part7,Does she likes me like i do?

31 2 4
                                    

بعد از اینکه سنوگرافی تموم شد،ما هردو با ناراحتی سوار ماشین شدیم
"از جورجه؟"
زین پرسید در صورتی که جواب رو میدونست
"نه"
وقتی اینو گفتم نفسش برید
"ار لیامه" من بغض کردم دوباره
"این امکان نداره چطور ممکنه"
اون با ناباوری پرسید

"همین که تو رفتی ،حدود 1 ماه پیش"
اون سرشوذاشت رو فرمون و من بی صدا شروع کردم به گریه کردن
"بدبخت شدیم"
اون زمزمه کرد و من سرمو تکون دادم درصورتی که نمیتونست ببینه

*****

"حالت خوبه؟ مشکل چی بود؟"
لیام پرسید و یکمی ترسیده بود؟
"لیام ما باید حرف بزنیم" زین گفت
"خب؟"
این یعنی تو پذیرایی میمیرم
"خب ما رفتیم..."
"اصل مطلب"
اون چشم غره رفت و هوف بلندی کشید و حرف زین رو قطع کرد
"من......"
 "تو؟" لیام طاقتش تموم شده بود
"امم خب من..."
"اگه تا 10 ثانیه دیگه نگی ی گلوله حرومت میکنم" اون غرید
" من...ما حاملم" سریع جملمو کامل کردم و تو چشماش نگاه کردم

لیام موهای سرشو کشید و خندید
"دارید شوخی میکنید نه"
این رفتارش باعث شد بلرزم
"لیام..."
"خفه شو لورا" اون صداشو بالا برد و دیگه خبری از اون خنده نبود
"تو اونو همین امروز میندازی" اون دستور داد
"نه اینکار رو نمیکنم"
"لعنتی چرا قرص نخوردی؟"
اون خونه رو گذاشته بود رو سرش و داد میزد و تو خونه عین دیوونه ها راه میرفت حقم داشت

" میخوای بدبختم کنی نه؟ امروز میندازیش"
"من مثل تو کشتن ادما برام اسون نیست، تو مدت زندگی دیگران رو تعیین نمیکنی پین"
من داد زدم
با قدم های بلند اومد سمتم و بازومو گرفت و فشار داد
"تو اونو میندازی ،هیچ راه فاکی ای وجود نداره " اون تو صورتم داد زد
و من ی قطره اشک از چشمام افتاد
" نورا برو تو اتاقت" زین گفت و من بازومو از دست لیام کشیدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم بستم
افتادم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن

((د.ا.د زین))
"فاک بهت لیام، اون حاملست تو چه مرگته؟"
من داد زدم و موهای سرمو کشیدم
"خفه شو اون ز من حاملست"
"اره چون تو بهش تجاوز کردی ، اون موقع با خودت چه فکری میکردی؟"
تا جایی که حنجره هام اجازه میداد داد زدم
اون یه جوری میگه انگار کار اسونیه
باور نمیشه با این ی مدت ....
اون فکرامو از هم پاره کرد وقتی این حرفو دوباره تکرار کرد
"اون میندازتش"

"نه اون ادم کش نیست فاکر ،چرا نمیفهمی فردا توی لعنتی که بمیری این بچه فاکی تر از خودت میتونه راه فاکیتو تو رو ادامه بده"
بعد ازحرفم اون اروم شد و نشست رو صندلیش
'میمردی زودتر بگی؟' به خودم گفتم
اون داشت بحرفم فکر میکرد
"ولی-"
"خفه شو ،تا الن باهات راه اومدن ولی دیگه نمیزارم به دختره اسیب برسونی و اونم بدبخت کنی "
من صدامو دواره بالا بردم و بخاطر تیکه دوم جملم لیام نفسشو با صدا بیرون داد و بهم اخم کرد
"میرم بهش میگم که تو راضی شدی،اخر از دست تو کور میشه"
من با حرص گفتم و از پله ها رفتم بالا

With Out Freedom[SMUT][L.P]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن