Part4,BLOODY ROOM

45 6 86
                                    

(Loura pov)
من خودمو پرت کردم پایین ولی در واقع نیفتادم چون لیام منو گرفت و کشید بالا
"دختره دیوونه"لیام داد زد و بهم سیلی زد جوری که من پرت شدم رو زمین
"ولم کن"من جیغ زدم و از ترس میلرزیدم
"تو دختره دیوونه با خودت چی فکر کردی؟هرجا بری برات جهنمه"لیام گفت و منو کشید بیرون اتاقم
"ولم کن "من دوباره جیغ زدم چون داشتم روی زمین کشیده میشدم
"خفه شو لورا" گفت و منو پرت کرد تو  یه اتاق دیگه
"هروقت یاد گرفتی از رئیست اطاعت کنی میایی بیرون وگرنه همینجا بمیر جهنم من فراگیره" آخرین حرفی که اون لعنتی زد این بود بعد در رو بست و صدای قفل کردن در اومد؟! تنها کاری که میتونم بکنم اینکه بشینم و گریه کنم
"ازت متنفرم" اینجا پر خاکه من یه انسانم لعنتی نه یه عتیقه!
صدای باز شدن دوباره در اومد
"من هنوزم از تو اطاعت نمیکنم پس گمشو"من داد زدم ولی به جای اون یه خدمتکار دیگه با یه سینی غذا اومد
"گفتم که نمیخورم"من گفتم و اون بهم چشم غره رفت
"رئیس گفته تا موقعی که نخورید از اینجا نرم
"رئیست نه رئیسم پس بهش بگو تنهام بذاره" من واقعا میخوام این خدمتکارو بکشم
"شما که نمیخوایید دوباره سیلی بخورید؟ رییس خیلی بی رحمه خیلی"اون نصیحت کرد
"پس بذار  و برو"
"نه من اینجا وایمیستم" چه یه دنده
"اَه " من جیغ زدم و اون خندید
"به چی میخندی؟ دوست داری مثل خدمتکار قبلی موهاتو بکنم؟" من غریدم
"رئیس درست میگفت شما خیلی یه دنده و لجبازید" و دوباره خندید
"و نکته خنده دارش چی بود؟" اینو گفتم ولی چیزی نگفت و فقط نگاه کرد
(راوی)
"لیام تو واقعا بی رحمی" زین خندید
"اون واقعا لجباز و یه دندست آدمو دیوونه میکنه"  لیام به خاطر جیغ های لورا سر درد گرفته بود
"آره هست" ل
یام به زین گفته بود که لورا میخواست خودشو پرت کنه پایین و زین هنوز میخندید چون همه از دست لیام خودکشی میکنن حتی خود زین

(Loura pov- Next day )

با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم و سرم رو بین دستام گرفته بودم و سعی میکردم با خوندن اهنگ  خودم رو اروم کنم موهام رو بین دستام مشت کردم و کشیدمشون
"لعنت بهت-لعنت بهت"و بلند جیغ میکشیدم(روانیه😂) و اون خدمتکار دوباره وارد اتاق شد
"چته؟"
"گمشو بیرون"
"میگم چته؟"
"به تو چه ربطی داره؟"
سرجام ایستادم و داد زدم میگم به تو چه ربطی داره؟؟؟؟رگ های گردنم زده بود بیرن و نبضم رو از روی دستم حس میکرد؛خدمتکار کمی جلو اومد
"اوه عزیزم آروم باش"
"خفه شو هرزه مگه تو رو این تو حبس کردن؟گمشو بیرون"
کمی مکث کرد و بعدش یکم بهم نزدیک شد .( کاری که نباید میکرد، مدیونید اگه سر این تیکه به بعد کامنت نذارید)
دستم رو بین وسایلی که اطرافم بودن چرخوندم و شی فلزی و گردی رو توی دستم گرفتم و محکم تو سر خدمتکار کوبیدم کمی منگ نگاهم کرد و بعد بدنش روی زمین افتاد  از شدت عصبانیت روی زمین کنارش نشستم  و اون گوی فلزی رو چندین بار تو صورتش فرو اوردم  (نگفتم روانیه؟😂)
اطراف سر و صورتش پر خون بود  و نمیتونستم صورتش رو تشخیص بدم  برای بار آخر گوی رو تو صورتش فرو اوردم و ایستادم.(نمونه بارز از ی عقده ای )
نفس نفس میزدم و عرق کرده بودم و موهام به پیشونیم چسبیده بود نمیدونستم چقدر انرژی توی پاهام دارم ولی همون مقدار انرژی رو تو پهلوی اون خدمتکار خالی کردم و فریاد زدم
"بهت گفته بودم گمشو بیرون" و به سمت در نیمه باز رفتم و از اتاق خارج شدم  از راهرو گذشتم میخواستم از پله ها پایین برم که توی پله دوم متوقف شدم
"لیام اون داشت جیغ میزد فکر کنم باید بهش سر بزنیم"
اون پسر که بغل رئیسشون ایستاده بود گفت و وایستا ببینم اسمش لیام بود
"نه اون فعلا توی توهماتش سر میکنه چیزی نیست"همون لیام نام گفت
  "باشه هرچی تو بگی...راستی جورج کارشو درست انجام داد؟" اون پسر گفت 'جورج' وداشتند از پله ها بالا میومدن خواستم که دوتا پله رو دوباره بالا برم ولی پاهام به طور خیلی مسخره ایی پیچ خورد و باعث شد کل پله هارو بیفتم
"ایییییی"من جیغ زدم وقتی 20 تا پله رو افتادم و دقیقا کنار پای لیام فرود اومدم
"تو اینجا چه غلطی میکنی لورا؟" لیام گفت 'اوه اوه' من با خودم فکر کردم
"لورا" اون داد زد
"هیچی میخواستم برم دسشویی" دروغ گفتم
"اوه واقعا ؟ولی در که قفل بود ایندفعه تنبیه میشی گمشو" لیام گفت و دستمو کشید به سمت اتاق بالا
"چه گهی....."وقتی اون دریایه خون و جنازه رو دید گفت
"وات د فاک بچ"لیام گفت و زد تو گوشم
"گمشو تو این اتاق" اون در یه اتاق دیگه رو باز کرد و منو پرت کرد توش،کمربندشو باز کرد
"لورا تو واقعا رو مخی" لیام گفت و کمربندشو زد به تخت و من پریدم
(استپ ، الان قطعا از من بخاطر این داستان و این پارت فاکی متنفر میشید ولی خدایی من اون تیکه مرگ خدمتکاره رو ننوشتم ، پلی)

With Out Freedom[SMUT][L.P]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora