیره شده بود...از دیشب تا حالا جز "صبح بخیر" و "شب بخیر" هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشده بود و این برای جونگوک که هر شب ساعتها با تهیونگ مشغول گپ زدن بود,درست مثل یه شکنجه ی واقعی بود...
از طرفی رفتار زشتی که این عصر با جیمین داشت و هاله ی غمگینی که روی چهره ی همیشه مهربون جیمین انداخته بود بی نهایت ازارش میداد..
از جا بلند شد و برای خوردن اب از اتاق خارج شد...شاید به این بهانه می تونست کمی تلوزیون تماشا کنه و خواب به سراغش بیاد...
با ورود به سالن پذیرایی نور کمرنگی از گوشه ی سالن توجه جونگوک رو به خودش جلب کرد...به ارومی به سمت کاناپه ی گوشه ی سالن رفت و در کمال تعجب تصویر جیمین که روی کاناپه نشسته و بی هدف به دیوار روبروش خیره شده بود،مقابل چشماش نقش بست...
صدای ارومش بلند شد:جیمین..هیونگ...؟
جیمین با صدای جونگوک از افکارش بیرون اومد و با همون نگاه ازرده ی غروب به جونگوک خیره شد..
جونگوک با شرمندگی به سمتش رفت و تو فاصله ی کمی کنارش نشست...
سرش رو پایین انداخته بود و با انگشتای دستش بازی می کرد:هیونگ...بابت رفتارم عذر میخوام...می دونم که حق ندارم عصبانیتمو سر تو خالی کنم...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:از این که همیشه مراقبمی ازت ممنونم...
و زیر چشم نگاهی به جیمین انداخت...
جیمین مثل همیشه با نگاهی مهربون به جونگوک خیره شده بود...و حالا بی اینکه پلک بزنه عمق نگاه جونگوک رو نشونه گرفته بود...
جونگوک لبخند معصومانه ای زد:منو میبخشی؟
جیمین لبخند گرمی به لب اورد و با چشمایی که مثل دو گلوله اتش می درخشید به جونگوک خیره شد:من ازت ناراحت نیستم جونگوکی...نیازی نیست ازم عذرخواهی کنی...
-اما رفتار من خیلی زشت بود.
جیمین سرش رو به دو طرف تکون داد:تو داری روزای سختی رو می گذرونی.. داری سعی می کنی خودت و احساساتتو پیدا کنی...منم از این مرحله عبور کردم و درکت می کنم...اما چیزی که ازارم میده اینه که انگار...انگار تو کنار من راحت نیستی...می تونی ساعتا با جین و تهیونگ حرف بزنی و درد دل کنی اما وقتی به من میرسی فقط یا تشکر می کنی...یا عذرخواهی...
جونگوک لبخندی زد و دستی به موهاش کشید:اینطور نیست هیونگ... تو خیلی با من خوبی و برام زحمت می کشی...نمیخوام با نگرانیای بچه گونم درگیرت کنم..
جیمین لبخندش رو خورد و با لحنی جدی پاسخ داد:اما من میخوام که با نگرانیات درگیر بشم...
لبخند از رو لبای جونگوک محو شد و ناخواسته به سکوت کشیده شد...
جیمین با همون نگاه براق و چهره ی جدی ادامه داد:نمی خوام فقط "متشکرم" و "عذر میخوام" ازت بشنوم...میفهمی جونگوک؟؟
جونگوک با نگاهی گیج و پازل شده سرش رو تکون داد...
نگاه جیمین سنگین بود و جونگوک نمی تونست چهره ی پسر روبروش رو بخونه...نمی تونست جملاتش رو معنی کنه...و حتی نمی دونست که چرا بحث بینشون تا این اندازه جدی و عجیب بنظر میرسه...
جیمین بلاخره نگاهش رو گرفت و دوباره به روبرو زل زد:بازم نتونستی بخوابی؟
-نه...خسته ام...اما نمی تونم بخوابم...
جیمین لبخندی زد و با دست به رون پای خودش اشاره کرد...
جونگوک با نگاهی گیج به جیمین زل زد و ابروهاش رو در هم کشید...
جیمین دوباره با دست به رون پای خودش اشاره کرد:سرتو بزار اینجا...برات اواز می خونم...
جونگوک لبخند عجیبی به لب اورد...هیچ پاسخی به ذهنش نمی رسید...
جیمین با لحنی اروم زمزمه کرد:بیا اینجا...کاری می کنم دو دقیقه ای خوابت ببره...
جونگ با درنگ و دودلی سر جا جابه جا شد...
جیمین کمی نزدیک شد و بازوی جونگوک رو کشید:زود باش...لازم نیست خجالت بکشی...
جونگوک خنده ی کوچیکی کرد و در حالیکه خودش هم از موقعیتی که درونش قرار داشت متعجب بود روی کاناپه دراز کشید... سرش رو به ارومی روی پای جیمین قرار داد و به روبرو خیره شد...
برای نوشیدن اب از اتاق خارج شده و حالا به خوابیدن روی پای جیمین رسیده بود...این روزا حتی خودش هم جونگوک واقعی رو نمی شناخت...نمی دونست چرا تا این اندازه در مقابل جیمین بی شرم و بی پروا عمل می کنه و تا این حد ارامش داره...
لحظه ای خودش رو با تهیونگ در این موقعیت تصور کرد...حتی تصور این صحنه هم باعث میشد گونه هاش از شرمی عمیق سرخ بشه و ضربان قلبش به جنگ با ذهن از جا بلند شه...حتی تصورش هم برای جونگوک دست نیافتنی و شیرین بود...
درست در حال غرق شدن با افکار تهیونگ بود که ناگهان حرکت بعدی جیمین ذهنش رو متوقف شد...
دست جیمین به ارومی لابه لای انبوه موهاش چرخید و به روحش ارامش بخشید...
انگشتای جیمین به نرمی موهاش رو نوازش می کرد و قلبش به سکون کشیده می شد...انگار که فکر به تهیونگ زهر بود و حالا این نوازش جیمین پادزهر...
صدای اواز ملایم جیمین بلند شد و اینبار پلکای جونگوک رو به بسته شدن تشویق کرد...جیمین در حال زمزمه ی اهنگ مورد علاقش بود و انگشتای دستش نوازش گونه تار به تار موهای جونگوک رو لمس می کرد...
تمام جهان جونگوک به خاموشی کشیده شد...افکارش از حرکت ایستاد و قلبش مثل مردابی ساکن اروم گرفت...
بعد از دقایقی کوتاه بلاخره به خواب فرو رفت...
.......
-جونگوکی...بیدار شو...
جونگوک سر جا چرخید و به كسي که صداش می زد هیچ توجهی نکرد..
دستی روی سینه هاش قرار گرفت و نوک سینه هاش رو محكم پیچوند...
-اخخخ...
پلکاش رو باز کرد و لبخند گشاد جین مقابل چشماش قرار گرفت...
-هیونگ...این چه کاریه؟...دردم گرفت..
جین از کنار کاناپه بلند شد و خندید:خودت مجبورم میکنی...هرچی صدات میزنم بیدار نمیشی..
-اما امروز روز تعطیله...
جین با بی تفاوتی کنترل تلوزیون رو بدست گرفت و پایین پای جونگوک روی کاناپه لمید:وقتی هیونگ بزرگت انقد زود بلند میشه توام باید زود بیدار شی...
جونگوک با بی حالی سر جا نشست...
-تو چرا دو شبه اینجا میخوابی؟...نکنه با تهیونگ دعوات شده؟
جونگوک سرش رو خاروند و از جا بلند شد:شبا خوابم نمیبره...
جین تلوزیون رو روشن کرد:اگه خوابت نبرد میتونی بیای پیش من و هوسوک بخوابی...
جونگوک لبخندی زد و به سمت اتاقش رفت...
...
برنامه ی اون روز تقریبا خالی بود و بلاخره بعد از این یک ماه جونگوک می تونست به سراغ فعالیتای محبوبش بره...
دوشی گرفت و در حالیکه روبدشامی سفید به تن داشت پشت میز تحریر قرار گرفت...بورد نقاشیش رو برداشت و نگاهی به تهیونگ که هنوز هم با ارامش خوابیده بود و خودش رو لای پتو پیچیده بود انداخت...لبخندی رو لباش نشست و قلم رو به دست گرفت...کشیدن تصویری کارتونی از تهیونگ می تونست بعد از مدت ها حالش رو خوب کنه و افکارش رو سر و سامون بده..
اون روز قرار بود که گروهی به شهربازی برن و در کنار هم شام بخورن...
و جونگوک تصمیم داشت که بلاخره بعد دو روز,زمانش رو به شادی بگذرونه و دوباره لبخند و نگاه تهیونگ رو بدست بیاره...
به اخر کار رسیده بود که بلاخره تهیونگ از خواب بیدار شد...
سر جا غلتی خورد و نگاهش در اولین لحظه به جونگوک که پشت میز تحریر مشغول نقاشی بود گره خورد...لبخندی شیرین و محو رو لبای جونگوک جا خوش کرده بود و صورتش می درخشید..از موهای خیسش اب چکه می کرد اما هیچ توجهی به دنیای اطرافش نداشت...غرق نقاشی بود و به نظر با تمام وجود از این کار لذت می برد...
ناخواسته لبخندی رو لباش نشست و بی این که سر جا تکون بخوره به نیمرخ دوست داشتنی جونگوک زل زده بود..حس می کرد سالهاس که از این پسر دور شده و سالهاس که صداش رو نشنیده...خودش هم نمی فهمید که چرا تا این حد تند پیش رفته و خودش رو از جونگوک جدا کرده...
اب دهانش رو قورت داد تا جونگوک رو صدا بزنه...اما با چند ضربه به در صدا تو حنجره ش خشک شد و به سرعت چشماش رو بست...
چند ثانیه بعد در باز شد و جیمین وارد اتاق شد...
با قدمایی اروم به سمت جونگوک که در دنیای نقاشی غرق شده بود رفت...
دستش رو روی شونه ی جونگوک گذاشت و با لبخندی گشاد روی بورد نقاشی جونگوک خم شد:جونگوکی...چی داری میکشی؟
جونگوک تکونی سر جا خورد و برای دیدن چهره ی جیمین سرش رو به سمت بالا چرخوند:صبح بخیر هیونگ...
جیمین نگاهش رو دقیق کرد و ابروهاش رو بالا انداخت:چقد خوب نقاشی می کشی...وایستا ببینم یکم شبیه...تهیونگ نیست؟؟
جونگوگ با دستپاچگی لبخندش رو خورد و دستاش رو روی هوا تکون داد:نه نه هیونگ...این فقط یه شخصیت کارتونیه...
جیمین با نگاهی جدی و لبخندی که حالا محو شده بود پرسید:کدوم شخصیت کارتونی؟
جونگوک نگاهش رو دزدید و خودش رو مشغول طراحی کرد:نمی دونم... همینطوری به ذهنم رسید...
جیمین نگاهش رو از جونگوک گرفت و به ارومی سرش رو تکون داد:اومدم برای صبحونه صدات بزنم...زود بیا...
و به سمت تخت تهیونگ رفت.
-تهیونگا...بیدار شو...ساعت 10 صبحه...
تهیونگ که خودش رو به خواب زده بود سر جا چرخی خورد و دوباره خودش رو لای پتو پیچید...
بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در و خروج جیمین و جونگوک توجهش رو جلب کرد...با اشتیاق از جا پرید و به سمت میز تحریر یورش برد...
نگاهش به برد نقاشی جونگوک قفل شد و قلبش به تپش افتاد...
نقاشی کارتونی جونگوک بی نهایت شبیه به خودش بود..حتی رنگ موها قهوه ای روشن بود و گوشواره ها درست شبیه مال خودش بود...
بی اختیار لبخندی رو لباش نشست و بورد رو زمین گذاشت...
این نقاشی زیبا قطعا تصویری کارتونی از خودش بود...
قلبش با شادی می تپید و حسی از غرور تمام وجودش رو پر کرده بود...
به سرعت دست و صورتش رو شست و با لبخندی روشن از اتاق خارج شد...
تمام اعضا به دور میز نشسته و مشغول صبحانه خوردن بودن!
صبح بخیری گفت و به میز نگاهی انداخت...تنها جای خالی در کنار یونگی و دورترین صندلی نسبت به جونگوک بود...پشت میز جای گرفت و با نگاهی شفاف به جونگوک چشم دوخت...
جونگوک لبخند شیرینی به لب اورد و به نگاهش پاسخ داد...
انگار كه از نگاه جونگوک هزار حرف ناگفته می خوند و در عین حال با نگاه خودش هزار حرف ناگفته پاسخ میداد..
صدای نامجون بلاخره رشته ی مکالمه ی بی کلام اون دو نفر رو شکوند!
-تهیونگا...این قدر برنج برات بسه؟؟
تهیونگ دستپاچه نگاهی به نمجون انداخت و سرش رو تکون داد..
بعد از این دو روز بلاخره شادی و گرما به سلولای بدنش تزریق شده بود و حالا احساس ارامش داشت...این شادی و شور از چشمای جونگوک هم مثل کتابی باز خونده میشد...
اولین قاشق رو به دهن گذاشت و تصمیم گرفت تمام اون روز رو با خوشحالی در کنار اعضا و جونگوک سپری کنه...بدون اینکه حتی لحظه ای به حس تلخ اعماق قلبش و به معنای نگاه جونگوک فکر کنه...
.....
بعد از صرف صبحانه همه ی اعضا به دنبال کارای شخصی خودشون رفتن و مسئولیت شستن ظرفا به گردن جونگوک افتاد...
جونگوک پیش بند صورتی جين رو به تن کرد و پشت سینک ظرفشویی قرار گرفت!
جیمین داخل اشپزخونه شد و پشت میز نهارخوری نشست!
-جونگوکی...کمک نمیخوای؟؟
جونگوک نگاهی به جیمین زنداخت و سرش رو تکون داد:نه هیونگ...باید وظایفمو خودم انجام بدم...
جیمین لبخند بزرگی به لب نشوند و با صدای ملایمی پرسید:دیشب خوب خوابیدی؟
-خیلی خوب...
و با یاداوری دیشب لبخندی رو لباش نشست:هر شب داری یه موسیقی زنده برام اجرا می کنی..
جیمین خنده ای کرد و به نیمرخ جونگوک که از شادی می درخشید چشم دوخت... حالا جونگوک نسبت به دیروز تغییر کرده و خوشحال بنظر می رسید!
علت این تغییر حال ناگهانی جونگوک رو نمی دونست اما ته قلبش ارزو داشت که این تغییر حال متاثر از دیشب و زمانی که در کنار هم گذروندن بوده باشه...
....
تمام روز به بازی و خنده سپری شد و این فرصتی بود تا جونگوک بیشتر و بیشتر با اعضا و سلایقشون اشنا بشه...حالا اطلاعات ریز و درشت زیادی از زندگی اعضا بدست اورده بود...مثلا اینکه جین سالها برای بازیگر شدن تلاش کرده و بلاخره تصمیم گرفته به گروه بپیونده...نمجون و یونگی هر دو رپ رو از کوچه ها شروع کرده و بزرگترین تفریح هوسوک کتاب خوندنه...جیمین به مانگا خوندن علاقه داشت و تهیونگ...همه چیز رو درباره ی تهیونگ می دونست... بعد از این یک ماه حالا حتی معنای یک نگاه ساده ی کیم تهیونگ رو هم می فهمید...
نقاشیش رو به تهیونگ نشون داد و لبخند بزرگ و نگاه براق تهیونگ رو جایزه گرفت..
-اوه جونگوکی...خیلی تو نقاشی استعداد داری...
جونگوک با حالتی خجالتزده سرش رو پایین انداخت و دوباره پشت گردنش رو خاروند:در اون حدم نیست...
-خیلی عالی شده...اما...
با شیطنت به جونگوک زل زد:یکم شبیه من نیست؟
لپای جونگوک سرخ شده بود و لبخندش در حال گسترش بود...اما در کمال تعجب اینبار سرش رو بلند کرد و نگاه تیزش رو به تهیونگ دوخت:بخاطر اینکه این تصویر توئه...
لبخند تهیونگ محو شد و دوباره ضربان قلب, تو کل جسمش به جریان افتاد...
هر بار با این نگاه تیز جونگوک محو میشد و با این لبخند بی پرواش به وحشت می افتاد...
نگاهش رو به سرعت گرفت و به بورد خیره شد:اوه خیلی ممنونم جونگوکی... خوشحالم که تصویر کارتونی منو کشیدی...
و گوشی موبایلش رو از جیب دراورد:بزار ازش یه عکس بگیرم وتو اس ان اس اپ کنم...
جونکوک با خوشحالی بورد رو مقابل تهیونگ گرفت:خوشحالم که خوشت اومده...
و تهیونگ عکسی از نقاشی انداخت...
هنوز هم قلبش نا اروم بود و هنوز سعی داشت تا با لبخندی تصنعی التهاب درونی و اشفتگی روحش رو پنهان کنه...
چند قدم دورتر شد و خودش رو مشغول کار کردن با گوشی نشون داد!
حالا و در اون روز نایی برای جنگیدن با خودش نداشت...
اون روز روزِ گروه بود و به هیچ وجه نباید خراب میشد...
لبخندی زد و به سمت حموم رفت:من برم یه دوش بگیرم...
جونگوک با لبخندی بزرگ سرش رو تکون داد و رد قدمهای تهیونگ رو دنبال کرد...
بلاخره شادی برگشته و تهیونگ از پوسته ی سرد خودش بیرون اومده بود..
با خوشحالی زیر لب اوازی زمزمه کرد و دوباره به سمت بورد نقاشی برگشت...
YOU ARE READING
براى پشيمانى دير است..
FanfictionBts yaoi fanfiction Jungkook-jimin-taehyung سلام به همگي اين اولين باره كه تصميم دارم فيكشنمو اينجا بزارم من يه الف و يه ارمي قديمي هستم و فن فيكاي زيادي نوشتم اما اولين باره كه فيكشني درباره ي بي تي اس مي نويسم! اسم داستان "براي پشيماني دير است" هس...