part4

2.4K 238 20
                                    

لویی روی هری خیمه زد و شروع کرد به گذاشتن علامت های کوچیک و بزرگ روی بدن لرزون پسر و بعد رفت سراغ نوک سینه های صورتی بردش و شروع کرد به مکیدنش هری از لذت یه ناله خفه ای کرد و لویی تازه فهمید که ناله های از روی لذت هری چه قدر میتونه فوق العاده باشه.
لویی سه تا از انگشتاشو بدون هیچ اخطاری وارد هری کرد و هری جیغی از درد کشید هنوز سوراخش حساس بود.
لویی بدون توجه انگشت چهارمم وارد کرد و از تظر خودش خیلیم داشت به هری لطف میکرد که داشت اول از انگشتاش استفاده میکرد‌.
لویی بعد از اینکه احساس کرد هری یکم اروم تر شده خودش رو تا نصفه وارد هری کرد.
چندتا اشک از گوشه چشم هری پایین ریخت.
لویی شروع کرد به بوسیدن اون لبای زیبا و بعد از چندتا ضربه عمیق اومد.
لویی تصمیم گرفت که دراز بکشه درسته که کنار یه برده بود اما الان نمیخواست هری رو بفرسته بره فقط دلش میخواست کنارش باشه.
هری:
این قراره تا کی ادامه داشته باشه؟
لویی:
چی؟!
هری:
این که من ازت متنفر باشم و تو به زور باهام بخوابی!
لویی با اخم گفت:
هی تو نق نداری منو تو خطاب کنی
هری:
من هنوز جواب سوالم رو نگرفتم سرورم
لویی:
نه این قرار نیست ادامه داشته باشه تو نمیتونی از کسی به زیبایی من متنفر باشی.
هری برگشت و رو به پهلو خوابید تا اون صورت مثلا زیبا رو ببینه
هری:
درون آدما مهمه نه بیرونشون
لویی:
تو از من چی میخوای لعنتی؟تویه برده ای و منم دارم باهات مثل یه برده برخورد میکنم! تو انتظار بیشتر از این داری؟
هری:
من میخوام هر دومون سعی کنیم یا بعد یه ماه من رو آزاد کن و من به این تنفرم و تو به کارای قبلیت ادامه میدی یا هر دومون سعی میکنیم تغییر کنیم و من سعی میکنم تنفرم رو فراموش کنم و تو خودخواهیت رو و این که من یک بردم!
لویی:
من به این چیزا احتیاج ندارم منظورم اینه که چرا باید به حرفت گوش کنم؟!
هری:
چون نمیتونی حس تنفر من رو تحمل کنی!
لویی واقعا از اون پسر خوشش میومد ولی حاضر نبود که به خاطر هری زندگیش رو تغییر بده اما یه حس دیگه هم داشت یه حس خوب که تازگی ها به سراغش اومده بود وقتی تو این مدت به مردم کمک میکرد حس خوبی داشت و این حس خوب بودن رو حاضر نیست با هیچ چیز عوض کنه لویی قبلا هم آدم بدی نبود اون فقط با مشکلات مواجه نشده بود که بخواد کاری کنه!
و رفتارش با برده هاش خب این یه چیز طبیعیه و مختص لویی نیست هنه با برده ها بد برخورد میکنن اما لویی میخواست به زندگیش خوبی ببخشه و از این به بعد سعی کنه ادم بهتری باشه و خب هری میتونه شروع خوبی باشه.
لویی:
قبوله تو به من یاد میدی که آدم بهتری باشم و منم به تو یاد میدم که چطور مثل اشراف زاده ها رفتار کنی
هری:
من یه اشراف زاده بودم!
لویی:
پس بهت یاد میدم که چجوری از با من بودن لذت ببری و بتونی به منم لذت بدی.
هری آب دهنش رو با صدا قورت داد باید میدونست که نمیشه یه ادم حشری رو یه شبه تغییر داد
لویی:
بیا از این شروع کنیم که من میزارم تو امشب کنار من بخوابی.
هری:
واو چه لطف بزرگی!
لویی:
هی این خیلی منزجر کنندس که یه شاهزاده کنار یه برده بخوابه و باورم نمیشه که دارم همچین کاری انجام میدم.
هری:
این که کنار کسی که بهت تجاور کرده هم بخوابی منزجر کنندس!
لویی:
چه بهتر این یه شروع برای هر دومونه.
لویی هری رو کشید تو بغلش و سرش رو لای اون موهای نرم و خوش بو فرو کرد و دیگه اجازه حرف زدن به هری داد.
حالا شاهزاده و برده در کنار هم به خواب عمیقی فرو رفته بودند.....
لویی از ساعت ۶ صبح بیدار شده بود و تا الان با خانواده صبحانه خورده بود،به تمرین اسب سواریش رسیده بود،با همسرش قهوه خورده بود و یک ملاقات هم با ژنرال داشت‌ و در تمام این مدت هری خواب بود!
لویی وقتی برگشت تو اتاق و هری رو همچنان خواب دید واقعا تعجب کرد و البته که یکمم عصبی شد لعنتی اون از صبح تا حالا کلی کار کرده بود و اون برده فقط خوابیده بود.
لویی کلمه برده رو از تو ذهنش خط زد نباید دیگه از این لغت استفاده میکرد حداقل نه واسه هری.
هری داشت خواب یه ابشار زیبا رو میدید که میتونست اژدها تولید کنه!(شمام از این خوابای مسخره میبینید یا فقط من و هری اینجورییم؟)لویی به تخت نزدیک شد هری لای اون پتوهای نرم و بالشای زیاد اونم برهنه واقعا پرستیدنی شده بود
لویی یکم به هری نگاه کرد و بعد تصمیم گرفت که بیدارش کنه اون نباید زیادی به هری آسون بگیره!
دستش رو رو بازوهای نرم هری گذاشت و تکونش داد و وقتی دید بیدار نمیشه محکم تر این کارو کرد.
هری به سختی چشماش رو باز کرد و به اون شاهزاده منفور نگاه کرد البته که هری هنوزم از لویی خوشش نمیومد.
هری سعی کرد بدون توجه به بدن دردش بشینه البته نتونست جلوی جمع شدن صورتش از درد رو بگیره.
لویی:
تو الان میری خونه برده ای اونجام به حمام میری و استراحت میکنی بعدشم برایس بهت چندتا وظیفه مثل تمیز کردن و اینا میده که باید انجامش بدی
هری با حالت اعتراض گفت:
هی من قرار بود دیگه برده نباشم!
لویی:
خب قرار بود من مثل برده ها باهات برخورد نکنم و اینکه حتی منم که شاهزادم کلی کار دارم تو که نمیتونی تمام روز بخوری و بخوابی تو کار میکنی و اگر بفهمم که کارتو خوب انجام دادی بهت جایزه میدم.
هری چشماش برق زد و ذهن معصومش به چیزایی مثل یه غذای خوشمزه و یا یه لباس زیبا پرواز کرد.
لویی:
شب اگر وقت داشتم باهم میریم یه سر به اسب ها میزنیم
لویی اعلام کرد و از رو تخت بلند شد.
هری:
خب من لباس میخوام!
لویی به کف زمین نگاه کرد تا اثری از لباسایی که هری دیشب درشون آورده بود پیدا کنه اما هیچی!
اوه خدمتکار همیشه صبح زود اتاق رو مرتب میکنه پس حتما لباسای هری رو هم جمع کرده و برده.
شاهزاده به سمت اتاق لباسش رفت و دنبال بی ارزش ترین شنلش گشت و بعد از زمان زیادی تونست یه شنلی که کمتر دوسش داشت پیدا کنه و با عصبانیت به سمت هری پرتش کرد.
لویی اصلا دوست نداشت که لباس های زیبا و تمیزش رو یه برده بپوشه!
به این که دوباره از کلمه برده استفاده کرده بود چشم غره رفت و از اتاق خارج شد.
هری بدون توجه با عشق به اون شنل زیبا و نرم نگاه کرد یادشه که مامانش قرار بود برای تولدش یه همچین چیزی بهش کادو بده.
هری شنل رو پوشید و به سمت برده خونه رفت.
...............................
شب شده بود و لویی به کمک ندیمش تونسته بود موهاش رو به بهترین حالت در بیاره شاهزاده دلش میخواست زیبا به نظر برسه.
لویی از اتاقش بیرون اومد و به سمت برده خونه راه افتاد اما وقتی داشت قدم زنان در باغ حرکت میکرد با همسرش رو به رو شد که با لبخندی ملیح و زیبا به سمتش میاد.
الیزابت:
سرورم شما باز هم دارید میرید برده خانه؟
الیزابت بدون هیچ ناراحتی یا حسادتی پرسید.
لویی:
آره
شاهزاده کوتاه جواب داد و اصلا حوصله صحبت با پرنسس رو نداشت پس از کنارش رد شد و به سمت برایس و هری که منتظرش بودن رفت.
هری به اجبار برایس و چندتا از برده ها موهاش رو یکم مرتب کرده بود و به دستور برایس لباس بهتری پوشیده بود.
لویی با چشمایی براق به اون پسر زیبا نگاه کرد خدایا یه پسر چطور میتونه اینقدر زیبا باشه!


Royal loveWhere stories live. Discover now