تو بدنم هنوز درد دارم همش به خاطر لیام لعنتیه شت.
می خوام چشمامو باز کنم ولی هرچی تلاش کردم نمیشد؛وتف!
یعنی به خاطر ضربه های کمربند فلج شدم؟
"بله آقای؟"صدای مرد نزدیک گوشم پیچید
من خانومم نه آقا
"پین" این صدای لیام نیست؟هی عوضی
"ایشون از دوروز پیش بهوش نیومدن ممکنه دیگه هم بهوش نیان،این ضربه ها واقعا عمیقن؛کی این..."
"اون به شما ربطی نداره،وضعیتش چطوره؟"
لیام گفت...وتف 2 روز؟ ولی من زندم و بهوشم..
"خب به نظر میاد دختر قوی ایی باشه چون دو روز دووم اورده و این...زخم های عمیقو تحمل کرده...پس شاید امیدی باشه"
اون مرد گفت
"ولی خب هنوز تو کماست پس فقط امیدوار باشید"
اون مرد گفت کی تو کماست؟...واستا ببینم من... ولی من...
"اوه راستی اون مشکل تنفسی داره چون نمیتونه خوب نفس بکشه...اگه سوالی ندارید من مرخص شم"اون مرد گفت
من یادمه بیماری نداشتم
"نه"
لیام عصبی گفت. هی عوضی همه اینا به خاطر توئه صدای بسته شدن در اومد و چند دقیقه ای سکوت بود که دوباره صدای باز شدن در اومد فکر کردم لیام رفت ولی صدای یکی دیگه اومد
"حالش چطوره؟!" اون مرد گفت
چه صدای آشنایی
"فعلا مشخص نیست"
"میمردی آروم تر بهش ضربه میزدی؟چی رو ازت گرفت که اینجوری باهاش اینکارو کردی؟" اون مرد گفت
هی عزیزم هروقت بهوش اومدی میتونیم باهم قرار بذاریم
"زین خفه شو" لیام گفت
خب آره زین میگفتم بیا باهم قرار بذاریم(😂)
"آره خفه شم چون تو رئیسی...لعنت بهت" زین با حرص گفت
بیا دوتایی بهش لعنت بفرستیم
"گمشو بیرون به اندازه کافی سخنرانی کردی" لیام گفت و دستمو گرفت
ایییی چندش دستتو بکش به خاطر تو من رو تخت بیمارستانم
صدای در اومد و دوباره همه جا سکوت شد فکر کنم بهتره بگیرم بخوابم؛شایدم دیگه بلند نشم!
[راوی]
سه روز گذشته و هیچ خبری از سلامتی لورا نیست هنوز زین از لیام عصبانیه ولی اون رئیسشه و هرجور حساب کنید جورج خیلی کاستی داشته و جورج باید به خاطر خیلی از کارهاش به لیام پاسخ بده،ولی زین همیشه به لیام میگفت که نباید به جنس مخالف آسیب برسونه ولی زیاد توش موفق نبود چون وقتی لیام عصبانی میشه کنترلشو از دست میده و واقعا به یه روانپزشک نیاز داره ،زین با خودش فکر کرد.
دکتر وارد اتاق شد و زین هم پشت سرش حرکت کرد چون لیام رفته بود به کارهای دیگه برسه. پس اون تنها بود
"چی شده دکتر؟ حالش بهتره؟!" زین پرسید
ولی دیگه نگران نبود بلکه عصبانی بود
"میدونید که اون تو کماست پس هیچ چیز حتمی نیست" دکتر گفت و به سمت اتاق کارش رفت و زین دوباره وارد اتاق شد تا وسایلشو برداره و به سمت خونه بره زین بی خبر از اینکه قراره چه چیزیو از دست بده از اتاق خارج شد.
10 دقیقه گذشته بود و همه چیز مثل چیزی بود که دکتر گفته بود ولی هیچکس نمیدونست لورا چه دختر قویی اییه به هرحال اون کلی سختی تو زندگی کشیده(Loura POV)
چشمامو باز میکنم،من میتونم،من نمیذارم همینطوری منو بکشن
آرومی چشممو باز کردم ولی به خاطر نور زیاد نتونستم و دوباره بستمشون در باز شد و یه نفر اومد تو خب قطعا باید پرستار باشه به خاطر این لباساش
"اوه دکتر دکتر اون بهوش اومده" اون پرستار جیغ زد
"عزیزم منو میبینی؟" نه من کورم! برو کنار ببینم "چیشده اون بهوش اومده؟ولی اون مرد همین الان رفت"
اون دکتر گفت
وای چقدر جیغ جیغ میکنه
"اسمت چیه؟" اون پرسید
"تو...که میدونی... پس... چرا میپرسی؟" مردم تا این جمله رو بگم و اون ریز خندید(شماهم به همون چیزی فکرمیکنید که میکنم؟)
"درسته ولی میخوام ببینم هوشیاریت سرجاشه یا نه!سوال بعدی میدونی کجایی؟" اون دوباره پرسید "از جهنم اومدم بهشت"
"چه خشن" اون پرستار زمزمه کرد و من سعی کردم براش چشم غره برم
"چندسالته؟!"
"نظرم عوض شد از بهشت اومدم جهنم اونجا کتکم میزدن نه اینکه کلی سوالای مسخره بپرسن" من با حرص ولی اروم گفتم
انرژیمو از دست دادم و نمیتونم جیغ بکشم
"به آقای پین زنگ بزنید و بگید این خانوم جوان بهوش اومدن" اون دکتر گفت و از اتاق بیرون رفت
اوف حداقل تا چند دقیقه دیگه کسی حرف نمیزنه
ESTÁS LEYENDO
With Out Freedom[SMUT][L.P]
Acciónبعضیا به خدا اعتقاد دارن ولی بعضیا ندارن بعضیا به جهنم و بهشت اعتقاد دارن ولی بعضیا ندارن و این ترسناکه ولی میدونی ترسناک تر چیه؟ اینکه تو جهنم گیر کنی و خداتو گم کنی