Part 2,innocent

53 4 4
                                    

(فردا صبح)
جورج :لؤرا
جورج با خواب آلودگی صدام کرد،من نمیخوام بلند شم لعنتی دیشب سه صبح خوابیدم "لؤرا ساعت 11 صبحه باید بلند شی" اون گفت "نمیخوام" من غر زدم و سرمو کوبیدم تو بالشت لعنت به این کار "لؤرااا" اون داد زد و من پریدم  "شنیدم"من جیغ زدم و به سمت حموم رفتم.
(تو کافه)
این کسل کنندست؛لعنتی "چی میل دارین؟"من پرسیدم و سعی کردم حسم شادی آور باشه "یه اسپرسو با کیک شکلاتی" شکلات برای اون پیرزن خوب نیست "5$ میشه" من گفتم و فکر میکردم یه پیرزن چرا باید انقدر ارایش کنه وقتی من یه خط چشم بیشتر ندارم. اون پیرزن پول رو داد و گوشه کافه منتظر سفارشش شد.
"سلام یه میلک شیک میخواستم لطفا..."2$" من گفتم و بهش نگاه کردم که متعجب داشت منو نگاه میکرد.
"مشکلی پیش اومده آقا؟"قطعا باید همینطور باشه. اون گوشیشو و یه لبخند بزرگ زد "رئیس پیداش کردیم" داره درباره چه کسی حرف میزنه؟ "اسمت چیه؟"وقتی تلفنو قطع کرد پرسید "2$" من گفتم و خودمو مشغول نشون دادم "بیا خوشگله" اون پولو داد و گوشه کافه کنار پیرزن نشست. پیرزن که ترسیده بود از جاش بلند شد و جاش رو  عوض کرد "شماره 10 و 11" من داد زدم و هردو اومدن جلو "این مرد مناسب اینجا نیست زود با ماشین برو خونه،این یه نصیحته دخترم" اون پیرزن گفت و نشست جای قبلیش "ممنون" اون مرد گفت و خندید "تو همونی هستی که دیشب بهم تیکه پروند" من پرسیدم  "نابغه"اون گفت و با خنده رفت؛الان مثل سگ ترسیدم :|
"ساعت 6 شد من دیگه باید برم هانی" من به هانی گفتم و ازش خداحافظی کردم. اون مرده بعد از 3 دقیقه رفت و یکم از اضطرابم کم شد
(تو بار)
-راوی
"لؤرا جورج گفت میخوایی استعفا بدی"
"باز گیر این مکس زبون نفهم افتادم" لؤرا با خودش فکر کرد
"نه خب ما باید یکم دربارش حرف بزنیم" لؤرا گفت
جلوی خودش رو گرفت تا یه مشت نکوبونه تو دهن مکس " که اینطور، امشب میتونی زود بری خونه" اون گفت
"جورج" لؤرا جیغ زد "چیه؟" اونم داد زد به خاطر صدای بلند اهنگ  "ما دربارش حرف زدیم" اون ادامه داد "تو حرف زدی نه من. من استعفا نمیدم" لؤرا میخواست موهاشو بکنه چون انگار جورج راضی نمیشد "بس کن"وقتی جورج با عصبانیت نگاهش کرد لؤرا با ناراحتی فکر میکرد که چی میشد اگه اون شب جواب میز شماره 6 رو نمیداد اون نمیدونست که اون مرد همونجا تو کمین نشسته تا لؤرا پاشو بذاره بیرون بار اگه امشب لورا رو گیر نمیورد رئیس قطعا تیکه تیکه ـش میکرد و میداد سگا جنازشو بخورن. اون فکر نمیکرد،مطمئن بود . رئیس به هیچکس رحم نمیکرد ولی نیمدونست که چرا برای این دختر صبر کرد وقتی دیشب با پررویی  با افرادش صحبت کرد .
تلفن اون مرد زنگ خورد "چرا لفتش میدی؟" رئیس غر زد  "اون تازه اومده فکر کنم مثل دیشب ساعت 12 برگرده،اومد بیرون خبر میدیم رئیس"اون با لرزش گفت "اونو زنده میخوام و همین امشب" رئیس تو تلفن داد زد "حتما رئیس" راه دیگه ایی نداشت یا باید دختره رو هرجور شده میگرفت یا جسدشو سگا میخوردن .
تو فکر این بود که چرا رئیس همچین دختری رو اصلا میخواست.اون با بهترینا و خوشگل تریناش بود ولی ذهن رئیس پیچده تر  از اونی بود که کسی بتونه تصور کنه .
لورا هنوز ناراحت گوشه بار نشسته بود . امشب شب خیلی شلوغی بود ولی جورج بهش گفته بود بهتره یه گوشه بشینه و عصبانی ترش نکنه معلومه که لؤرا دوست نداشت جلوی اون همه ادم تحقیر شه به این فکر میکرد که جورج تو این 1 سال چیزی بهش نداده که خوشحالش کنه اون فقط بی دلیل دوستش داشت و همیشه خودشو سرزنش میکرد که چرا سریع عاشق میشه و سریع اعتماد میکنه . ساعت از 10 شب گذشته بود و فقط میخواست زود تر برسه خونه پس لباساشو عوض کرد و از در بار بیرون رفت غافل از اینکه نمیدونست دیگه خونه ایی وجود نداره.
جورج :لؤرا
اون داد زد "بله" من برگشتم و جورج لباشو گذاشت رو لبم "چیشده؟"من با تعجب پرسیدم
جورج :"هیچی فقط مواظب خودت باش و دوستت دارم. خیلی زیاد"
لؤرا: "داری نگرانم میکنی چی شده؟"
جورج:"میخوایی برسونمت؟ "
اون دست پاچه شده بود و این بدجور لؤرا رو میترسوند
لؤرا : "نه. جورج تو حالت خوبه؟"
جورج: "آره عزیزم" اون گفت و لورا رو در آغوش گرفت
"منم دوستت دارم" لؤرا تو چشمای جورج نگاه کرد و این جمله رو گفت . جورج با ناراحتی از لورا خداحافظی کرد و یه قطره اشک از چشمش پایین افتاد و صدها بار به خودش لعنت فرستاد
"اون خیلی عصبی و ناراحت به نظر میرسید امیدوارم چیز مهمی نباشه" لؤرا پیش خودش فکر کرد.
اون مرد هنوز لؤرا رو زیر نظر داشت و مضطرب بود که اگه جورج مانع رفتن اون به خونه بشه البته دیگه خونه ایی برای لؤرا وجود نداشت .
لؤرا توی کوچه کوچیک و سوت و کوری پیچید و باعث به وجود اومدن لبخند روی لب های مرد شد.
لؤرا احساس میکرد که کسی دنبالشه و فکر میکرد شاید هنوز جورج نگرانش باشه پس فقط به راهش ادامه داد
"کجا میری خانوم کوچولو؟"
لؤرا وقتی این جمله رو شنید سر جاش خشک شد اون جورج نبود "تنهام بذار" لؤرا با خودش گفت البته اگه اون شنیده باشه
LOURA POV
"تنهام بذار" من با لرزش زمزمه کردم و شنیدم که اون مرد لعنتی خندید. تو دلم هرچی دعا بلد بودم خوندم و یه جیغ خفیف از دهنم خارج شد وقتی اون مرد منو از پشت گرفت "ولم کن" من جیغ زدم  "خواب خوب ببینی" اون گفت و یه پارچه رو روی بینیم گرفت و من تا جایی که میتونستم نفس نکشیدم و موفق نبودم چون بعد نفس کشیدنم به خواب عمیقی فرو رفتم و احساس کردم یه قطره اشک از چشمام افتاد پایین

------------
خب بچه ها من بعد از مدت طولانی اپ کردم  در صورتی که  بازدید کم بود و کسی کامنت  نذاشته بود من عاشق این ففم و نمیدونید چقدر خوبه من حدود ی ۱۰پارتی از این پارت جلو ترم دوستم ندارم طولانی بشه ولی بهتون قول میدم که از این فف خوشتون میاد و لطف میکنید اگه  ووت کنید و کامنت بذارید واقعا منو دوستمو که داریم باهام مینویسیم رو خوشحال میکنید
دوستتون دارم ❤️
Vote &cm plz

With Out Freedom[SMUT][L.P]Where stories live. Discover now