من و جیمین با دهن باز به این پسر که رو به روی من ایستاده بود و ادعا میکرد دوست پسر منه، نگاه میکردیم. اصلا مهلت نداد من چیزی بگم. یه بوس با دستش برام فرستاد و رفت. حالا انگار من میتونستم حرف بزنم که اونم به من گوش بده! چشمامو گردوندم و به جیمین نگاه کردم. به دو دقیقه نکشید که اون صف منظم بهم ریخت و نصفشون از کنارم رد شدند و گفتند: به به. نمیدونستیم اینقدر زرنگی. چه کسی رو هم برای خودش تور کرده.
سرم رو از روی تاسف تکون دادم و با جیمین به سمت کلاس هامون رفتیم. توی راه جیمین پرسید: قضیه این دوست پسر چی بود؟
اشاره کردم: من چمیدونم. من حتی این یارو رو نمیشناسم.
- ولی از بیخ گوشت گذشت. گفتم الان میشی هدفش و تا آخر عمرت باید اذیت شی.
+ چی؟ تا آخر عمر؟
- آره. طرفداراش زیادن. هرکی بشه طعمه اش کل دنیا میشناسنش و برای خود شیرینی هم شده یه دست کتک میزنن اون طعمه بدبخت رو و عکسشو براش میفرستند.
+ اوه.
- نمیدونم چرا اینکار رو کرد ولی الان خیالم راحته که میخواد ازت محافظت کنه.
+ برو بابا. من با اینکارش بیشتر ترسیدم. بعد کلاس میمونی با هم بریم بیرون؟
- نه. شرکت بابام اوضاعش بهم ریخته. کلاس آخرم رو نمیرم. باید برم کمکش.
+ باشه. اگه کمکی خواستی بگو.
- باشه. مواظب خودت باش.
+ تو هم همینطور.
از جیمین جدا شدم و به سمت کلاسم رفتم.چند ساعت بعد وقت نهار توی حیاط نشسته بودم که یه پسر خیلی قد بلند با شونه های پهن اومد طرفم. گفتم حالا اینم میخواد یه تیکه بندازه و بره ولی دیدم جلوم ایستاد. یکم نگاهش کردم که گفت: وی کارت داره. پاشو بیا.
یکی از ابروهامو دادم بالا. دفترچمو در اوردم و نوشتم: وی کیه دیگه؟
یکم با خباثت نگاهم کرد و گفت: دوست پسرت.دوست پسرم؟ من که دوست پسر نداشتم! یکم به پسره خیره نگاه کردم که تازه فهمیدم کیو میگه. نوشتم: اون دوست پسرم نیست!!!
پوزخندی زد و گفت: بیا.
هرچند زورم اومد که اینجوری دستور میده اما چون کنجکاوی تا حد مرگ داشت اذیتم میکرد دنبالش رفتم.کل مدرسه رو دور زدیم و به یه اتاق رسیدیم. اینقدر جای این اتاق مخفی بود که کسی فکرشو هم نمیکرد که یه اتاق اینجا باشه. فکر کنم خود مدیرم نمیدونست.
اون پسر شونه پهنه جلو میرفت و منم پشت سرش میرفتم. از در اتاق وارد شدیم و اون در رو بست و اشاره کرد که برو جلو.
قدم برداشتم و جلوتر رفتم. یهو برقا روشن شد و یهو چندتا مرد مشکی پوش پیدا شدند که زیر دستشون یه سری پسر و دختر با صورتای آش و لاش بود.اون پسره که اسمش وی بود اومد سمتم و رو به روم ایستاد. چرا من شرارت رو از توی چشماش میخوندم؟
دستاشو کرد توی جیبش و گفت: حال بانی ما چطوره؟
با تعجب بهش نگاه کردم. بانی دیگه کیه؟
انگار سوال رو از توی چشمام خوند که جواب داد: بانی تویی دیگه.احتمال ۱۰۰ درصد میدادم که زبون اشاره بلد نیست برای همین توی دفترچم نوشتم: اسم من بانی نیست. خودم اسم دارم.
پوزخندی زد و گفت: اسمت اصلا مهم نیست. از امروز تو بانی هستی. فهمیدی؟ بانی!
پوفی کردم که اصلا هیچ صدایی نداد. نکنه واقعا انتظار داشتید پوف کردنم صدا داشته باشه؟؟
YOU ARE READING
Wicked for Your Voice || Vkook √
Fanfictionعشق تو برای من یه سوال بود. یهو یه روز از یه جا پیدات شد و من رو عشق خودت صدا کردی. راه میرفتی و جار میزدی که من عشق توام با اینکه قبلا اصلا همدیگر رو ندیده بودیم. و تو نمیتونستی صدای اعتراض من رو بشنوی. نه اینکه مشکلی نداشته باشم، نه! حقیقت این بود...