"اولين ملاقات"

846 61 31
                                    

دونه های درشت برف به نرمی روی شیشه ی پنجره نشسته و صدای موسیقی ملایمی تمام فضای اتاق رو پر کرده بود...
غروب دلگیر کننده ای بود و رمقی برای از تخت بلند شدن نبود..
روی تختش غلتید و به سقف چشم دوخت...
دلتنگ بود...دلتنگ اغوش مادر و نگاه با محبت پدر...
دلتنگ خونه...
خونه ای که ماه ها ازش دورش شده و به این خوابگاه عجیب تبعید شده بود..
می دونست که خودش این راه رو برای اینده ی زندگیش انتخاب کرده و خودش این داستان رو شروع کرده اما باز هم ناامید بود و نامطمئن...از اینده می ترسید و سرنوشتش رو در حال لغزش میدید..
هنوز شروع نشده از تمرینات طاقت فرسا,رژیم غذایی سخت و تحقیر و سرزنش شدن خسته شده بود...تازه 17 سالش بود و همین عدد 17 بیشتر از هر چیزی ازارش میداد...17 سالگی زمانی بود که باید از تک تک روزای زندگیش لذت می برد و ازادانه بالا و پایین می پرید...
اما حالا با این انتخاب راه دیگه ای رو برای سپری کردن دوران نوجوانی و جوانی مقابل خودش میدید...
نمی دونست که می تونه موفق بشه و به شهرت برسه یا نه...نمی دونست که میتونه صدا و استعدادش رو در اینده به همه نشون بده یا نه...اما تنها چیزی که اون رو تو نقطه ای از اعماق قلبش به اعتراف وا می داشت این بود که با تمام وجود به این راه علاقه داشت...موسیقی و هنر عشق و شور زندگیش بود...
تو افکار سردرگم خودش غرق بود که ناگهان در باز شد و نور سالن, تمام اتاق به غروب فرو رفته ی تهیونگ رو روشن کرد!
پسری ریز نقش وارد اتاق شد و با تعجب چشمای گردش رو به تهیونگ دوخت: چه وقت خوابه این ساعت؟
تهیونگ با ازردگی از جا بلند شد:تنهام بزار جیمین...یکم بی حوصله ام...
جیمین با نگاه براقش که تو نور کم اتاق می درخشید به تهیونگ زل زد: اگه خبرای جدیدو بشنوی خواب از سرت میپره..
تهیونگ با بی حوصلگی سکوت کرد و روی تختش به سمت پنجره غلت خورد!
صدای جیمین دوباره موسیقی در حال پخش رو قطع کرد:قراره یه عضو جدید داشته باشیم...
جیمین بلاخره توجه تهیونگ رو به خودش جلب  کرد.
تهیونگ بهت زده به سمت جیمین چرخید و از جا بلند شد:چی گفتی؟؟
جیمین به سمت کلید برق رفت و بلاخره به اتاق تاریک تهیونگ روشنایی بخشید!
-هفته ی پیش تو دفتر مرکزی "بیگ هیت" یه پسری ازمون ورودی داده...مثل اینکه خیلی بااستعداد بوده و همه ی داورا عاشق صداش شدن!...میگن 7 8 تا کمپانی معروف دنبالشن...حتی جی وای پی!
تهیونگ نفس عمیقی کشید و دوباره روی تخت ولو شد:پس امکان نداره کمپانی مسخره ی ما رو انتخاب کنه!
-اما انتخاب کرده...اون کمپانی ما رو انتخاب کرده!
تهیونگ دوباره به سمت جیمین چرخید:مگه احمقه؟...امکان نداره کسی"جی وای پی"رو ول کنه و بیاد یه کمپانی که هیچ سابقه ی خاصی تو صنعت کی پاپ نداره!
جیمین لبخندی زد و لبه ی تخت تهیونگ نشست:اما اون اینکارو کرده...میگفتن موقع ازمون دادن تمرینات رپمان هیونگو دیده و باهاش دوست شده...بعدشم گفته میخواد با کمپانی ما ادامه بده...
اضطراب و دلهره تو قلب تهیونگ جوونه زد و روی تخت نشست: ما همین الانشم تعدادمون خیلی زیاده...جایی برای عضو هفتم نیست!
حالا نگرانی تهیونگ به جیمین هم منتقل شده بود:من که خیلی می ترسم...شنیدم از ماها کوچیکتره و صداش با همه ی ما فرق داره...مدیر کیم میگفت مثل خواننده های "بالاد" اواز می خونده...
تهیونگ زیر لب غرید:لعنتی...
جیمین معصومانه سر به زیر انداخت:فکر کنم از این به بعد قراره بیشتر عذاب بکشیم و سرزنش بشیم...
-لعنت به این شانس...
صدای جین که سرزده وارد اتاق شده بود مکالمه ی اون دو نفر رو قطع کرد: چرا اینجا نشستین؟؟...یه ربع دیگه تمرین شروع میشه!
جیمین با ناامیدی به جین خیره شد:داشتیم راجب عضو جدید حرف می زدیم.
جین ابرو بالا انداخت و گازی به سیبش زد:اوه...عضو جدید...من امروز صبح تو ساختمون بیگ هیت دیدمش...
چشمای جیمین دوباره گرد شد و از روی تخت بلند شد:جدی میگی هیونگ؟؟... چطوری بود؟؟
جین با خونسردی شونه بالا انداخت و به دیوار تکیه کرد:یه بچه ی 15 ساله ی خجالتی و مودب!...من که ازش خوشم اومد...
جیمین لبخندی شرورانه زد:پس می تونیم حسابی اذیتش کنیم!
جین چشمکی زد و از اتاق خارج شد!
جیمین به سمت تهیونگ که هنوز ناامیدانه روی تخت نشسته بود چرخید:یه کاری می کنم دو روزه از این کمپانی فرار کنه...پاشو بریم سر تمرین!
تهیونگ که زیاد هم به حرف جیمین اعتماد نداشت از جا بلند شد و به سمت یه تمرین رقص طولانی و خسته کننده ی دیگه روانه شد...
..................
-انیونگهاسیو...من جئون جونگ گوک هستم...15 سالمه و 3 سال پیش از پوسان اومدم به سئول...
صدای ریز و تازه به بلوغ رسیده ی عضو جدید که به سختی از حنجره اش بیرون می اومد توجه همه ی افراد مقابلش رو به خودش معطوف کرد!
تهیونگ خیره به پسر روبه رو دورتر از بقیه ی اعضا ایستاده بود و از همه متحیرتر به نظر می رسید...عضو جدید مایل ها با تصوری که تهیونگ داشت فرق می کرد...به یکباره تمام نفرت از پیش ساخته و تمام حس رقابتی که نسبت به این عضو ناشناخته داشت ناپدید شد..اون پسر بیش از اندازه معصوم و دوست داشتنی به نظر می رسید..حتی نمی تونست سرش رو بلند کنه و به بقیه ی اعضا خیره بشه!
رپمان که از قبل جونگوک رو می شناخت جلو رفت و مشتی نرم و دوستانه به شونه ی جونگوک زد:خوش اومدی جونگوک... همونطور که می دونی من کیم نمجون لیدر این گروه هستم...
و با دست به سمت جین اشاره کرد:البته اینجا جین هیونگ از همه بزرگتره اما چون من بیشتر از هیونگ کاراموزی گذروندم به عنوان لیدر انتخاب شدم!
اعضا با لبخندی روشن خودشون رو معرفی کردن و به جونگوک خوش امد گفتن!
جیمین چند قدم جلوتر رفت و با چشمای گردش به صورت جونگوک خیره شد: من پارک جیمینم...عضو پنجم...
جونگوک لبخندی زد و کمی خم شد:خوشوقتم هیونگ...
جیمین لبخند گرمی به لب اورد:وایستا ببینم...تو چطور می تونی انقد کیوت باشی؟... برو بابت کیوت بودنت شکرگزاری کن چون من نقشه کشیده بودم حسابی اذیتت کنم...
جونگوک که حالا از خجالت سرخ شده بود لبخندی زد و سر به زیر انداخت...
نامجون اشاره ای به تهیونگ که مبهوت و بی سلاح گوشه ای به این معارفه چشم دوخته بود کرد..
تهیونگ به خودش اومد و به سمت جونگوک رفت:کیم تهیونگ... عضو شیشیم... و مکنه...البته قبل از این که تو به گروهمون اضافه بشی...حالا دیگه مسئولیت مکنه بودن با توئه...
چشمای جونگوک با دیدن تهیونگ درخشید و شیرین ترین لبخندش رو به لب اورد:تلاشمو می کنم که مکنه ی خوبی باشم...
تهیونگ لبخند مهربونی زد و به جونگوک که با چشمایی براق بهش خیره شده بود نگاه کرد...
-هیونگ... خیلی خوش قیافه هستی...
تهیونگ لبخند عمیق تری زد و هوسوک به خنده افتاد...
جیمین به اعتراض جلو اومد:اینجوری نمیشه....از همین لحظه ی اول هیونگ مورد علاقتو انتخاب کردی...چرا به من نگفتی خوشتیپ؟...یعنی بقیه خوش قیافه نیستیم؟؟
جونگوک با شرمی معصومانه خندید و دوباره نگاهش رو به تهیونگ دوخت!
قلب تهیوگ با نگاه شیرین عضو جدید گرم شده بود و بدون اینکه بخواد سپر جنگ و رقابتش رو کنار گذاشته بود...حالا مثل دیروز نگران نبود و از تصاحب جایگاهش واهمه ای نداشت...همه چیز با لبخند دوست داشتنی و نگاه بچه گانه ی جونگوک ناپدید شده بود...
نامجون به سمت تهیونگ چرخید:از حالا جونگوک تو اتاق تو میمونه...بقیه ی اتاقا همه پرن...امیدوارم خوب با هم کنار بیایین...
تهیونگ که انتظار تقسیم شدن اتاقش رو داشت سری تکون داد و به جونگوک که مشتاقانه بهش خیره شده بود اشاره کرد:بیا بریم ...کلی کار برای امشب داریم!
جین با صدای بلند اعلام کرد:بچه ها امشب ساعت 8 تمرین رقص داریم...سر ساعت تو سالن حاضر باشین!
همه با شنیدن این حرف به سمت اتاقشون روانه شدن و جونگوک بی صدا به دنبال تهیونگ راه افتاد!
با وارد شدن به اتاق,جونگوک شرمگینانه کنار در ورودی ایستاد و چمدونش رو کنار گذاشت!
تهیونگ با حوصله قسمت خالی کمد,میز تحریر و سرویس بهداشتی رو به جونگوک نشون داد و در اخر اشاره ای به تخت دو نفره کرد:اینم از تخت خواب..
صورت جونگوک با دیدن تخت دونفره سرخ شد و شرمگینانه پرسید:فقط همین یه تخته؟
تهیونگ لبخندی زد و گوشه ی تخت نشست:اره...نکنه بدت میاد کنار من بخوابی؟
جونگوک با لبخند دستش رو روی هوا تکون داد:نه نه...اینطور نیست...
لبخند تهیونگ با دیدن لپای سرخ جونگوک عمیق تر شد:خجالت می کشی؟
جونگوک لبخندی زد و سکوت کرد!
تهیونگ از جا بلند شد و چند قدم به سمت جونگوک برداشت:خجالتی بودن برای ایدل شدن اصلا خوب نیست...ما هفت نفر قراره حالا حالاها در کنار هم باشیم و صدا و تصویرمونو برای مردم به نمایش بزاریم...اگه خجالتی باشی چجوری می تونی خودتو نشون بدی؟؟
جونگوك با حالتی بانمک پشت گردنش رو خاروند:دست خودم نیست...
نگاه و لبخند تهیونگ با حالات بچه گونه ی جونگوک درخشش گرفت:به مرور زمان درست میشه و یاد میگیری خجالتتو کنار بزاری...حالام اگه میخوای لباستو عوض کن که بریم سر تمرین...امروز روز اولته...
جونگوک دوباره سرش رو بلند کرد و دو تیله ی براق چشماش به تهیونگ دوخته شد:هیونگ کمکم میکنه؟
تهیونگ دوباره لبخند زد و سرش رو تکون داد:البته...هممون کمکت میکنیم... ناسلامتی تو از حالا به بعد مکنه محسوب میشی...
لبهای جونگوک به لبخندی از هم باز شد و دندوندای خرگوش مانندشو به نمایش گذاشت...
تهیونگ گوشه ی اتاق به انتظار جونگوک ایستاده بود...اونطور که فهمیده بود جونگوک از عوض کردن لباسش خجالت می کشید و برای تعویض لباس به حمام رفته بود...به نظر می رسید که این پسر واقعا برای ایدل شدن ساخته نشده بود..
....
ساعتی بعد صدای موسیقی و مربی رقص تمام فضای سالن تمرین رو پر کرده بود و همگی سخت مشغول تمرین شده بودن...
جونگوک تا حد امکان از بقیه دورتر می ایستاد اما در کمال تعجب تمام حرکات مربی چو رو به درستی انجام میداد...تهیونگ تمام مدت پسر خجالتی تازه وارد رو زیر نظر داشت و حالا حرفی رو که یک ساعت پیش به خودش زده بود پس می گرفت...حرکات جونگوک نقصی نداشت و بدنش به شکلی موزون و هماهنگ به رقص در می اومد,تنها نقص کار اعتماد به نفس پایین و خجالتی بودن جونگوک بود...حالا بیشتر از هر زمانی دوست داشت به شکستن پوسته ی جونگوک کمک کنه...نمی دونست چرا اما در حال پرورش دادن احساسی مثبت نسبت به جونگوک بود...
بعد از تمرین اون روز همه ی اعضا به سمت حمام عمومی سالن رقص که شامل 10 تا دوش بود روانه شدند...جونگوک بهت زده گوشه ی سالن ایستاده بود و جرات نگاه کردن به اعضا که دونه به دونه در مقابلش عریان می شدن رو نداشت...
جیمین نگاهی به جونگوک انداخت و لبخند بزرگی رو لباش نشست:جونگوکا... نمیخوای دوش بگیری؟
جونگوک به سختی سرش رو بلند کرد و لبخند کجی زد:من...تو خوابگاه دوش میگیرم...
هوسوک جیمین رو داخل حموم کشوند:ولش کن...حتما خجالت میکشه...تازه همین امروز وارد گروه شده...
نمجون هم در حالی که شیر اب رو باز می کرد هوسوک رو تایید کرد:دقیقا... هیچکدومتون نباید تحت فشار بزارینش...اون قراره جواهر کوچولوی گروه باشه و کلی از لحاظ وکال ما رو بکشه بالا...
تهیونگ با شنیدن این حرف ازرده شد و خودش رو به دوش اب گرم سپرد...باز هم بارقه هایی از حسادت و رقابت نسبت به پسر تازه وارد درون قلبش شعله زده بود...اما این احساس دوامی نداشت...نگاه تهیونگ از پشت شیشه به جونگوک که مظلومانه روی سکو در انتظار نشسته بود جلب شد و دوباره برای چندمین بار در اون روز قلبش اروم گرفت...
خیلی عجیب بود اما امکان نداشت که بتونه به اون پسر بچه نگاه کنه و ازش متنفر باشه...
چشماش رو بست و ذهن اشفته ش رو به ارامش دعوت کرد...
.........
-منتظر چی هستی؟؟
جونگوک دوباره گوشه ی اتاق ایستاده و خجالت زده پشت گردنش رو می خاروند...موهای سرش هنوز نم داشت و مثل سنجابی گریخته از شکارچی گوشه ی اتاق کز کرده بود...
تهیونگ لبخندی زد و به متکای کنار خودش اشاره کرد:نکنه میخوای تموم شب همونجا ایستاده بخوابی؟؟
جونگوک با لبخندی کج و معوج به ارومی قدم برداشت و لبه ی تخت نشست!
تهیونگ به خنده افتاد:قول میدم که نخورمت جونگوک...حالا بیا بخواب...فردا صبح زود باید بیدار بشیم.
جونگوک با لپایی سرخ شده به ارومی از لبه ی تخت زیر پتو خزید و باز هم لبخندی خجل تحویل تهیونگ داد...
عطر شامپوی هلویی جونگوک اونقدر شیرین و تیز بود که تهیونگ ناخواسته لبخندی عمیق به لب اورد...جونگوک با اون لباس خواب ابی رنگ خرسی و شامپوی میوه ای دقیقا اون رو یاد خود قدیمیش می انداخت..
-از فردا دنیای جدیدی رو میبینی جونگوک...همه چیز با زندگی نرمالی که قبلا داشتی فرق می کنه...نمیخوام ناامیدت کنم...اما اگه به این کار عشق نداشته باشی حسابی اذیت میشی...
جونگوگ لبخندی کوچیک به لب اورد و بلاخره سکوتش رو شکست:من تو زندگی به هیچ چیز به اندازه ی موسیقی علاقه نداشتم... و هر روشی که باهاش بتونم موسیقی رو به تصویر بکشمو دوست دارم...
تهیونگ سرش رو تکون داد:میبینم که خوبم حرف میزنی...اگه اینطور باشه یه روز به یه ایدل بزرگ تبدیل میشی...
جونگوک سرش رو به سمت تهیونگ چرخوند و با لبخندی شیرین تمام اجزای صورت تهیونگ رو زیر نظر گرفت...اونقدر زیبا به تهیونگ خیره شده بود که ناگهان ضربان قلب تهیونگ سرعت گرفت!
-هیونگ...تو عاشق موسیقی هستی؟؟
تهیونگ لبخند گیجی زد و قلبش رو به ارامش دعوت کرد:معلومه که هستم... وگرنه خیلی وقت پیش ازش دست میکشیدم و به زندگی عادیم برمیگشتم...
جونگوک با همون لبخند و با همون چشمای براق هنوز به تهیونگ زل زده بود: خوشحالم که اینطوری بوده...وگرنه الان یه هیونگ فوق العاده رو از دست میدادم..
تهیونگ به سختی اب دهانش رو قورت داد...گرمش شده و از این مکالمه با این پسر کوچولو سردرگم شده بود...
-دیگه بخوابیم...فردا کلی کار داریم...
جونگوک لبخند مهربونش رو لحظه ای از یاد نبرد:شب بخیر...ته هیونگ..
تهیونگ برای چند ثانیه به نیمرخ جونگوک و به پلکایی که حالا روی هم قرار داشت خیره شد و ذهنش از کار افتاد...
نمی دونست بخاطر این سردرگمی و خستگی اخیر بوده یا اینکه واقعا محبتی جدید رو نسبت به پسری که حالا در کنارش دراز کشیده بود حس می کرد اما هر چی که بود حسی عجیب و بیگانه بود که تهیونگ رو بیش از پیش سردرگم می کرد...
سرش رو به دو طرف تکون داد و پشتش رو به جونگوک کرد...
.

براى پشيمانى دير است..Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang