part3

2.5K 256 18
                                    

لویی به خاطر تکون های شدید آروم چشماش رو باز کرد اون صدای عمیق و دستای جادویی واقعا فوق العاده بودن.
با چشماش دنبال هری گشت و اون رو گوشه ای پیدا کرد که خودش رو جمع کرده و جرئت نکرده حتی کمی از پوست خرس رو رو خودش بندازه.
خب کاملا مشخصه که اون جایگاهش رو میدونه.
لویی پوست خرس رو روی هری انداخت و سرش رو از پنجره کالسکه بیرون آورد تا ببینه کجاست و چقدر تا روستای بعدی مونده.

هری:
زیننن من نمیخورم
زین با لبخند به اون پسر شیرین نگاه کرد.
اون دوتا از اون روزی که زین گذاشت هری سوار اسبش یشه باهم آشنا شده بودن و الانم تو روستای سوم بودن و تو این دو روز لویی حتی وقت خوابیدن هم نداشت چه برسه به توجه و به فاک دادن بردش.
تو این مدت هری شبا یواشکی تو کالسکه میخوابید و روزاهم سعی میکرد جلوی چشم شاهزاده آفتابی نشه.
و بعد از دو روز که حتی شاهزاده رو هم ندیده بود قرار بود برگردن.
تو سفر قبلی هری بازم سوار اسب زین شد و امیدوار بود که این دفعه هم بتونه تو بغل گرم زین برگرده.
زین:
هری چرا تو اینقدر کم غذایی پسر خب یه چیزی بخور دیگه
هری با دیدن شاهزاده که از خونه بیرون اومد سریع بلند شد و خودش رو یه جا قایم کرد.
شاهزاده سوار کالسکه شد و یه نفس راحت کشید بالاخره میتونه برگرده به قصر دلش میخواست که بگه هری بیاد توی کالسکه اما هیچ دلیلی واسه این کارش نداشت اون فقط میتونست به خاطر به فاک دادن بردش بیارتش تو کالسکه و در حال حاضر خسته نر از این حرفا بود.
شاهزاده مغرور بالاخره تصمیمش رو گرفت و اعتراف کرد که در حال حاض به بدن اون پسر نه اما به صدای عمیقش و دستای بی جونش احتیاج داره.
خب هری وقتی فهمید قرار تمام راه با شاهزاده تو کالسکه تنها باشه اصلا خوشحال نشد و همینطور ترسی رو تو دلش احساس کرد.
بالاخره راه افتادن و هری و لویی بیشتر راه رو خواب بودن بقیش رو هم هری داشت لویی رو مثلا ماساژ میداد و قصه های جذاب تعریف میکرد.
لویی فهمیده بود که هری با یه کولا هیچ فرق نداره و عاشق خوابه و تقریبا همیشه چشماش نیمه باز و خمار خوابن و این برای لویی عجیب بود که یک انسان بی ارزش هم میتونه ویژگی های شیرین داشته باشه!.
بالاخره رسیدن لویی زمان کوتاهی بود که بیدار شد بود اما هری هنوز خواب بود و به نظر لویی هری توی خواب واقعا پرستیدنی بود.
لویی اخمی از افکار مزخرفش کرد و به هری یه لگد محکم زد‌.
هری با درد و وحشت چشماش رو باز کرد.
لویی نیشخندی زد و از کالسکه پیاده شد و به سمت خانوادش که به استقبالش اومده بودن رفت.

هری واقعا خوشحال بود چون شاهزاده امشب یه دختر رو خواسته بود که هری اسمش رو نمیدونست.
به هر حال همین که هری نبود کافی بود هری واقعا دنبال راه فرار بود. اون حاضر بود ساعتای زیادی رو تو مزرعه های و خونه ها کار کنه اما یه برده جنسی نباشه.

چند روزی گذشته بود و هری از روزی که برگشته بودند زین رو ندیده بود به هر حال زینم یک سرباز بی ارزش بود.
لویی تصمیم گرفت امشب رو با هری بگذرونه.
طبیب به لویی گفته بود که هری حالش بهتره اما اون دختر هنوز خوب نشده.
چند نفر در حال آماده کردن هری بودن و لویی هم در حال آماده کردن اتاقش برای اون پسر کوچولو.
بالاخره نیمه شب فرا رسید و برایس هری ترسیده و کوچولو رو به اتاق مخصوص لویی برد و بعد از در زدن و شنیدن صدای جدی شاهزاده وارد اتاق شد و برده رو رو زانوهاش انداخت و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد.
هری توی مغزش هزاران چیز بود میدونست با یه اشتباه میتوکه جونش رو از دست بده.
اما اون در حال حاضر حتی دلش نمیخواست زنده بمونه!
هری همه چیزش رو از دست داده بود.
پسرک فقط میترسید اون از مرگ میترسید از دردش و از حسش.
لویی اما فقط داشت به اون پسر کوچولو که از گریه میلرزید نگاه میکرد.
نمبدونست چرا اما میخواست این دفعه آروم تر به نظر بیاد و به نظر هری یه ادم وحشتناک نباشه اما مگه نظر یه برده مهمه! لعنت بهش.
لویی کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت:
لباسات رو در بیار و رو تخت دراز بکش.
هری لباساش رو در اورد و با بدنی لرزون روی تخت دراز کشید و منتظر سرنوشت شومش موند.
حالا دیگه خودش رو ادم بی ارزشی میدونست و احساس میکرد هر بلایی که سرش بیاد حقشه.

لویی به سمت تخت رفت و دستای ظریف هری رو به تاج تخت بست و به چشمای زیبای هری که تو دریای خون غرق شده بود نگاه کرد.
هری دیگه گریه نمیکرد و از اینکه دستاش بسته بود و خیلی بی دفاع بود عصبانی بود!
درسته هریه آروم الان عصبانی بود مخصوصا از دست شاهزاده.
هری از شاهزاده متنفر بود از مردم متنفر بود که بین انسان ها اینقدر فرق میزارن طوری که حس نیکنی یه حیوونی نه یه انسان.
هری تصمیم گرفت که باهاش رو به روشه با ترسش و با شاهزاده.
هری پسر آرومی بود و دیر به دیر عصبانی میشد اما وقتی عصبانی میشد حتی آنه هم ازش میترسید.
آنه!هری با فکر مادر زیباش که از دستش داده بود عصبانی بود.
هری نمیخواست بمیره نه فعلا نمیخواست با این ترسش رو به رو بشه.
هری باید یه کاری میکرد پس صداش رو صاف کرد و گفت:
من میخوام به شما لذت بدم سرورم.
لویی جا خورد اما تصمیم گرفت به اون بچه شیرین یه فرصتی بده پس دستاش رو باز کرد.
هری آروم لباسای ابریشمی شاهزاده رو در اورد.
خب هری واقعا نمیدونست باید چیکار کنه لویی حتی دفعه پیش نبوسیده بودتش به خاطر همین نمیدونست اجازه داره که شاهزاده رو ببوسه یا نه.
هری سعی کرد بره جلو و لویی رو لمس کنه اما...
اما هری نمیتونه...
نمیتونه کسی که اینقدر بهش صدمه زده رو لمس کنه یا ببوستش..
هری از تخت اومد پایین و با سرعت به طرف در فرار کرد و با بدنی عریان در راه رو محو شد.
لویی خشکش زده بود تا حالا همچین اتفاقی واسش نیوفتاده بود‌.
هیچ برده ای تا حالا جرئت نکرده بود ازش فرار کنه!
لویی هنوز متعجب رو تخت دراز کشیده بود که صدای در اتاقش به گوش رسید.
شاهزاده از شوک در اومد و با صدای محکمی اجازه ورود داد هرچند که از قبل در نیمه باز بود(هری رفت درو نبست🤣)
سرباز بدن لرزون و لاغر هری رو انداخت رو زمین گفت:
قربان این برده احمق میخواست فرار کنه دستورتون چیه؟
لویی خشم زیادی تو وجودش حس میکرد به سمت کمدش رفت و کلید اتاق رو از توش برداشت و بعد به سرباز اشاره کرد که بره و در و پشت سرش بست و قفلش کرد.
هری:
من نمیخوام یه برده جنسی باشم من نمیخوام برده باشمممممم
هری داد زد و گریه کرد و با همون هق هق ادامه داد:
منو بکششش من حاضرم بمیرم دیگه این زندگی نکبت بارو نمیخوام من برای اخرین بار به خودم فرصت دادم و سعی کردم فرار کنم اما بازم شکست خوردم مثل همیشه.
لویی کمی متعجب شده بود درسته که خیلی ترسناک بود اما برده هاش به خاطر یه کیسه سکه بعد آزادیشون هم که شده نمیخواستن بمیرن!
لویی:
تو قبلا هم برده بودی؟
هری سرش رو اورد بالا و گفت:
نه من چند ماهه که یه برده شدم قبلش پسر یه کشاورز بودم.
لویی رفت روی تخت نشست و گفت:
چیشد که یه برده شدی؟
هری:
پدرم من و مادرم رو ول کرد و یکی از دوستای پدرم به زور زمین رو از ما گرفت مامانمم بیمار بود و بعد دو دفته از رفتن پدرم مرد و من موندم و من بدون هیچ سرمایه یه خانواده و یا حتی دوستی!
یه شب یکی منو گرفت و از اون به بعد من به عنوان برده فروخته میشدم.
من همیشه کار میکردم و همه جور رفتاری رو تحمل میکردم اما وسیله سکس بودن اونم وقتی یه پسری واقعا برام قابل تحمل نیست.
لویی شگفت زده یا حتی ناراحتم نشد به هر حال اون داستانای غم انگیز تر از اینم شنیده بود.
اما این پسر خب یه جورایی لویی فهمیده بود که یه برده نبودهداز اول اما الان که هست! لویی گیج شده بود و با درونش درگیر بود.
هری:
من نمیخوام با زجر بمیرم.
لویی:
مگه خواسته تو واسه کسی اهمیت داره؟
هری زیر لب زمزمه کرد:
نه
لویی:
تو امشب برای منی و قرار نیست چیزی عوض شه و بعد از امشب در مورد زندگیت تصمیم میگیرم.


Royal loveWhere stories live. Discover now