part8

2.5K 244 44
                                    

سه ماه بعد:
شاه الیور در بستر بیماری بود و شاهزاده لویی سرش از همیشه شلوغ تر.
طبیب ها از پادشاه قطع امید کرده بودند و همه میدونستن که قراره صاحب یک پادشاه جدید بشن.
تمام خدمه قصر در حال کادو دادن و خدمت به شاهزاده بودن میدونستن که دیگه خدمت به پادشاه براشون سودی نداره و برای نجات و حفظ قدرت و مالشون باید محبوب شاهزاده بشن.
الیزابت به تازگی مشغول استراحت شده بود چراکه فقط دوماه مونده بود تا شاهزاده جدید رو به دنیا بیاره و طبق گفته طبیب باید استراحت میکرد البته در آرامش چیزی که فعلا نمیشد تو قصر پیداش کرد.
هری اما از تمام امور قصر جدا بود اون اتاقش رو با گل های رنگارنگ و زیبا تزئین کرده بود و تا جایی که میتونست به شهر میرفت و از بعضی از لباس های فاخری که لویی دستور دوختش رو داده بود میفروخت و به فقیران کمک میکرد.
هری به عنوان معشوقه پادشاه آینده یک حقوقی میگرفت و میدونست وقتی لویی به تخت بشینه این حقوق بیشتر هم میشه.
هری عاشق مهربانی کردن بود اوایل که مردم فهمیدن هری معشوقه شاهزادس منزجر شدن و با هری بد برخورد میکردن به خاطر همین هری هم به سمت بچه ها رفت اون ها به امور قصر و رابطه ها اهمیت نمیدادن و عاشق هری بودن.
کم کم مردم از خیرخواهی هری شنیدن و کم کم حس انزجارشان رو فراموش کردند البته هنوزم کسایی بودند که از هری متنفر باشند.
لوتی در حال رسیدگی به امور قصر بود از اونجایی که الیزابت نمیتونست خیلی حضور داشته باشه.
مردم خبر مریضی پادشاه محبوبشان را شنیده بودن و ابراز ناراحتی میکردند.
حتی هری هم متوجه خوب بودن پادشاه شده بود فقیران کم بودن و اختلاف طبقاتی زیادی وجود نداشت،مردم شاد بودن و غذاهای خوبی میخوردند،اوضاع اقتصاد و تجارت هم عالی بود و هری آرزو داشت که لویی هم مثل پدرش شه و بتونه این اوضاع رو حفظ کنه.
_________________________

تمام افراد مهم حکومتی در اتاق بزرگ پادشاه ایستاده بودند.
لحظه های آخر به سرعت داشت میگذشت.
الیور:
اول..جشن..تاجگذاری رو....برگز..ار کنید.
الیور نتونست بیشتر از این جلوی سلفه های شدیدش رو بگیره.
لویی به پدرش که در حال مرگ بود نگاه کرد و گفت:
ما میتونیم صبر کنیم لازم نیست اینقدر سریع انجامش بدیم.
ایور کمی سلفه کرد و گفت:
ن..ه
همه موافقت کردن و از آخرین دستور پادشاه پیروی کردند.
_________________

جشن تاجگذاری و مراسم پر شکوه تدفین الیور به سرعت انجام شد.
هری تو هر دوتاش حضور داشت و نگاه همه رو مجذوب خودش کرده بود هری به زیباییش نه تنها تو قصر بلکه بین مردم هم معروف شده بود و خیلی ها ازش صحبت میکردند و البته که لویی از این موضوع خیلی هم خوشحال نبود!
تا چندروز پیش فکر میکرد که چون عاشق هریه اون به چشم یک عاشق زیبا میبینه اما در طی جشن متوجه شد که هری واقعا موجود زیباییست.
سه روز از جشن گذشته بود و قصر آروم تر شده بود و همه چی به نظم سابق خودش برگشته بود.
لوتی که هنوز یاد پدرش بود هیچ دستوری برای تعویض اساسیه و دکور قصر نکرد.
نقشه های عوض کردن دکور قصر الیزابت هم فعلا با شکست مواجه شده بود از اونجایی که باید تمام روز رو در تخت سپری میکرد.
هری هم ترجیح میداد به جای این ولخرجی ها باغی در شهر درست کنه تا مردم ازش استفاده کنن.
لویی هم که دیگه پادشاه شده و بود و همین اول کار باید همه چی رو درست میکرد،دشمناش رو باید سرکوب میکرد و قوانین رو دوباره برسی میکرد و جواب تبریک ها و تسلیت ها رو میگفت.
حالا بعد از سه روز هم لویی و هم هری وقت آزاد پیدا کرده بودند البته برای یه مدت کوتاه!
لویی روی تخت سلطنتی نشسته بود و همه رو از سالن بیرون کرده بود.
پادشاه وقتی اون موجود زیبا و کوچک که با قدم های کوچک و آروم به سمتش می آمد لبخند زیبایی زد.
هری وقتی لویی رو بر روی تخت پادشاهی دید دوباره آرزو کرد که مانند پدرش بشه.
لویی همونطور که لبخند رو لبش بود گفت:
بیا اینجا معشوقه زیبای من.
هری به سمت لویی روفت رو به روش ایستاد.
لویی دست های ظریف و سفید هری رو گرفت و رو پاهاش نشوند.
هری از این که رو پای لویی بشینه متنفر بود پس اخمی روی صورتش شکل گرفت.
لویی با دهن بسته خندید و گفت:
این همه کار من برای تو کردم توهم به خاطر من یه چیزایی رو تحمل کن.
لویی بعد از خندش با جدیت گفت.
هر سر جاش جابه جا شد و گفت:
من فقط اینجوری احساس هرزه ها رو دارم.
لویی از طرز فکر هری خوشش نیومد و گفت:
هرزه ها با کسایی که بهشون پول میدن میخوابن اما تو فقط و فقط حق داری با من بخوابی.
هری به حسادت لویی چشم غره رفت(البته یواشکی)سعی کرد موضوع رو عوض کنه:
خب میخواستید من رو ببینید امرتون؟
لویی:
چند روزه وقت نکردیم خوب همو ببینیم.
هری زمزمه کرد:
چند وقته ملکه رو ندید؟
اوه البته که الیزابت ملکه شده بود!
لویی:
از شب جشن چطور مگه؟
هری کمی برگشت تا به چشمای پادشاه نگاه کنه.
هری:
ایشون باردارن و شما نه بهشون توجهی میکنید و نه حتی اهمیتی بهشون میدید.
ملکه بچه شما رو تو شکم دارن نباید این رو فراموش کنید.
لویی جبهه گرفت:
کدوم معشوقه ای به فکر همسر اوله مردشه؟!
هری لبخندی زد و گفت:
معشوقه ای که حسود نیست و مهربونه و دلش برای بچه و مادرش میسوزه و البته منطقیه‌.
لویی اول چندبار با تعجب پلک زد الان اصلا حوصله صحبت در مورد الیزابت رو نداشت پس گفت:
شنیدم که یک زمین بزرگ در وسط شهر خریدی و سعی داری تبدیل به باغش کنی.
هری حواسش کاملا پرت شد و چشماش برق زد و گفت:
اوه آره یه باغ بزرگ با کلی درخت و همینطور گلای مختلف.
هری با لبخند جملش رو تموم کرد.
لویی:
همم واقعا ایده خوبی اگر بخوای میتونم از خزانه یه بودجه ای بهت بدم!
هری:
فعلا حقوقی که میگیرم کافیه.
لویی:
خب از معلم حسابت شنیدم که ریاضیت خیلی خوبه و خیلیم سریع یاد میگیری و این که دیروز آخرین کلاست رو گذروندی.
پس تصمیم گرفتم یه کارایی بهت بدم فعلا باید بری پیش فرانسیس که مسئول خزانست اون بهت کارای سبک میده.
هری با ذوق سرش رو تکون داد و گفت:
این طوری حقوقمم بیشتر میشه؟
لویی خندید و گفت:
اوه البته که نه این طوری حقوق واقعی از کارت میگیری و دیگه حقوق زیادی بابت معشوقه بودن نمیگیری‌.
هری لبخند شیرینی به عادل بودن پادشاه زد و گفت:
خیلیم عالی
لویی:
خب حالا بیا بریم و یکم در باغ قدم بزنیم.
هری چشماش گرد شد فکر میکرد الان باید برن توی تخت.
اما هم هری و هم الیزابت اشتباه میکردن این فقط یه نیاز جنسی نبود این احساس فراتر از این ها بود و عقل و قلب لویی رو هم درگیر کرده بود.
الیزابت از پنجره به اون دو نفر که دست در دست هم در باغ راه میرفتن و میخندیدا با اشک نگاه کرد.
حقیقتا هری رو زیبا تر از خودش میدید.
دست های ظریفش را که کمی ورم کرده بودند روی شکمش گذاشت و گفت:
پدرت من رو دوست نداشت اما مطمئنم عاشق تو میشه و اون موقع است که من گریه های اون برده رو میبینم.
یک سال بعد

Royal loveWhere stories live. Discover now