"شهربازي"

385 41 18
                                    

شادی و شوق تو چشمای تک تک اعضا موج می زد و همگی در حالیکه بهترین لباسشون رو پوشیده بودن مقابل در ورودی منتظر ایستاده بودن...
لحظاتی بعد تهیونگ و جونگوک هم بلاخره از اتاقشون بیرون اومدن...
جین با عصبانیتی ساختگی به سمت تهیونگ چرخید:مگه داشتین خودتونو برای عروسی اماده می کردین؟
تهیونگ خندید و به جونگوک اشاره کرد:همش تقصیر اونه...دست از بازی کردن نمی کشید..
جونگوک پشت گردنش رو خاروند:اما هیونگ..تو خودتم داشتی انواع و اقسام کرما رو به صورتت می زدی...
نمجون-بحث نکنین...این اولین باره که میخواییم همگی با هم بریم بیرون...هیچ ونی در کار نیست...
هوسوک-بله...قراره با مترو بریم...
جین دستی به موهاش کشید:اما اگه یه وقت طرفدارا بریزن رو سرمون چی؟؟
جیمین به خنده افتاد:هیونگ...هیچکی ما رو نمیشناسه...ما حتی هنوز دبیو نکردیم...
هوسوک متفکرانه چونه ش رو خاروند:آه...یعنی یه روز میرسه که مام طرفدار داشته باشیم؟
جونگوک با هیجان خندید:مثلا مثل بیگ بنگ...یا سوپوجونیور...
تهیونگ-آه...فکر نکنم دیگه تا اون حد پیش بریم...اونا خیلی معروفن!
یونگی با چهره ای جدی سکوتش رو شکست:اما من میگم از اونام بالاتر میریم و معروف تر میشیم...
نمجون با اطمینان سرش رو تکون داد:اگه تلاش کنیم حتما معروف میشیم...شک ندارم!
لبخندی رو لبهای تک تک اعضا نشست و نگاه پر امید و مشتاقشون در هم گره خورد...
جین و جونگوک و تهیونگ تمام راه رو در حال شیطنت و شوخی بودن و توجه هر رهگذری رو به خودشون جلب می کردن...با تمام وجود می خندیدن و درست مثل پسر بچه های 7 ساله بالا و پایین می پریدن...
اوضاع درون مترو هم به همین منوال بود و سر و صدای گروه هفت نفره ی دیوانه ای باعث ازردگی مسافرین درون مترو شده بود...
بی پروا و راحت می خندیدن و زمانشون رو با هم قسمت می کردن...
با رسیدن به شهربازی شور و هیجان بالا گرفت..هر کس خواستار یه بازی بود و هیچ تفاهمی بینشون به چش نمی خورد...
جین-من میخوام از اون تابا سوار شم...
نمجون-هیونگ خجالت بکش...اون تاب مال بچه هاس...
جین نگاهی به اطراف انداخت:پس اون چرخ و فلکه خوبه...
یونگی نگاهی تمسخر امیز به جین انداخت:اون سه مترم نمیره بالا..
ترنی پر نور و زیبا توجه تهیونگ رو به خودش جلب کرده بود!
به ارومی به سمت جونگوک خزید:جونگوکا...میای اونو سوار شیم؟
جونگوک با خوشحالی به تهیونگ خیره شد:بنظر از همه ی بازیای اینجا ترسناک تر میاد...
چشمای تهیونگ با هیجان می درخشید:خیلی کیف میده...بیا سوار شیم..
جونگوک با همون نگاه براق و لبخند روشن سرش رو تکون داد:باشه بریم...
نمجون-منم باهاتون میام...
جیمین هم چند قدمی به جلو برداشت:منم میام...
یونگی نیشخندی به لب اورد:تو اگه سوار این بشی سکته کردی...
جیمین چند قدم به سمت تهیونگ و جونگوک برداشت و بینشون ایستاد:نه...اگه با جونگوکی و تهیونگ باشم نمیترسم...
جین-اوهاااا...این خیلی ترسناکه...نکنه قصد خودکشی دارین؟
تهیونگ با هیجان جونگوک, جیمین و نمجون رو به سمت باجه ی بلیط فروشی هل داد...
بعد از خرید بلیط هر چهار نفر تو صف ایستاده و با هیجان به ترنی که بزرگترین و وحشتناک ترین بازی اون جا بنظر می رسید خیره شده بودن..
جونگوک به نیمرخ هیجان زده ی تهیونگ خیره شد و فکری به ذهنش رسید..
با این که هیچ ترسی از این بازی نداشت اما تصمیم داشت که به بهانه ی ترسیدن حین بازی دست تهیونگ رو به دست بگیره و لمسش کنه...قلبش با این فکر به لرزه افتاده بود و از هیجان سرجا بند نبود...
بعد از دقایقی از پله ها بالا رفتن و به سمت ترن روانه شدن...
هر ترن چهار نفره و شامل دو ردیف صندلی بود...
جونگوک با اشتیاق رو اولین صندلی و اولین ردیف جا خوش کرد و به سمت بقیه چرخید اما هنوز دستش رو برای اشاره به تهیونگ بالا نبرده بود که جیمین با حرکتی سریع کنارش جا گرفت...
-جونگوکی...من واقعا می ترسم...مواظب من باش!
جونگوک لبخند ناامیدانه و سردی به لب اورد:اگه می ترسی نباید ردیف اول بشینی...
تهیونگ که حالا پشت سر جونگوک نشسته بود به سمت جیمین خم شد:جونگوک راست میگه...باید بیای عقب..
جیمین با قاطعیت سرش رو تکون داد:نه...من میخوام پیش جونگوک بشینم... اون بهم ارامش میده...
و با لبخندی مهربون به جونگوک خیره شد...
جونگوک با حالتی عصبی نگاه از بقیه گرفت و به روبرو زل زد...
از این که باز هم نتونسته بود لحظاتی رو کنار تهیونگ بگذرونه و از این فرصت استفاده کنه عصبی بود...حالا حتی هیجانی برای شروع بازی نداشت...
دقایقی بعد و با شروع بازی جیمین وحشت زده سر جا خشک شده بود...
ترن در حال ارتفاع گرفتن بود...
جونگوک بی هیچ هیجان و اشتیاقی سر جا نشسته بود...دستی یخ زده لابه لای انگشتاش جا خوش کرد و سنگینی چیزی روی شونه ش توجهش رو جلب کرد.
جیمین دستش رو محکم به دست گرفته و پیشونیش روی شونه ی جونگوک جا خوش کرده بود..
جونگوک پورخندی عصبی به لب اورد و زیر لب زمزمه کرد"آرزوم با یه ادم دیگه براورده شد"
بلاخره ترن به اوج رسید و از ارتفاعی زیاد سقوط کرد...
جیمین فریادی زد و دست جونگوک رو با تمام وجود فشرد...
جونگوک همچنان سرد و بی هیجان سر جا خشک شده و به صدای فریاد بقیه گوش میداد...
لحظاتی بعد صدای فریاد پر هیجان تهیونگ از پشت سر بلند شد:جونگوکاااااا....
جونگوک لبخند گرمی زد و قلبش با شنیدن صدای تهیونگ به هیجان رسید... دست تهیونگ شونه ش رو از پشت فشرد و دوباره اسم جونگوک رو در ارتفاع فریاد زد...
حالا جونگوک در حال لذت بردن بود...هیجان و لذت جونگوک حتی بیش از این ترن در وجود تهیونگ خلاصه می شد و با شنیدن اسم خودش که از زبان تهیونگ فریاد زده می شد شوقی وصف ناپذیر تمام وجودش رو پر کرده بود...
با رسیدن ترن به مقصد به سمت عقب برگشت و لبخند گشادی به تهیونگ زد...
انگشتای یخ زده ی جیمین هنوز دور انگشتاش حلقه زده بود اما نگاهش به تهیونگ بود...
با توقف ترن بلاخره نگاهی به جیمین انداخت:جیمین هیونگ...خوبی؟
جیمین رنگ پریده و وحشت زده چشماش رو باز کرد:اه...جونگوک...واقعا وحشتناک بود...
-اگه انقدر می ترسیدی چرا سوار شدی؟؟
جیمین لبخندی زد و پاسخ داد:ترسیدم...اما لذتم بردم...
جونگوک از جا بلند شد و به دستای قفل شدشون نگاهی انداخت:هیونگ... دستمو ول کن...
جیمین با دستپاچگی دست جونگوک رو رها کرد و از ترن پیاده شد...
رد انگشتای جیمین به دور انگشتاش باقی مونده بود اما چیزی که به قلبش گرما می بخشید صدای فریاد تهیونگ بود...
لبخندی زد و به سمتش رفت:هیونگ...خیلی ترسیدی؟
تهیونگ با خوشحالی دستش رو دور گردن جونگوک حلقه زد:خیلی کیف داد..
جونگوک با اشتیاق لبخند زد و تو سکوت به چهره ی تهیونگ از اون فاصله خیره شد..قلبش رقص کنان تو سینه تکون می خورد و حالش رو خوش می کرد...
جین با پشمکی صورتی روی نیمکتی نشسته بود و یونگی با چهره ای بی هیجان مشغول نوشیدن قهوه بود...
جیمین با قدمایی بی حال به سمت یونگی رفت و لیوان قهوه رو از دستش قاپید: دارم میمیرم...
جین پشمکش رو به سمت جیمین گرفت:بهت که گفتم خیلی ترسناکه..
و اشاره ای به تهیونگ که هنوز هم بازوش رو دور گردن جونگوک حلقه کرده بود کرد:این دوتا دیوونه ن...هیچوقت عقلتونو دست این دوتا ندین...
و کنار خودش برای نمجون جا باز کرد:توام بیا اینجا...رنگت پریده...
تهیونگ با هیجان خندید و اروم کنار گوش جونگوک زمزمه کرد:میای بریم تو اون کلبه وحشته؟
نفسای گرم تهیونگ به گوش جونگوک برخورد می کرد و قلبش رو زیر و رو می کرد...چشمای درشتش می درخشید و لبخندی بزرگ رو سرتاسر صورتش جا خوش کرده بود...
نگاهی به محل اشاره ی تهیونگ انداخت و با خوشحالی سرش رو تکون داد:البته که میام...
هوسوک با نگاهی جمع شده اعتراض کرد:چی دارین پچ پچ می کنین؟
تهیونگ بی اینکه تعارفی به کسی بزنه جونگوک رو با خودش کشید:ما داریم میریم کلبه وحشت...
و به همراه جونگوک دور شد...
بلاخره زمان روی خوش خودش رو به جونگوک نشون داده بود...حالا نه در کنار تهیونگ بلکه تقریبا در اغوشش جا خوش کرده و تو صف کلبه وحشت انتظار می کشید...
تهیونگ از پشت دو دستش رو دور گردن جونگوک حلقه کرده و چونه ش رو روی شونه ی جونگوک تکیه داده بود...گرم تر و پرشور تر از همیشه بنظر می رسید و اشتیاق نگاهش مثل یه بیماری مسری به جونگوک هم سرایت کرده بود..
هر دو دیوانه وار خوشحال بنظر می رسیدن و از نگاه هر دو حسی متفاوت و جدید لبریز بود...
با اولین قدم به کلبه ی وحشت جونگوک و تهیونگ حالا دست در دست هم تو ورودی راه تاریک ایستاده بودن...
هیچ قطاری در کار نبود و راهی پیچ در پیچ و تاریک با صداهایی وحشتناک به گوش می رسید..جونگوک و تهیونگ باید از این راه تاریک با موانع ترسناک عبور می کردن و از اونجا خارج می شدن...
تهیونگ تو تاریکی به سمت جونگوک چرخید و دستش رو محکم فشرد:اماده ای؟
جونگوک به ارومی زمزمه کرد:بریم...
و هر دو با قدمایی مضطرب به سمت ورودی روانه شدن...
ده قدم برنداشته بودن که صدای هیولایی از پشت سر قلبشون رو متوقف کرد... هر دو فریادی کشیدن و شروع به دویدن کردن...
می دویدن و هیولاهای جدیدی رو سر راه خودشون میدیدن...
اسکلتی وحشتناک به دنبالشون راه افتاده بود و با ناله ای ترسناک صداشون می زد...
تهیونگ فریادی کشید و جونگوک رو همراه خودش به گوشه ای کشوند..
گوشه ای بین دو ستون باریک پنهان شدن...
حالا به سختی روبه روی هم ایستاده و بدناشون به هم چسبیده بود...
نفسای تندشون به صورت هم کوبیده می شد,قفسه ی سینه شون به شدت بالا و پایین می رفت و به هم برخورد می کرد...
ناگهان همه چیز از ژانر وحشت خارج شد و زمان برای اون دو نفر به توقف ایستاد...
تهیونگ صورتش رو کمی چرخوند و نگاهش صاف درون نگاه خیره ی جونگوک قفل شد...نفسای تند جونگوک به صورتش برخورد می کرد و نگاهش مثل گلوله ای اتش تمام جسم و روحش رو ذوب می کرد...
نگاهش به ارومی روی لبای باز جونگوک فرود اومد و این بار قلبش بی امان تر از قبل به کوبش افتاد...
حالا حتی هیچ صدایی به گوش نمی رسید..زمان ایستاده و مکان ناپدید شده بود...
فقط تهیونگ بود و جونگوک که با نگاهی در هم قفل شده و بدنایی به هم چسبیده بین دو ستون خشک شده بودن...
هیچ صدایی قادر به پنهان کردن صدای کوبش قلب اون دو نفر نبود...
و تاریکی توانی برای پنهان کردن اون دو جفت چشم براق و در هم غرق شده نداشت...

براى پشيمانى دير است..Donde viven las historias. Descúbrelo ahora