part5

2K 219 26
                                    


لویی انگشتاش رو تو دهنش برد و حسابی خیسشون کرد به هر حال اون به بیبیش قول داده بود که امشب آروم تر رفتار کنه و واقعا امیدوار بود بتونه خودش رو کنترل کنه.
خب وقتی اون سوراخ صورتی و کوچیک رو به روته واقعا سخته!
لویی دوتا از انگشتاش رو با ملایمت وارد هری کرد.
هری با حس سوزش چشماش رو بست و لبش رو گاز گرفت.
لویی دوتا انگشتش رو یکم تکون داد و بعد انگشت سوم رو هم اضافه کرد و وقتی صدای ناله کوتاه هری رو شنید لبخند زد.
بعد از مدتی بالاخره صبر شاهزاده تموم شد و انگشتاش رو از اون سوراخ گرم کشید بیرون و دیکش رو آردم وارد سوراخ باز شده هری کرد.
ناله های هری تمومی نداشت و باید اعتراف میکرد که این دفعه خیلی بهتر از قبل بود و یکم لذت برده.
لویی بعد از چند ضربه تونست پروستات بیبیش رو پیدا کنه و محکم به اون قسمت ضربه بزنه.
هری یه حس فوق العاده ای تموم وجودش رو فرا گرفته بود و نمیتونست جلوی ناله های بلند و آسمونیش رو بگیره.
هری با صدایی لرزون گفت:
میت..ونم..بیا...م؟
لویی:
اوه البته بیبی
و هر دوشون در حالی که اسم همو فریاد میزدن اومدن.
هری بی حال رو تخت افتاد و چشماش بسته شد لویی هم کنارش دراز کشید و بدون توجه به کثیفی های روی بدنشون هری رو تو آغوشش گرفت.
لویی به پسر زیبایی که در آغوشش بود نگاه کرد و باورش نمیشد که داره به یه پسر احساس پیدا میکنه.
اما هری حتی در خواب هم عاشق لویی نبود...
_______________

همه در قصر در حال تکاپو بودند چرا که بعد از مدت ها پادشاه تصمیم گرفته بود جشنی برپا کند.
دلیل این جشن یک پیروزی بزرگ در جنوب بود که غنائم و قدرت زیادی رو به پادشاه بخشیده بود.
لباس ها در حال دوخته شدن بوند و همه جا در حال تمیز شدن ملکه کارها رو بدست گرفته بود و هر لحظه مشغول چیدنه برنامه جشن بود و
پادشاه در حال فرستادن کارت دعوت و حکمرانی
اما لویی شاهزاده جوان در حال عاشق شدن بود و هر روز بیشتر به هری دل میبست.
اما هری هنوز همان هری روز اول بود و هنوز نتوانسته بود کسی رو که بهش تجاوز کرده ببخشه اون ان شب رو همچون آیینه ای به یاد داشت واضح و شفاف.
کاش فقط همان شب بود اما این مسئله تقریبا هر شب داشت تکرار میشد اما هری قوی تر از این حرفا بود.
پسرک اهداف بزرگتری داشت و باید برای رسیدن بهشون صبر پیشه میگرفت(هری قصد انتقام نداره)
همه اعضای خانواده سلطنتی دور میز بزرگ و مجلل در حال غذا خوردن بودند.
پادشاه رو به الیزابت کرد و گفت:
کارهای مهمانی چطور پیش میره؟
الیزابت سریع غذایی که در دهان داشت رو قورت داد و گفت:
عالی پیش میره سرورم اابته باید بگم که پسرتون هیچ کمکی به من نمیکنه و من حس میکنم به تازگی از وظایفش دور شده.
لویی از غذا خوردن دست کشید و قبل از ایکه به پدرش اجازه اعتراض بده گفت:
اگر وظیفه من برگزار کردن مهمانی و با شما قدم زدن و رسیدگی به امور داخلی قصر من اعتراف میکنم که انجامش نمیدم اما اگر وظیفه من مثل بقیه شاهزادگان جهان است و البته مردانه است باید بگم که حتما خارج از درک شماست که متوجهش نشدید.
لویی با لحن آروم و جدی گفت و بعد از اینکه نگاه همه رو خودش حس کرد شروع کرد به خوردن ادامه غذاش.

Royal loveWhere stories live. Discover now