پارت سه:
صدای باز شدن در حواس جونگوک رو به خودش معطوف کرد...
با دیدن تهیونگ لبخندی رو لباش نشست و دست از نوشتن تکالیفش کشید...
تهیونگ لبخندی زد و با ارامش لبه ی تخت مقابل جونگوک نشست:جونگوکا وقت داری یکم حرف بزنیم؟
جونگوک کاملا به سمت تهیونگ چرخید:البته هیونگ...
-همونطور که میدونی فردا قراره کوین لی رو ببینیم...خودتو اماده کردی؟
جونگوک دوباره به عادت همیشگی پشت گردنش رو خاروند و به زمین چشم دوخت:تمام تلاشمو می کنم...
تهیونگ از جا بلند شد و به سمت ضبط صوت گوشه ی اتاق رفت...با روشن شدن ضبط اهنگی از مایکل جکسون پخش شد...
تهیونگ دوباره لبه ی تخت نشست و به جونگوک اشاره کرد:بیا تمرین کنیم... مثلا من کوین لی هستم و تو قراره جلوم برقصی...
جونگوک لبخندی زد و به ارومی از جا بلند شد:باید چیکار کنم؟
-احتمالا کوین لی یه اهنگ رندم میزاره و تو باید سریع باهاش بدنتو به حرکت دربیاری...
جونگوک سرشو تکون داد...
تهیونگ اندکی فکر کرد و دوباره ادامه داد:پیراهنتو دربیار...
جونگوک بی اندکی درنگ خواسته تهیونگ رو اجابت کرد و پیراهنش رو از تن کند!
-حالا شروع کن...
جونگوک به ارومی شروع به رقصیدن کرد و بدنش رو به حرکت دراورد...
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که تهیونگ از جا بلند شد و دست راستش رو بالا برد: استاپ...
چند قدم نزدیک تر شد و درست تو فاصله ی چند سانتی متری جونگوک ایستاد..چشمای سیاه جونگوک دوباره جای خودش رو لابه لای مردمک چشمای تهیونگ پیدا کرده بود...
تهیونگ لبخندی زد و انگشت اشاره ش رو روی سینه ی برهنه ی جونگوک قرار داد:جونگوکا...وقتی میرقصی ذهنت نباید حرکت بعدی رو پیش بینی کنه...بلکه باید با اینجا برقصی...به قلبت و بدنت اجازه بده تا با هم یکی بشن و تو رو به حرکت دربیارن...
قلب جونگوک دوباره و دوباره با تماس تهیونگ به تپش افتاده بود...صدای اروم و بم تهیونگ گوشش رو نوازش می کرد و نگاه نافذش به عمق سیاهی چشمای جونگوک رخنه می کرد...
لبخندی زد و سرش رو تکون داد:فهمیدم ...هیونگ...
تهیونگ دوباره لبخند مهربونی زد و چند قدم به عقب برداشت:1..2..3..شروع کن!
جونگوک قدمی به عقب برداشت,نفسی عمیق کشید و با همون نقطه ای از قلبش که توسط تهیونگ لمس شده بود بدنش رو به حرکت دراورد...
......
پاسی از شب گذشته و کوچکترین عضو گروه هنوز هم بی حرکت به گوشه ای از اتاق خیره شده بود...خواب از چشمانش فرار کرده و قلبش بی امان می کوبید... سه هفته بود که وارد این خانواده ی جدید شده بود...تا حدودی با اعضا خو گرفته و همونطور که جیمین گفته بود رفته رفته تحمل دوری از خانواده براش اسون تر می شد...حالا هر روز صبح به شنیدن صدای جین هنگام بیدار شدن و دیدن تصویر غرق خواب تهیونگ در اخر شب عادت کرده بود...
به سمت تهیونگ چرخید و به چهره ی معصومانه ش چشم دوخت...
انگار سالها بود که کیم تهیونگ رو می شناخت...عطر نفسای تهیونگ و رد نگاهش برای قلب نابالغ جونگوک نااشنا اما دوست داشتنی بنظر می رسید و هر بار که توسط تهیونگ لمس می شد نیمه ی گمشده ی خودش رو درون کالبد تهیونگ به چشم میدید...هر روز بیشتر از گذشته وابسته میشد و هر بار بیشتر از قبل خواهان توجه بود...
نگاه از تهیونگ گرفت و رو به سقف دراز شد...دستش رو روی قلبش گذاشت و سینه ش رو فشرد..
تو نقطه ای از اعماق سینه ش حسی نو جوونه زده بود...حسی که از جنس غم بود اما در عین حال شیرین و گرم بنظر میرسید...نمی دونست که این حس از کجا نشات میگیره و چطور هر روز عمیق تر و قوی تر از دیروز میشه...
گاهی کلافه میشد و گاهی عصبی...گاهی با این حس به اوج صعود می کرد و گاهی به شدت به قعر زمین کوفته می شد...
شاید هنوز برای درک این حس به حد کافی بالغ نشده بود اما این رو خوب می دونست که حالا در کنار تهیونگ مثل شمعی هم شعله می کشید و هم می سوخت...
حالا جونگوک کامل از دنیای خواب بیرون کشیده شده بود...
عصبی بود و دلش می خواست تا جایی که نفس کم میاره بدوئه و از این خوابگاه دور بشه...
با کلافگی از جا بلند شد و به ارومی از اتاق خارج شد...
اشپزخونه با نور کمرنگی روشن بود و صدای ارومی به گوش می رسید..
جونگوک با بی حالی به سمت پذیرایی رفت و جیمین رو پشت میز دید!
جیمین متعجب از دیدن جونگوک چشم از لبتابش گرفت:جونگوکا...هنوز نخوابیدی؟
جونگوک سرش رو تکون داد و روی کاناپه ی سه نفره ولو شد:نه...امشب اصلا خوابم نمیاد...
جیمین حالا کاملا به سمت جونگوک چرخید:اما امروزم که مدرسه بودی... میخوای برات شیر گرم بیارم؟؟
جونگوک سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد.
جیمین که حالا بی حوصلگی جونگوک رو به وضوح میدید از جا بلند شد و کنار جونگوک روی مبل نشست:جونگوکی...چیزی فکرتو مشغول کرده؟؟
جونگوک دوباره سرش رو به دو طرف تکون داد!
جیمین با لحنی مهربون زمزمه کرد:اگه چیزی اذیتت می کنه می تونی به من بگی ...من رازدار خوبی هستم...
جونگوک لبخند بی حالی به لب اورد:چیزی نیست هیونگ...
جیمین مصرانه ادامه داد:می دونی که نگه داشتن حرفا و احساسات تو قلبت می تونه به بدنتم اسیب بزنه؟
جونگوک زیر لب غرید:برام مهم نیست...
-اما باید برات مهم باشه...هنوز اول راهی و کلی کار هست که باید انجام بدی...
جونگوک سر جا نشست و صاف به چشمای جیمین خیره شد:هیونگ...بنظرت من می تونم تو این حرفه دووم بیارم؟؟...حس می کنم خیلی ضعیف و بی استعدادم...
جیمین لبخند مهربونی زد و سرش رو تکون داد:البته که می تونی.... اواز تو بهترین چیزی بود که تو کل عمرم شنیدم...تو یه روز یه ستاره ی بزرگ میشی جونگوکی...ما همه به تو اعتماد داریم!توام باید دست از ناچیز دیدن خودت برداری..خودتو رها کنی و بزاری همه چی اروم اروم پیش بره...
جونگوک لبخندی زد و دوباره روی کاناپه ولو شد..
جیمین ادامه داد:میخوای برات اواز بخونم تا خوابت ببره؟
جونگوک از گوشه ی چشم به جیمین خیره شد و نیشخند زد:منظورت لالاییه؟؟
جیمین لبخند گشادی زد و از جا بلند شد...
چند دقیقه بعد پتویی به دست وارد سالن شد و چراغ پذیرایی رو خاموش کرد!
پتو رو روی جونگوک کشید و تو تاریکی کنارش روی مبل نشست: چشماتو ببند و به اواز من گوش کن...
جونگوک لبخندی زد و پلکاش رو بست...
صدای با احساس جیمین با تنی اروم تو فضای سالن پخش شد و به ذهن جونگوک ارامش بخشید...
با اینکه هنوز هم اتش قلبش خاموش نشده و ذهنش هنوز هم با فکر به تهیونگ درگیر بود اما تصمیم گرفت برای مهربونی و اواز جیمین ارزش قائل بشه و خودش رو به لالایی زیبای اون بسپاره...
راه طولانی بود و مقصد نامعلوم...شاید باید طبق گفته ی جیمین عمل می کرد و زندگی رو اسون تر می گرفت...شاید با گذر زمان قلبش ارامش می گرفت و ذهنش خالی می شد...
خودش رو به موج لطیف صدای جیمین و سکوت شب سپرد و به خواب رفت...
......
-جیمین؟؟...جیمین؟؟
جیمین تکونی به خودش داد و پلکای خواب الودش رو باز کرد...
تصویر تار یونگی مقابل چشماش نقش بست و از دنیای خواب خارجش کرد..
-چرا اینجا خوابت برده؟
جیمین با گیجی به اطرافش نگاه کرد و همه چیز رو به یاد اورد...درست پایین کاناپه ی سه نفره و کنار جونگوک خوابش برده بود...
کش و قوسی به بدنش داد و از جا بلند شد!
-چرا اینجا افتادی؟
جیمین نگاهی به جونگوک انداخت و پتو رو روی دستاش کشید..
-جونگوک خوابش نمیبرد...براش اواز خوندم که بخوابه...نمی دونم چی شد که خودمم خوابم برد...
خمیازه ای کشید و ادامه داد:برم تو اتاقم بخوابم...
یونگی پشت سر جیمین راه افتاد:وایستا ببینم...
جیمین خواب الود به سمت یونگی چرخید!
-فکر نمی کنی بیش از اندازه خودتو درگیر جونگوک کردی؟
-منظورت چیه هیونگ؟
یونگی شونه بالا انداخت:داری یکم بیش از حد به این پسر کوچولو اهمیت میدی..
جیمین لبخندی به لب اورد:خودت داری میگی پسر کوچولو...اون خیلی بچه و ضعیفه... وقتی میبینمش دلم میخواد کمکش کنم...این وظیفه ی هممونه...
یونگی بی تفاوت شونه بالا انداخت:اما همه ی ما تو سن جونگوک بود که وارد کمپانیامون شدیم...باید خودش همه چیو تجربه کنه و یاد بگیره..
جیمین شونه ی یونگی رو فشرد:تو یکم زیادی بی احساسی هیونگ...من نمی تونم نسبت به اطرافیانم بی تفاوت باشم...
و دوباره خمیازه ای کشید:بیشتر از این نمی تونم بیدار باشم...شب بخیر..
و با قدمایی بلند به سمت اتاقش راهی شد...
.......
ملاقات با کوین لی بزرگ ترین اتفاق زندگی گروه بود...
کوین لی مربی رقص مشهور با دو نفر از دستیارانش به درخواست کمپانی بیگ هیت برای اموزش دادن و رتبه بندی پسرا از امریکا به کره اومده بود...
یک هفته از ملاقاتش با اعضا می گذشت که بلاخره روز بزرگ رو تعیین کرد و تستی از اعضا گرفت...تستی که تمام اعضا رو از لحاظ رقص رتبه بندی میکرد... گروه سه نفره ی هوسوک,جیمین و جونگوک رقصنده های اصلی گروه و هوسوک به عنوان سرگروه انتخاب شد...
جونگوک سر از پا نمی شناخت و شوکه شده بود...هرگز تصور نمی کرد که به عنوان سه رقصنده ی برتر انتخاب بشه و زبان بدنش رو به درستی برای این مربی بزرگ بیان کنه...خوشحال بود و هیجان زده...
با خونده شدن اسمش به سرعت به تهیونگ چشم دوخت و قلبش به تپش افتاد... تمام این موفقیت رو مدیون تهیونگ بود و بس...کیم تهیونگ که هر شب ساعتها رقص جونگوک رو تماشا کرده و بهش قدرت و اعتماد بنفس بخشیده بود...
تهیونگ با شنیدن اسم جونگوک از جا بلند شد و مثل عضوی از خانواده با افتخار کف زد..با اینکه اسم خودش رو در این لیست نمی دید و کمی هم سرخورده بود اما دیدن لبخند شیرین و نگاه هیجان زده ی جونگوک تمام حواسش رو به خودش معطوف کرد...
با اتمام اون روز نفس گیر و در اخر شب حالا جونگوک بیصبرانه روی تخت خواب به انتظار تهیونگ نشسته بود و چشمای پر حرارتش درِ حموم رو نشونه گرفته بود...قلبش بی وقفه می کوبید و ذهنش لحظه ای اروم و قرار نداشت...
چند دقیقه بعد بلاخره صدای قطع شده ی اب توجه جونگوک رو به خودش جلب کرد و با هیجان از جا بلند شد...
تهیونگ با حوله ای که به دور کمرش پیچیده بود از حموم خارج شد و با حوله ای کوچیک مشغول خشک کردن سرش بود...نگاهی به جونگوک که درست مقابل در حموم مثل یه درخت خشک شده و لبخندی بزرگ رو لباش حک شده بود انداخت...
جونگوک پس از ثانیه ای وقفه,بلاخره قدمی برداشت و ناگهانی تهیونگ رو در اغوش کشید...دستاش رو به دور گردن خیس تهیونگ حلقه کرد و با عطر خوشبوی موهاش مست شد...
تهیونگ بهت زده و حوله بدست وسط اتاق خشک شده بود و تمام ذهنش از فکر خالی شده بود...نفسای گرم جونگوک درست به گوشش برخورد می کرد و ضربان قلبش در حال سرعت گرفتن بود...
دستاش باز بود و منجمد شده بود...
اخرین چیزی که از این پسر کوچولوی خجالتی توقع داشت اغوشی به این گرمی و صمیمیت بود...
جونگوک با همون لبخند بزرگ حلقه ی دستاش رو به دور گردن تهیونگ شل کرد و بعد از چند ثانیه مکث خودش رو از تهیونگ جدا کرد...خیسی بدن و موهای تهیونگ به تی شرت سفید رنگش منتقل شده بود و قلبش بی امان به سینه کوبیده می شد...خوشحال بود و چشماش مثل دو خورشید می درخشید...
تهیونگ لبخند گیجی به لب اورد و از روشنایی نگاه جونگوک بیشتر به تپش افتاد..
صدای مهربون و اروم جونگوک سکوت رو شکست:ممنونم هیونگ...خیلی خیلی ازت ممنونم...اگه تو نبودی هرگز نمی تونستم موفق بشم...
تهیونگ به لبخندش عمق بخشید و دستی لابه لای موهای خیسش کشید: من که کاری نکردم جونگوکی...همش تلاش خودت بود...تو این مدت کم کلی زحمت کشیدی...
جونگوک مصرانه سرش رو به دو طرف تکون داد:اما بدون تو هرگز نمی تونستم...خوشحالم که هستی...خوشحالم که به این کمپانی اومدم...
تهیونگ خنده ای مضطرب به لب اورد...نگاه جونگوک بیش از حد عمیق بود و حالا تهیونگ خودش رو در حال دست و پا زدن تو سیاهی چشمای جونگوک می دید...این نگاه و این لبخند مضطربش می کرد و ارامشش رو می دزدید...این حال رو دوست نداشت و ترس رو به وجودش دعوت می کرد...
اب دهانش رو قورت داد و با اندکی فکر پاسخ داد:جونگوکا من کاریو کردم که همه ی اعضا برای هم انجام میدن...ما باید همیشه به هم کمک کنیم و همدیگرو بالا بکشیم...درخشش گروه وابسته به درخشش هممونه...
و در حالی که قلبش رو به ارامش دعوت می کرد دوباره ادامه داد:تو برادر کوچولوی من هستی...هممون بهت اهمیت میدیم...
و بی این که بخواد رو واژه های "برادر" و "همه" تاکید کرد...
حتی خودش هم نمی دونست که چرا به کشیدن خطی مرزی بین خودش و جونگوگ اصرار داره و چرا تا این اندازه اشفته شده...
جونگوک به ارومی لبخندش رو خورد و سرش رو به نشونه ی تفهیم تکون داد!
تهیونگ با قدمایی اروم فاصله گرفت و خودش رو مشغول خشک کردن سرش کرد:نیازی نیست هر دفعه از من تشکر کنی...من کاریو که وظیفمه انجام میدم..
این بار چراغ پر نور چشمای جونگوک خاموش شد و به یکباره تمام جهان ذهنش تاريك شد...
تهیونگ بی رحمانه ادامه داد:تازه اگه قرار باشه از کسی تشکر کنی بنظرم جین و جیمین بیشتر از من لایق تشکر کردن باشن...
جونگوک اب دهانش رو به سختی قورت داد و لبه ی تختش نشست...
احساس بدی اعماق قلبش رو تلخ کرده و حالش رو غمگین کرده بود... این چیزی نبود که توقع شنیدنش رو داشت...
از شنیدن واژه ی برادر,اغوشی که بی پاسخ مونده و بی تفاوتی تهیونگ غمگین و ازرده شده بود و حالا دوست داشت از اون اتاق پا به فرار بزاره...دور شه و حتی از خودش هم فرار کنه...
تهیونگ بی صدا سشوارش رو برداشت و بی اینکه به جونگوکِ غمزده نگاهی بندازه به سمت حمام رفت...
جونگوک با ازردگی روی تختش خزید و گوشه ی تخت مچاله شد...
خودش رو سرزنش می کرد و بابت احساس غریبی که تو این یک ماه به تهیونگ پیدا کرده عصبی بود...حالا می دونست که این حس برای تهیونگ هیچ معنا و مفهومی به همراه نداره و تصور خاص بودن این رابطه تنها خیالی خام و و پوچ برای خودش بوده...
بعد از دقایقی صدای سشوار قطع شد و تهیونگ از حمام بیرون اومد...چراغ اتاق رو خاموش کرد و بی صدا روی تخت تو دورترین نقطه از جونگوک قرار گرفت...نگاهش به گوشه ای از اتاق و گوشاش به صدای نفسای سنگين جونگوگ بند شده بود...حس بدی نسبت به خودش داشت و دلیل این تلخی ناگهانی رفتارش رو نمی فهمید...زبان قلبش رو نمی فهمید و نمی خواست که بفهمه...تنها چیزی که به ذهن و روح و قلبش تاکید می کرد این بود كه کار درستی رو انجام داده...کاری که به صلاح هر دونفرشون بود...و به صلاح اینده ی گروه...
نفس عمیقی کشید و برای به خواب رفتن جنگید...
......
هوسوک-من واقعا دارم نگران این بچه میشم...کل روز مدرسه بوده و حالام داره مثل یه اسب میدوئه...امروز از همه ی ما بیشتر رقصیده...حتی وقت استراحتم داره تمرین میکنه...
نمجون بطری اب معدنی رو روی سرش خالی کرد و گوشه ی سالن رقص کنار بقیه ی اعضا ولو شد:فکر کنم حالا که تو لاین رقص انتخاب شده دوس داره حسابی خودشو اماده کنه...
جین سرش رو تکون داد:اما اینجوری به زودی کم میاره...
جیمین سکوت کرده با نگاهی لغزنده و نگران به جونگوک خیره شده بود...تمام روز جونگوک رو خسته و بی حوصله دیده بود...حتی بدنش هم این خشم و ازردگی پنهان وجودش رو حین رقص به نمایش می گذاشت...حالا مطمئن بود که جونگوک از موضوعی ناراحته و با کار کشیدن از بدنش به دنبال راه فرار می گرده...
صدای جین دوباره سکوت رو شکست:تهیونگ...چرا انقد بی حالی امروز؟
تهیونگ که روی زمین ولو شده بود و چشماش رو بسته بود بی اینکه پلکاش رو باز کنه پاسخ داد:یکم خسته ام...
جیمین بی توجه به مکالمه ی بقیه بطری ابی برداشت و از جا بلند شد..
3 ساعت از تمرین می گذشت و جونگوک هنوز هم لحظه ای دست از رقصیدن برنداشته بود...
به سمت ضبط صوت رفت و صدای ضبط رو تا اخرین حد کم کرد...
با قطع شدن موسیقی جونگوک از حرکت ایستاد...قفسه ی سینه ش به شدت بالا و پایین می رفت و نفس نفس می زد...تمام وجودش خیس عرق شده و زیر چشماش حلقه های سیاه جا خوش کرده بود...
جیمین با نگرانی به سمت جونگوک رفت و بطری باز شده ی اب رو به سمت جونگوک گرفت...
جونگوک بدون اینکه حرفی بزنه بطری رو از جیمین گرفت و یکجا سر کشید...
جیمین با نگرانی چشمای بی حال جونگوک رو زیر نظر گرفت:حالت خوبه؟... چیزی شده؟
جونگوک اخرین جرعه ی اب رو نوشید و بطری رو به دست گرفت: خوبم...
-از وقتی از مدرسه اومدی چیز زیادی نخوردی و یکسره داری تمرین می کنی... انگار از یه چیزی ناراحتی...
جونگوک بطری رو گوشه ی سکو گذاشت و به سمت جیمین چرخید:نه...ناراحت نیستم..
جیمین با صدایی مهربون و اروم زمزمه کرد:اگه چیزی اذیتت می کنه می تونی به من بگی...
جونگوک با کلافگی دستی لابه لای موهای خیسش کشید:گفتم چیزی نیست جیمین هیونگ...
-اما از چشمات معلومه که...
جونگوک با خشم غرید و حرف جیمین رو برید:بسه دیگه هیونگ...لطفا دست از خوندن افکار من بردار...واقعا خسته شدم...
جیمین با ناراحتی ابرو در هم کشید و لبهاش رو بهم فشرد:باشه جونگوکی...دیگه چیزی نمیگم...اما اگه نیازی به حرف زدن...
جونگوک دوباره با ازردگی حرف جیمین رو برید:من هیچ نیازی به هیچی ندارم... فقط میخوام تلاش کنم و خودمو بسازم...
جیمین دستاش رو بالا گرفت و عقب عقب رفت:باشه جونگوکی...
و ازرده و در هم فرو رفته به سمت حمام روانه شد...
جونگوک زیر لب لعنتی به خودش فرستاد و به جیمین که در حال دور شدن بود چشم دوخت...هیچ حق نداشت که خشم و سرخوردگی خودش رو سر دیگران خالی کنه و بقیه رو ازار بده...مخصوصا جیمین که حتی بیشتر از بقیه مراقبش بود و به کنار اومدنش با گروه کمک کرده بود...
حالا بیشتر از قبل از دست رفتار خودش کلافه و عصبی بود...
به سمت ضبط صوت رفت و با زیاد کردن صداش دوباره ذهن و بدنش رو به جنگیدن و فرار کردن دعوت کرد...
BẠN ĐANG ĐỌC
براى پشيمانى دير است..
FanfictionBts yaoi fanfiction Jungkook-jimin-taehyung سلام به همگي اين اولين باره كه تصميم دارم فيكشنمو اينجا بزارم من يه الف و يه ارمي قديمي هستم و فن فيكاي زيادي نوشتم اما اولين باره كه فيكشني درباره ي بي تي اس مي نويسم! اسم داستان "براي پشيماني دير است" هس...