5.10.2018_ساعت : 8:28_لندنکپسول سفید رنگ رو از بسته خارج کرد و لبه بطری رو به لباش چسبوند کپسول که به مری وارد شد آه غلیظی از حنجرش خارج شد.
دستای گرم و بزرگی رو شونه هاش قرار گرفت و ماساژشون داد .لب هایی به موهای قهوه ای روشن قرار گرفت .
گرمای اون آغوش وادارش کرد چشماشو ببنده و لبخند بزنه .
خسته گفت : بابا؟
صدای محکمی جواب داد : حالت خوبه؟
_خوبم بابا. فقط خستمفقط خسته بود ؟ نه !معلومه که نه !
5.10.2018_ساعت : 10:7_ لندن
با لذت به پسری که روبروی آینه نشسته بود نگاه میکرد .تصویر منعکس شده تو آینه خندید و گفت :چیه لی لی؟
شونه بالا انداخت و سر تکون داد .پسر از جلوی آینه بلند شد و دستی لا به لای موهای مشکیش کشید . سر که بالا گرفت یه جفت چشم شکلاتی خیس بهش خیره بودن .احساس کرد یکی مغزشو تو دست گرفته و فشار میده.
با عجله به سمتش پا تند کرد و در حالی که با تموم وجود بغلش کرده بود گفت : چی شده لیام ؟ ناراحتی چون این نمایش رو قبول کردم ؟لعنت به من . لعنت به من
_نه زینی !نه! من فقط خیلی دوست دارم .
+منم دوست دارم و امشب قراره بخشی از دوست داشتنم رو بهت نشون بدم .از بک استیج بیرون رفتن و سوار ماشین شدن. زین ماشینو روشن کرد و گفت : کمربندتو ببند! دوست داری بریم رستوران و بعدش بار یا بریم خونه من و پیتزا سفارش بدیم .البته همه اینا قرار به ملافه های قرمز تختم ختم بشه .ولی انتخاب کن .
لیام نیشخند زد گفت : منم اندازه تو میخوامش زینی .برو خونه .
خونه ... چه عجیب ... خونه ...
*سلام دوستان.
این فنفیک،اثر دوست عزیزم،The Hellهستش که توی این اکانت آپ میشه.حمایت و انتقاد کنید اولین فنفیکمه
💕Love,The Hell💕

VOUS LISEZ
Hold me in your eyes[Z.M_L.S]~By The Hell{completed}
Fanfiction_میدونی زین؟ هیچ وقت همه باهم شاد نیستن . همیشه اشک همراه لبخند تو دنیاست. وقتی یکی میمیره یکی دیگه دنیا میاد .ولی عشق ... خوشحالی میاره . وقتی دیدمت فهمیدم یکی تو دنیا خوشحاله ... فهمیدم خودم شادم .