مکس خواهش میکنم،فقط یه شب" من التماس کردم
"نه مرخصی بی مرخصی امشب افراد مهمی میان میخوام که اینجا باشی"اون با عصبانیت گفت "ولی..." "گفتم که نه لؤرا گمشو سرکارت" اون وسط حرفم پرید و داد زد.
من با عصبانیت از در اتاقش خارج شدم "لؤرا میز شماره 6 " جورج گفت و سینی پر از مشروب و الکل رو بهم داد من با عصبانیت سینی رو گرفتم و با قدم های محکم به طرف میز 6 حرکت کردم وقتی به میز رسیدم محتوای سینی رو روی میز کوبیدم "هی" اون فردی که اونجا نشسته بود گفت و من بهش چشم غره رفتم "چه توله سگی" اون گفت و جدی بهم نگاه کرد "خفه شو "من زمزمه کردم "نشنیدم چی گفتی" قطعا اگه میخواستم بشنوی بلند تر میگفتم .... "گفتم خفه شو" من بلند گفتم و به سمت بار که جورج سفارشات رو آماده میکرد رفتم ،عوضی ها.
جورج:مشکلشون چی بود؟
لؤرا: هیچی فقط عصبانی شدم قطعا بعدش برام دردسر میشه
من غر زدم البته تا وقتی که پهلوی جورجم جام کاملا امنه اون لعنتی خیلی بزرگ و هیکلیه و اینکه اون دوست پسرمه اینو 100 برابر امن تر میکنه .
جورج : قطعا همینطور میشه لئورا اون لعنتیا دارن با نگاهشون تموم بدنتو میبلعن انقدر جوابشون رو نده اون گفت و من بهشون نگاه کردم و اون راست میگفت
"برام مهم نیست" دروغ گفتم خیلی برام مهمه
"یه بطری آبجو" همون عوضی از میز 6 داد زد
جورج : ببر براشون
لؤرا :نه من نمیبرمش
جورج : چرا؟
لؤرا:اونا بهم تیکه میندازن
دستامو دور بدنم قفل کردم که شاید بتونم کمی از بدنمو بپوشونم
جورج : باشه
من سرمو تکون دادم ،داستان آشنایی من و جورج خیلی بامزه بود،کاملا اتفاقی بود و ما 1 ساله که باهم قرار میذاریم و خب این عالیه که باهم کنار بیاییم،اون فقط خیلی ترسناک بود ولی اون فقط نشون میده،البته اگه اون شبایی رو که باهم دعوا میکنیم در نظر نگیریم ،اون واقعا ترسناک میشه "به چی فکر میکنی؟"جورج پرسید و لبخند زد "اولین آشناییمون"من گفتم و هردو لبخند زدیم
جورج : توواقعا خوشگل بودی
لؤرا:یعنی الان نیستم؟
جورج:الان خوشگلتری و خندید
لؤرا:دروغ نگو
جورج:نمیگم عشقم تو فقط یه فرشته ایی که خدا برام فرستاده
اون گفت و لبهامو آروم بوسید و من بغلش کردم
"امشب تا دیر وقت کار دارم تو با ماشینم برو"اون گفت "نه من خودم با تاکسی میرم" اون میدونه که آخرش دعوا میشه پس فقط سرشو تکون داد و بهم یه سفارش دیگه داد تا ببرم
"هی خوشگله چند میگیری برا امشب؟" یه پیرمرد 80 ساله پرسید "بله؟" من پرسیدم چون فقط میخواستم مطمئن شم " چندمیگیری...." اون فقط سفارشارو میگیره حالا برو" جورج گفت و پیرمرد خندید و رفت
"عوضی"جورج زیر لبش گفت و من خندیدم "به چی میخندی عزیزم؟ جورج پرسید و سعی کرد مثلا جو رو عوض کنه.
لؤرا : به تو
جورج :اوه واقعا
اون گفت و بین پاهام ایستاد "اوهوم" من دوباره خندیدم "امشبم تو تخت اینطوری میخندی؟" وقتی اینو گفت خندمو قورت دادم و با تعجب نگاهش کردم "عوضی" من جیغ زدم و مشتامو به بازوهاش کوبیدم هرچند که فقط دست خودم درد گرفت "دیگه تکرارش نکن عوضی" من گفتم و اون خندید،اون لعنتی میدونه از این حرفا بدم میاد ایششش..
"نمیخوای ازمون عذرخواهی کنی؟"
" نه" من یه اون عوضی که دوباره پیداش شد گفتم"
فردا شب هم همینطوری کله شق باشی، اون قطعا تکه تکت میکنه"اون غرید "بهتره زیاد زر زر نکنی"من گفتم و اون الکی بلند خندید ممکنه بخاطر مصرف بیش از حد الکل باشه؟من که بعید میدونم
"هرزه"اون زمزمه کرد "نشنیدم چی گفتی"منم اداشو دراوردم و چشم غره رفتم "گفتم هرزه" اون این جمله رو با صدای نازک گفت و خندیدو بعد از در بار خارج شد.
(ساعت 1صبح خونه)
"تو باید از اونا دور میموندی،اینقدر جواب مردا رو نده"جورج وقتی در روبست با عصبانیت داد زد"چی شده؟"
من با لرزش گفتم" مگه بت نگفتم جوابشونو نده؟ دیگه تو اون بار لعنتی کار نمیکنی"اون دوباره داد زد"جورج من نمیفهمم چی شده، ارامش خودتو حفظ کن"من اروم بش گفتم و سعی کردم بش نزدیک بشم
"ارامش خودمو حفظ کنم؟ توی لعنتی لعنت بهت، فردا استفاء میدی" اون سعی میکرد ارامششو حفظ کنه ولی من فقط بدترش کردم "نه، من اینکارو نمیکنم" من گفتم و داشتم میرفتم سمت اتاقم که اون مچ دستمو گرفت و منو چرخوند"همینکه گفتم ، ازت درخواست نکردم.فردا استفاءمیدی"اون کلمات رو داد زد "نه نمیخوام اینقدر سرم داد نزن،بهم دستور نده من کاری نکردم که اینقدر عصبانی شدی،اونا مستن پس کارشون کاملا طبیعه"من صدامو سعی کردم ببرم بالا"نمیخوای؟سرت داد نزنم؟لعنت بهت
"کاری میکنی که ازت خوششون بیاد و دنبالت راه بیفتن" اون بیشتر داد زد و مچ دستمو فشرد "دستمو ول کن"من بغض کردم و التماسش میکردم که بس کنه من حتی نمیدونم چرا داره سرم داد میزنه. اون حلقه دستشو شل کرد و لبشو به گوشم چسبوند "فردا استعفا میدی لئورا،همین فردا،حالا گمشو توی اتاق لعنتیت" اون با عصبانیت داد زد من با دست آزادم گوشمو گرفتم و اون پرتم کرد رو زمین و من دوییدم تو اتاقم و درو بستم،قطعا عقده ایی نیستم که درو بکوبم ولی عقده گریه کردن دارم.
نمیدونم ساعت چند بود ولی میدونم ساعت ها بود که داشتم تنهایی گریه میکردم ، 1 ساعت پیش همسایمون در زد وگفت صدامون خیلی بلنده و نصفه شبی نباید جیغ جیغ کنیم و جورج ازش عذر خواهی کرد.
در اتاق بازشد و جورج اومد تو من اصلا سرمو بلند نکردم و به گریه کردنم ادامه دادم اون لعنتی حتی بهم نگفت که متاسفه . اون لباساشو عوض کرد و برق رو خاموش کرد و روی تخت دراز کشید"سرم درد گرفت"اون زمزمه کرد
"سرت درد گرفت؟اون موقعی که التماست میکردم تا سرم داد نزنی و آرامش خودتو حفظ کنی حرفمو گوش نکردی حالاهم مجبوری تحمل کنی" من با گریه گفتم
"بیا اینجا" اون گفت و لحن کاملا آرومی داشت "لؤرا عزیزم بیا اینجا"
من واقعا میخوام خودمو پرت کنم تو بغلش ولی من نمیتونم بذازم بهم دستور بده من از کارم استعفاء نمیدم چون به پولش نیاز دارم.
جورج:لؤرا؟
لؤرا:فقط خفه شو جرج
جورج: دو ساعته که داری گریه میکنی ،چشمات از بین میرن اونوقت نمیتونم نگاهت کنم
مثلا اومد بگه متاسفه ولی رید
"بهتر نه تو منو ببین نه من تورو" من با گریه گفتم
جورج: لؤرا لج نکن عزیزم بیا اینجا میدونی که دوست ندارم گریتو ببینم
لعنت بهت جورج،لعنت "اونموقع باید بهش فکر میکردی من الان خر نمیشم "
شنیدم جورج از تخت بلند شد و چراغ خواب رو روشن کرد و اومد رو به روم نشست و صورتمو بلند کرد قطعا صورتم عین گوجه قرمز شده "لؤرا" اون زمزمه کرد "متاسفم" آره من منتظر همین کلمه لعنتی بودم ولی نه دستم هنوز درد میکنه وبه خاطر اینکه گریه کردم رو صورتم کک مکه و چشمام خیلی درد میکنه "بایدم باشی" من گفتم و رومو اونور کردم "چرا نمیخوابی؟" اون پرسید و لبخند زد زهر مار، "خوابم نمیاد" عین سگ دروغ گفتم " پس باهم بیدار میمونیم" اون با شیطونی گفت و اومد نزدیک تر "ازم دور شو فعلا دوستت ندارم" من گفتم و دوباره گریه کردم. اون یه آه از روی تاسف کشید و منو بغل کرد و پشتمو نوازش کرد "من متاسفم از کنترلم خارج شد،منو میبخشی؟" اون گفت و سرمو بوسید "قول بده دیگه اینکارو تکرار نکنی چون منو خیلی میترسونی" من پرسیدم و سرمو بلند کردم "از خودم متنفرم که به گریه انداختمت ، عمرا اگه دوباره اینکارو بکنم" اون گفت و لبمو بوسید " این به معنی نیست که هنوز مثل قبل دوستت دارم فقط یکم نرم شدم" من گفتم و اون لبخند زد. میدونی که نمیتونم دوستت نداشته باشم؟ای خدا! "پس الان میخوابی؟" اون پرسید "آره"اون منو بلند کرد و هردو دراز کشیدیم و اون منو بغل کرد و در گوشم زمزمه کرد: "خیلی دوستت دارم لؤرا " "منم دوستت دارم"------
هاییییی خب من همون رومینام و این داستان درباره لیام و ی دخترست و دوستام که خوندن گفتن که خیلی خوبه
پس لطفا بخونید چون با ی پارت نمیشه ی استوری رو قضاوت کرد و اینکه از این به بعد شرط میزارم چون واقعا براشون زحمت میکشم
_romina
Type: Chogiwalotto ،".
YOU ARE READING
With Out Freedom[SMUT][L.P]
Actionبعضیا به خدا اعتقاد دارن ولی بعضیا ندارن بعضیا به جهنم و بهشت اعتقاد دارن ولی بعضیا ندارن و این ترسناکه ولی میدونی ترسناک تر چیه؟ اینکه تو جهنم گیر کنی و خداتو گم کنی