پنجمین مشتش رو از اب سرد پر کرد و به صورت خودش پاشید...
ذهنش خشک شده و قلبش بی امان می کوبید...
تمام ذهنش از تصویری که چند دقیقه قبل به همراه جونگوک خلق کرده, پر شده بود...نفسای گرم و پر هیجان جونگوک هنوز هم روی گونه هاش سنگینی می کرد و حالت مشتاق و براق نگاه جونگوک لحظه ای از مقابل چشماش محو نمی شد..
حالا تصویر جونگوک روی اینه حک شده بود و بیش از قبل قلبش رو به تپش می انداخت...
دستش رو بالا برد تا مشتی محکم نثار تصویر شبح گونه ی جونگوک روی اینه نثار کنه..
نفس سنگینش رو بیرون داد و مشتش رو پایین اورد..
از خودش و حسی که تو این مدت کوتاه در کنار اون پسر بچه احساس می کرد متنفر بود...منزجر کننده و ازاردهنده بود...
اون پسر 15 سال بیشتر نداشت و حتی موهای صورتش به درستی رشد نکرده بود...یه پسر بچه ی واقعی با نگاهی معصوم و لبخندی عجیب...
از اینکه برای دقایقی به لبهای جونگوک خیره شده و تو قلبش این حس عجیب رو تجربه کرده بود از خودش بیزار بود...
هنوز حتی گروهی تشکیل نشده بود و هیچ نشونی از اینده ای که در انتظارش بود دیده نمیشد...چطور می تونست درست در اول راه خودش و جونگوک رو به بیراهه بکشه و همه چیز رو تغییر بده؟
دوباره مشتی از اب سرد به صورتش پاچید و به گوشه ی دیوار تکیه کرد...
همه چیز اشتباه به نظر می رسید..این احساس باید کور می شد...باید جوونه های این حس رو درون خودش به اتش می کشید و سنگ می شد...
با حالی عصبی دستی لابه لای موهاش کشید و دوباره نفس سنگینش رو بیرون داد...
......
نمجون با نگرانی به اطراف نگاه کرد:چرا تهیونگ هنوز برنگشته؟
جیمین کنار جونگوک که حالا غمیگن و وارفته روی نیمکت نشسته بود قرار گرفت:من نمی دونم این کلبه وحشت چی داشته که شما دوتا انقدر ترسیدین!.. این از تو که رنگت مثل گچ شده اونم از تهیونگ که از دستشویی بیرون نمیاد...
جونگوک با غصه بغضش رو قورت داد و سکوت کرد...
درست لحظاتی بعد از اون دقایق جادویی که تو تاریکی اون کلبه به چشمای تهیونگ خیره شده و با ملودی قلبش غرق حسی خوشایند شده بود تهیونگ یکباره با وحشت نگاهش رو گرفته و به سرعت جونگوک رو پشت سر گذاشته بود...
جونگوک غمگین و ازرده بود و قلبش در هم مچاله شده بود...
حالا حس می کرد که تهیونگ بخاطر اون لحظه و اون نزدیکی ازش متنفر شده و معنای نگاهش رو فهمیده....
یونگی-اومد...تهیونگ اومد...
جیمین از جا بلند شد و با نگرانی به سمت تهیونگ رفت:حالت خوبه؟...رنگت خیلی پریده...
جونگوک با نگاهی سرشار از غم و اشتیاق به تهیونگ خیره شد...اما تهیونگ سرد و بی توجه به بقیه ی اعضا زل زد:من حالم یکم بد شده...میخوام برگردم خوابگاه...
هوسوک-بهتره هممون برگردیم...وقتی تو نباشی به بقیه هم خوش نمیگذره...
جین سرش رو تکون داد:موافقم...به اندازه ی کافی بازی کردیم...بهتره برگردیم خوابگاه و اونجا مرغ سوخاری سفارش بدیم...
همه با این پیشنها جین موافقت کردن و به سمت خونه به راه افتادن...
برخلاف راه رفت حالا جو عجیب و سنگینی درون مترو به چشم دیده می شد..
تهیونگ گوشه ای دورتر از بقیه ایستاده بود و با نگاهی یخ زده به تصویر خودش تو پنجره ی مترو زل زده بود...
و جونگوک گوشه ای روی صندلی نشسته و هنوز هم سر به زیر و غمگین بنظر می رسید...
جیمین مثل همیشه در کنارش نشسته و با نگرانی به حال گرفته ی اون دو نفر فکر می کرد...
حس خوبی نداشت و ذهنش خالی بود... جونگوک و تهیونگ لحظاتی قبل و درون ترن شاد و خندون بنظر می رسیدن و هیچ ترسی تو چشماشون وجود نداشت... خوب می دونست که اون کلبه ی وحشت چیزی نبود که حال اون دو نفر رو تا این اندازه دگرگون کنه...
حتما رازی وجود داشت و اتفاقی افتاده بود که نباید می افتاد...
به ارومی دست سردش رو بلند کرد و انگشتای جمع شده ی جونگوک رو به دست گرفت!
جونگوک با نگاهی بی حال به جیمین خیره شد!
جیمین به ارومی زمزمه کرد:خوبی؟
جونگوک بی حوصله سرش رو تکون داد و دستش رو از لابه لای انگشتای جیمین بیرون کشید...
.....
با رسیدن به خوابگاه تهیونگ شب بخیری گفت و در مقابل نگاه متعجب بقیه به سمت اتاقش روانه شد...
جونگوک روی کاناپه رها شد و به صفحه ی تاریک تلوزیون خیره شد...
در اون لحظه اتاقی مستقل رو ارزو داشت تا درونش خلوت کنه و به اشکای انبوهی که پشت پلکاش جمع شده بود اجازه ی رها شدن بده...اما فکر بودن با تهیونگ درون اون اتاق و جرقه ی عجیبی که بینشون زده شده بود قدمهاش رو از رفتن به سمت اون اتاق منع می کرد...
جین به رستوران محبوبش زنگ زد و مرغ سوخاری به همراه ابجو سفارش داد.. جین و یونگی هر دو به سن قانونی رسیده و اجازه ی خوردن الکل رو داشتن...
جیمین ضبط رو روشن کرد و اهنگی ملایم رو پخش کرد..
نگاهش با نگرانی جونگوک رو دنبال می کرد و بغض قفل شده ی تو گلوش رو به چشم میدید...قلبش به جلو رفتن و نوازش کردن جونگوک تشویقش می کرد اما عقلش همه چیز رو متوقف می کرد...حالا و بعد از گذشتن این مدت کوتاه جونگوک رو شناخته بود و می دونست که باید در اون لحظه تنهاش بزاره و تنها از دور برای دیدن لبخند دوباره ش انتظار بکشه...
بعد از دقایقی سفارش غذا رسید و همه به دور میز گردی وسط کاناپه ها جمع شدن...
جین با ناامیدی از اتاق تهیونگ بیرون اومد و بین یونگی و نمجون نشست: تهیونگ غذا نخورده خوابش برده...فکر کنم خیلی خسته بود...
قلب جونگوک در هم پیچید و اشتهاش رو برای خوردن از دست داد..
به ارومی از جا بلند شد:منم خیلی خسته ام...میرم بخوابم...
جیمین با نگرانی به جونگوک زل زد:اما تو که هیچی نخوردی..این مرغا خیلی خوشمزن...میخوای برات لقمه بگیرم؟
جونگوک به ارومی سر تکون داد:نه...اشتها ندارم...میخوام بخوابم!
یونگی با نگاهی جدی به بحث خاتمه داد:هر جور راحتی...
جونگوک شب بخیری گفت و با قدمایی بلند دور شد..
جیمین تکه مرغ توی دستش رو توی ظرف انداخت و با ازردگی به پشتی کاناپه تکیه داد:این دوتا حالمونو گرفتن..
یونگی تشری به جیمین زد:داری حالمو بهم میزنی جیمین...فکر کنم جونگوک بچه ی گم شده ت بوده...
جیمین با حالتی عصبی به یونگی چشم غره رفت:نمی فهمم برای چی انقد از جونگوک متنفری!
یونگی کمی تن صداش رو بالا برد:من ازش متنفر نیستم اما رفتارای چاپلوسانه ی تو حالمو بد میکنه...
نمجون-بچه ها چتونه؟؟...چرا دارین بهم میپرین؟
جیمین با حالی عصبی از جا بلند شد اما صدای فریاد تقریبا بلند جین متوقفش کرد: تا اون روی من بالا نیومده بشین سر جات جیمین...
جیمین با عصبانیت لبهاش رو بهم فشرد و دوباره سر جا نشست...
جین نفس عمیقی کشید و تن صداش رو پایین اورد:هنوز دبیو نکرده مثل سگ و گربه به جون هم افتادین...
و رو به جیمین کرد:قبول دارم جونگوک خیلی معصوم و کم سنه اما تو داری زیاد از حد بهش توجه نشون میدی...همین باعث میشه نتونه جدیت این روزای زندگیشو درک کنه...
و به سمت یونگی چرخید:توام لازم نیست انقد سرد و تلخ باشی...وقتی راهای بهتری برای حرف زدن هست هیچ نیازی به توهین کردن نیست...
نمجون با لحنی خونسردانه حرفای جین رو ادامه داد:من حدس می زنم جونگوک و تهیونگ با هم دعواشون شده...بهتره بزاریمشون به حال خودشون تا با هم اشتی کنن...هچکس نباید سراغشون بره...
و به سمت جیمین چرخید:فهمیدی جیمین؟
جیمین در حالیکه به زمین چشم دوخته بود سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد!
شام اون شب تو سکوت صرف شد و این تصویری عجیب بود...برای اولین بار بحثی بین اعضا پیش اومده و سکوتی به این شکل سنگین و ازار دهنده حکمفرما شده بود...
......
جیمین تا اخرین حد پلکاش رو از هم باز کرد:چی داری میگی؟؟
جین با خستگی روی کاناپه ولو شد:جونگوک قراره فردا برای یه مدت با یکی از مربیا بره امریکا...
هوسوک با تعجب کنار جین نشست:چرا فقط اون؟
جین-مثل اینکه کمپانی خیلی رو استعداد جونگوک سرمایه گذاری کرده اما جونگوک بخاطر اعتماد بنفس پایینش نمی تونه خودشو نشون بده...رئیسم تصمیم گرفته اونو با یکی از مربیا بفرسته امریکا تا چیزای جدیدو تجربه کنه...
جیمین اخماش رو در هم کشید:اما اینجوری یهویی که نمیشه...اون باید کم کم همه چیو یاد بگیره...
جین با جدیت به جیمین خیره شد:این تصمیم رئیسه...هیچکس نمی تونه دخالت کنه...
جیمین اب دهانش رو قورت داد و سکوت کرده به چشمای جدی جین خیره شد!
هوسوک لبخند مهربونی زد:این خیلی براش خوبیه...بودن تو امریکا تمام خجالتشو از بین میبره..
جیمین به ارومی از جا بلند شد و با شونه هایی اویزون به سمت اتاقش رفت...
....
جونگوک در حال بستن چمدونش بود که صدای چند ضربه به در متوقفش کرد!
بعد از دقایقی در باز شد و جیمین با لبخندی مهربون وارد اتاق شد!
تو دستاش چندتا کیسه بود...
به ارومی لبه ی تخت جونگوک نشست:چمدونتو بستی؟؟
جونگوک سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد!
جیمین سه تا کیسه ی دستش رو مقابل جونگوک که روی زمین و در کنار چمدون بازش نشسته بود گذاشت!
-اینا چیه؟
جیمین با نگاهی براق و مهربون به جونگوک زل زد:یه سری خوراکی...
جونگوک با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت:خوراکی؟
-اره اینا یه سری نودل امادس...اینم یه سری کیک برنجی...این یکیم یه ظرف کیمچیه که مامانم اخرین بار برام اورده بود...
جونگوک بهت زده به جیمین خیره شد:ممنون هیونگ...اما اینا رو مادرت برای تو اورده...
جیمین لبخند گشادی به لب اورد:من که قرار نیست برم امریکا...هر وقت کیمچی بخوام میتونم بخرم...اما تو نمی تونی تو امریکا به راحتی کیمچی خونگی گیر بیاری...
لبخندی از قدرشناسی رو لبای جونگوک نشست:خیلی ممنون هیونگ... تو بهترین هیونگی هستی که تابحال دیدم...
قلب جیمین گرم شد و لبخندش عمق گرفت:داری جدی میگی؟
-البته...
جیمین لبهاش رو بهم فشرد و با همون نگاه پر مهر به جونگوک خیره شد...
.....
با لبخندی غمزده مقابل اعضا ایستاد و خم شد:خداحافظ...
هوسوک لبخند مهربونی زد:حسابی تمرین کن جونگوکا...
نمجون-جونگوکا فایتینگ...
جین-کلی چیز یاد بگیر کوکی...
جیمین سکوت کرده و با نگاه براق و گرفته ش دستش رو برای جونگوک روی هوا تکون داد...
جونگوک بغض کرده نگاهی به اطراف انداخت و جای خالی تهیونگ مثل تیری به قلبش نشست...
تمام این سه روز و بعد از اتفاق اون روز تهیونگ حتی یه کلمه هم با جونگوک هم کلام نشده بود و نگاهش انقدر سرد و یخی بود که جونگوک هم جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت...تنها هر شب در کنارش اشک ریخته و برای حال وحشتناک خودش افسوس خورده بود...
و دیروز بی هیچ خداحافظی ای مرخصی گرفته و برای دیدن خانواده ش به حومه ی شهر رفته بود...
به محض اینکه وارد ون شد روی اخرین صندلی جا گرفت و به اشکای سنگینش اجازه ی رها شدن داد...
ارزو می کرد که تمام احساسات عمیقش رو نسبت به تهیونگ تو کره جا بزاره و وقتی از امریکا برمیگرده با قلبی خالی و ذهنی اروم مشغول ساختن اینده بشه... باید تهیونگ محبوبش رو فراموش می کرد و قلبش رو از احساس خالی می کرد..
حالا خوب می دونست که تهیونگ از نگاه تو چشماش متنفره و از این نزدیکی بیزاره...
باید همه چیز رو درون خودش می کشت و دفن می کرد...
دوباره و دوباره اشکی گرم روی گونه هاش رها شد و به اسمون ابری اون روز زل زد...
..........
صدای فریاد یونگی بلند شد:حالم داره بهم میخوره پارک جیمین...
جیمین از روی تختش بلند شد و روبروی یونگی ایستاد:چرا دست از سرم برنمیداری هیونگ؟؟...چرا همش میخوای اذیتم کنی؟
یونگی با نگاهی سرد نیشخندی زد:اونی که باعث شد امروز صدبار تمرین لعنتیو تکرار کنیم تو بودی...تمام بدنم درد میکنه...ما بخاطر تو که داری از رفتن جونگوک سکته می کنی مجبور شدیم 6 ساعت اون رقص لعنیتو تکرار کنیم...
جیمین با بغض سر جا نشست:من واقعا متاسفم...صدبار عذرخواهی کردم... بازم عذرخواهی می کنم...حالا دست از سرم بردار و بزار تنها باشم...نمی دونم چه گناهی کردم که با تو هم اتاق شدم...
یونگی با خشم دستی لابه لای موهاش کشید:من بخاطر شما احمقا دارم حرص می خورم...همتون ضعیفین...تو..تهیونگ...اون بچه جونگوک...
و روی صندلی مقابل جیمین نشست:ما اینجوری نمیتونم موفق بشیم...قراره کلی هیتر داشته باشیم...کلی فحش و ناسزا بخوریم...باید قوی تر از این حرفا باشیم! من و جین و نمجون و هوسوک داریم خودمون و احساساتمونو زنده به گور می کنیم تا بتونیم با موفقیت دبیو کنیم اونوقت رفتارای عجیب شما سه نفر داره گه میزنه به اینده ی گروه...
جیمین با شرمندگی سر به زیر انداخت!
-هنوز اول راهیم جیمین...حتی هنوز اولشم نیستیم...ما هیچی نیستیم و اگه ضعیف باشیم تا اخرش همینطوری هیچ باقی میمونیم...
جیمین سرش رو تکون داد و به ارومی زمزمه کرد:حق با توئه هیونگ...منم سعی می کنم رو خودم کار کنم...جونگوک...اون منو یاد خونه و داداش کوچیکترم میندازه...سعی می کنم احساساتمو بکشم و مثل شماها قوی بشم...
و در حالیکه به بهانه هایی که برای یونگی ردیف کرده بود فکر می کرد زمزمه کرد:قول میدم...
یونگی با نگاهی سرد به سمت حموم روانه شد و زیر لب زمزمه کرد:امیدوارم...
KAMU SEDANG MEMBACA
براى پشيمانى دير است..
Fiksi PenggemarBts yaoi fanfiction Jungkook-jimin-taehyung سلام به همگي اين اولين باره كه تصميم دارم فيكشنمو اينجا بزارم من يه الف و يه ارمي قديمي هستم و فن فيكاي زيادي نوشتم اما اولين باره كه فيكشني درباره ي بي تي اس مي نويسم! اسم داستان "براي پشيماني دير است" هس...