^ جونگ کوک ^
آروم چشمامو باز کردم. جز به جز اجزای بدنم درد میکرد. از درد چشمامو بستم. حس دستای کسی روی صورتم مجبورم کرد چشمامو باز کنم. فکر کردم هنوز دارم خواب میبینم برای همین چشمامو بستم و باز کردم ولی بازم همون صحنه رو دیدم! وی داشت صورت منو نوازش میکرد. اونم با یه قیافه ی خیلی غمگین! یا جسوس! این دیگه کدوم یکی از عجایب هفتگانه است؟
وی با دیدنم سریع بلند شد: جونگ کوک بیدار شدی؟ خوبی؟
آروم سرم رو تکون دادم.
- آه خیلی خوشحالم که خوبی. دیروز که اونجور زخمی اومدی بدجور نگرانت شدم. بدنت درد میکنه؟
بازم سرم رو تکون دادم.
- چرا باهام ذهنی حرف نمیزنی؟ کی این بلا رو سرت اورده؟ بگو تا برم پدرشو در بیارم.
چشمم به جین افتاد که اومد سمتمون. از این رفتارای وی واقعا شوکه شده بودم. نکنه به جای من اون کتک خورده بود؟
+ جیهوپ.
- جیهوووپ؟
سرم رو تکون دادم. جین اومد جلو: جیهوپ چیشده؟
- جونگ کوک میگه جیهوپ کتکش زده.
× واقعا کار جیهوپ بوده؟
سعی کردم بلند بشم که بدنم درد گرفت. وی سریع اومد کمکم و به تخت تکیه ام داد. گوشیمو برداشتم. سعی کردم تعجبم رو نگه دارم و روی نوشتن تمرکز کنم: اول یکی کیفمو زد. وقتی دنبالش رفتم توی یه بن بست گیر افتادم. اونجا ریختند رو سرم و کتکم زدند. آخر سرم جیهوپ اومد و گفت که آتش سوزی اون سری هم کار اون بوده.
به واکنش اون دو نفر نگاه کردم. وی از عصبانیت قرمز شده بود. جین هم کاملا شوکه شده بود. وی در حالی که دستاشو مشت کرده بود گفت: من جیهوپ رو نابود میکنم. لعنتی به چه جرئتی این بلارو سر دوست پسر من اورده؟؟؟ خودشو این تشکیلاتش رو به هم میریزم. عوضی آشغال.
جین دستشو گذاشت روی شونه وی: آروم باش پسر. باید یه نقشه خوب بکشیم و دست به کار بشیم. بدون برنامه بریم جلو میفهمه و اونوقت بدبخت میشیم.
+ بازم... اون حق نداشت این بلا رو سر جونگ کوک بیاره. جیهوپ و این رفتارای مضحکش.
ـ نگران نباش. ما حسابشو میرسیم. فقط اولین کاری که باید بکنی اینه که بادیگاردای جونگ کوک رو زیاد کنی.
وی اومد کنارم نشست و گفت: من انتقام این بلایی که سرت اورده رو میگیرم ازش جونگ کوک. بهت قول میدم. فقط این چند روز باید اینجا بمونی تا هم خوب بشی هم من چندتا بادیگارد خوب و مورد اعتماد برات پیدا کنم.
جین اومد پیشمون: از بادیگاردامون بزار دیگه چندتارو.
+ باید بگردم توشون. ممکنه چندتاشون گی باشن.
ـ آها بعله.
جین خندید و من به وی خیره موندم. دلیل این رفتاراش رو اصلا نمیفهمیدم. جین پیشنهاد داد برای نهار غذا سفارش بدیم از بیرون بیارن و شب خودش درست کنه. کسی که نظر منو نخواست ولی پیشنهاد خوبی بود.
وی زنگ زد به مامانم و بهش گفت که بخاطر یه پروژه برای مدرسه من مجبورم توی خونه اش بمونم. مامان ساده من هم چون وی رو باور داشت بدون چون و چرا قبول کرد.
روی تخت دراز کشیده بودم که وی اومد کنارم. دستاشو توی موهام حرکت میداد و با یه حالت خاصی نگاهم میکرد. همونجوری که موهامو بعدم صورتم رو نوازش میکرد با صدای آروم شمرده شمرده گفت: ببخشید که از دستت عصبانی شدم. ببخشید که بخاطر این اخلاق گندم توی دردسر افتادی و صدمه دیدی. دیگه نمیذارم حتی یه تار مو ازت کم بشه.
توی چشماش حل شده بودم. این چشما داشتن چی میگفتن؟ وی گونه ام رو نوازش کرد. همونطور که نوازشم میکرد آروم آروم صورتشو نزدیک میکرد. لباش دو میلی متری لبام بود که یهو صدای جین اومد: وی غذا اومد. بیا کمک کن میز رو ببریم توی اتاق برای جونگ کوک.
وی زیر لب گفت: " لعنت به خروس مزاحم" و سریع یه بوس ریز روی لبام کاشت و رفت بیرون. تپش قلبم رفت روی هزار. جای بوسه اش میسوخت. دستم رو گذاشتم روی قلبم. چته لعنتی؟؟ آروم بگیر! اون که قبلا از این کارا کرده بود که!! چته الان مثل اسبی که رام کرده میتپی؟؟
چندتا نفس عمیق کشیدم تا ضربانم آروم شد. جین در رو باز کرد و دوتایی اومدند تو. سعی کردم از چشم تو چشم شدن با وی دوری کنم چون انگار با هر برخورد نگاه باید قلبمو از بیرون سینه ام جمع کنم.
رفتارای عجیب وی به اون موقع ختم نشد. هر موقع که کنارم بود خیلی با احساس باهام حرف میزد و با محبت رفتار میکرد. هرچند حرفی راجب علاقه اش نمیگفت اما من بچه نبودم. فهمیده بودم ازم خوشش اومده و این خودش مایه تعجب بود. اون چطور از من خوشش اومده بود؟ مشکل فقط این نبود. این دو هفته ای که خونه وی سپری کرده بودم کافی بود تا بفهمم من بهش بی میل نیستم و این به شدت برام سخت بود. من هیچوقت فکر نمیکردم به مردا گرایش داشته باشم و الان قلبم ساز مخالف میزد. باور نمیکنید روزی که میخواستم از خونه وی برم بیرون انگار داشتن بهم میگفتن قلبتو بیار بیرون تیکه تیکه اش کن. توی راه برگشت یه بغضی توی گلوم مخفی شده بود و من نمیدونستم باید با این احساسات چیکار کنم.
~~~~~~~~~~~~~
سرم رو گذاشته بودم روی میز کافی شاپ مدرسه و جیمین پشتم رو نوازش میکرد: عاشق شدن که اینقدر ناراحتی نداره کوکی. من مطمئنم اونم بهت بی حس نیست.
سریع سرم رو بلند کردم و اشاره کردم: مطمئنی؟
ـ آره بابا. مگه نمیگی چقدر باهات خوب رفتار میکرد اون مدت؟ تازه رفتارای این چند روزشم رو هم خودم دیدم. هر روز هروقت وقت اضافه پیدا میکنه میاد سراغت چکت میکنه ببینه حالت خوبه و چیزی نیاز نداری و این چیزا. این چهارتا نره غول هم که دوتا میز اونورتر نشستن هم یکی از نشونه های این علاقه اس.
+ نمیدونم. وی بهم قول داده حساب جیهوپ رو میرسه. فکر میکنی اینکارو میکنه؟
ـ اگه گفته حتما انجام میده.
+ ولی دیروز و امروز رفتارش خیلی عجیب میزد. انگار یه چیزی رو ازم مخفی میکرد.
ـ مطمئنی؟ انگار یادت رفته اون همیشه عجیب غریب رفتار میکرد.
+ راست میگیا.
× سلام بچه ها چه خبر؟
برگشتم و با شوگا مواجه شدم. لبخندی بهش زدم و به جیمین یه نیم نگاه انداختم که از شدت علاقه چشماش قلب شده بود و صورتشم قرمز شده بود.
برای شوگا اشاره کردم: سلام یونگی هیونگ. حالت چطوره؟
شوگا لبخندی زد: ممنونم جونگ کوک. حال تو چطوره جیمینی؟
ـ منم... خوبم.
+ اینجا چی میخوای هیونگ؟
× گفتم وی نیست بیام یکم پیشتون. وقتی اینجاهاست که از سه متریتون نمیتونم رد بشم. راستی بهتری کوکی؟
+ خیلی بهترم هیونگ. وی اینجا نیست؟ کجا رفته؟
× نمیدونی؟ امروز مسابقه رفاقت با جیهوپ داره!
+ مسابقه رفاقت؟؟
ESTÁS LEYENDO
Wicked for Your Voice || Vkook √
Fanficعشق تو برای من یه سوال بود. یهو یه روز از یه جا پیدات شد و من رو عشق خودت صدا کردی. راه میرفتی و جار میزدی که من عشق توام با اینکه قبلا اصلا همدیگر رو ندیده بودیم. و تو نمیتونستی صدای اعتراض من رو بشنوی. نه اینکه مشکلی نداشته باشم، نه! حقیقت این بود...