part2

2.7K 287 62
                                    


لویی نمیدونست چقدر گذشته اما مطمئنن هوا روشن شده بود.
کالسکه بالاخره ایستاد لویی دستور داده بود که تا رسیدن به اولین روستا بدون هیچ توقفی حرکت کنن.
لویی سریع از کالسکه پیاده شد.
مردم روستا به افتخار ورود شاهزاده بزرگ ترین خانه روستایی رو براش حاضر کرده بودند.
لویی تصمیم گرفت زودتر کاراش رو انجام بده تا از شر این خونه های روستایی کثیف راحت شه و به قصر برگرده.
پس لویی سریعا شروع کرد به انجام کاراش.
شاهزاده جوان تا غروب مشغول انجام کاراش بود و خب در حال حاضر حتی نمیخواد غذا بخوره و فقط میخواد اون برده جدیدش رو به فاک بده.
لویی از خونه کوچیک روستایی اومد بیرون و وقتی دید که کسی بیرون از خونه نیست واقعا خوشحال شد بالاخره کارای اون مردم فاکی تموم شده بود.
با چشماش دنبال اون پسرک گشت واقعا باید اسمش رو ازش میپرسید.
پسرک رو یه گوشه‌ پیدا کرد که نشسته و خودش رو بغل کرده.
به سمتش رفت و اون رو از موهاش کشید تا با خودش به خونه ببرتش‌.
پسرک از روی تعجب و درد ناله ای کرد و با عصبانیت و ناراحتی سرش رو بالا آورد اما با دیدن لباس گرون قیمت فهمید که کسی که داره مثل یه حیوون میکشتش شاهزادس از فکر بلاهایی که قراره سرش بیاد رنگش پرید و اشک تو چشماش جمع شد.
شاهزاده مغرور برده اش رو به شدت رو تخت پرت کرد و باعث شد صدای گریه ضعیف برده به گوش صاحبش برسه.
لویی همه لباساش رو در آورد و لباسای نازک اون پسر هم تو تنش پاره کرد.
هری هر کاری میکرد نمیتونست جلوی گریش رو بگیره و تنها چیزی که میدونست این بود که قراره درد بکشه اونم خیلی زیاد.
لویی به بدن فاکی اون پسر خیره شد و بعد بدون هیچ هشداری خودش رو وارد اون سوراخ تنگ و دست نخورده کرد و فقط سرش وارد شد!
هری جوری فریاد زد که احساس کرد حنجرش پاره شده درد خیلی خیلی زیادی رو تو بدنس حس میکرد این خیلی بدتر از ضربه های شلاق و ضعف پاهاش بود .
لویی سعی میکرد خودش رو بیشتر وارد اون سوراخ تنگ بکنه پس با قدرت بیشتری خودش رو فشار داد بدون توجه به فریاد های از روی درد برده اش.
همیشه همین بود لویی شاهزاده و یک آدم مهم بود اما هری اون فقط یه برده بود و حتی ارزش ترحمم نداشت.
لویی بعد از چندتا ضربه عمیق با یه ناله مردونه اومد و خودش رو از اون سوراخ ملتهب که داشت ازش خون به همراه کام لویی بیرون می اومد کشید بیرون و پسر بی جون که حتی دیگه نمیتونست از درد ناله کنه و نیمه هوشیار بود رو از رو تخت پرت کرد پایین.
شاهزاده که نمیتونه کنار یه برده بی ارزش بخوابه!
هری پایین تخت با بدنی عریان و سوراخی ملتهب که خون ریزی داشت اینقدر از سرما و درد لرزید تا بیهوش شد.

لویی چشماش رو اروم باز کرد بعد از کمی دراز کشیدن روی تخت از جاش بلند شد باید یک گزارش مینوشت و همینطور دستور آماده شدن برای حرکت رو میداد.
از تخت پایین اومد اما پاش به چیزی خورد با عصبانیت به پایین پاهاش نگاه کرد و وقتی اون برده رو دید حتی بیشترم عصبانی شد.
با پاش محکم به بدن پسرک بیچاره کوبید اما اون حتی ذره ای هم تکون نخورد.
خب خوبه لویی فکرد اون برده جرات کرده بدون اجازش توی اتاقش بخوابه اما حالا که فهمیده اون بیهوش شده جریان فرق داره دولا شد رو زمین سر پسر گذاشت رو پاش و به محض دست زدن به پسر متوجه دمای بیش ازاندازه پایین پسر شد.
چشماش گرد شدن واقعا اون با یه بار به فاک دادن سخت بیهوش شده بود؟!
لویی حتی از هیچ روش تنبیهی هم استفاده نکرده بود اون پسر زیادی ظریف و ضعیف بود لویی باید یکم قویش میکرد نه به خاطر دلسوزی یا هر چی اون فقط سکس با اون پسر رو دوست داشت و همه میدونن که لویی تو این زمینه لطافتی نداره پس یا باید لویی لطیف برخورد کنه یا اون برده قوی شه و البته که شاهزاده مغرور و خودخواه گزینه دوم رو انتخاب میکنه.
بدون سرد پسر رو گذاشت رو تخت و رفت بیرون تا طبیب بیاره.

Royal loveWhere stories live. Discover now