آروم توی جام قلتی خوردم که به چیز سفت خوردم. آه یادم نبود دیشب پیش تهیونگ خوابیدم. تهیونگ؟ آره تهیونگ! از دیشب دیگه بهش میگم تهیونگ. از روی تخت پاشدم و رفتم تا دوش بگیرم. در حالی که توی توی حمام به صورتم و موهای مشکیم نگاه میکردم و اصلاح میکردم چشمم به تتوی گردنم خورد. نامردی بود که فقط من از اینا داشته باشم! وقتی برگشتیم سئول مجبورش میکردم یکی هم خودش بزنه!
از حمام اومدم بیرون و بعد لباس پوشیدن رفتم به آشپزخونه تا صبحانه درست کنم. تهیونگ هنوز خواب بود. زنگ در زده شد. یعنی کی بود؟ به سمت آیفون رفتم که با دیدن جین و نامجون خوشحال شدم و در رو باز کردم. همون موقع تهیونگ در حالی که چشماشو میمالوند از اتاق اومد بیرون: کیه؟
به جای اینکه جوابشو بدم رفتم به سمت در ورودی و در رو باز کردم. جین با دیدنم بغلم کرد: هی کوکی چطوری؟
لبخندی زدم و نامجون رو هم به داخل راهنمایی کردم.
تهیونگ جلو اومد و بعد از دست دادن با اون دوتا پرسید: چرا اینقدر زود اومدین؟
جین جواب داد: گفتیم زود بیایم تا کوکی رو نکشتی.
و بعد به سمت من که توی آشپزخونه رفته بودم گفت: میخوای صبحانه درست کنی؟ وایسا منم بیام کمک.
سرمو به نشونه باشه تکون دادم و جین به سمتم اومد.
نامجون هم رفت بیرون تا وسایلو از توی ماشین بیرون بیاره. به تهیونگ اشاره کردم تا بره کمکش. اول شونه هاشو انداخت بالا و لب زد که به من چه ولی با چشم غره ای که بهش رفتم پوفی گفت و دنبالش رفت. همینجور که غذا رو آماده میکردیم جین گفت: تهیونگ همه چی رو واست تعریف کرد؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم.
ـ میدونی امروز چه خبره؟
این بار سرمو به نشونه نه تکون دادم. جین نفسشو محکم بیرون داد.
ـ امروز سالگرد فوت خانواده اشه. در واقع امروز روز فوت تسونه اما ما سالگرد هرسه تاشون رو با هم میگیریم. چون بالاخره توی فاصله دو ماه مردند.
سرمو به نشونه تفهیم تکون دادم و گوشیمو در اوردم و تایپ کردم: جین من چندتا قضیه رو نفهمیدم.
کنجکاو بهم نگاه کرد: چیو؟
+ اول اینکه این قضیه که تهیونگ نمیتونه اسم افراد رو بگه از کی شروع شد؟ اسم وی از کجا اومد؟ چون من یادمه جیمین میگفت از بچگی بهش میگفتن وی. و اینکه چطور با اون سن کم رئیس شرکت شد؟
ـ آهه تهیونگ اینارو نگفته؟
+ نه نشد بگه.
- خب باید بگم که خانواده اش خیلی پولدار بودند و هرکس اون رو میشناخت سعی میکرد ازش استفاده کنه یا بهش صدمه بزنه. برای همین از همون اول توی مدرسه وی صداش میکردند. خب تعجب آوره که چطور همچین چیزی امکان داره اما توی دنیای پولدارا چیزی نیست که نشه انجام بشه. تهیونگ بعد اون اتفاق به طور جدی تری به استفاده از وی کرد چون اوضاع بدتر شده بود. همه میخواستند شرکت رو از چنگش در بیارند. حتی عموها و پسرعمه های خودش. توی اون دوران خیلی بهش صدمه زدند سر همین یه بار خیلی بیمار شد و بعدش دیگه اسم خیلی از افراد رو نمیتونست بگه. مجبور بود براشون خودش اسم بزاره. نمیدونم این چه بیماریه مسخره ای بود که هیچ پایه و اساسی نداشت ولی خب حالا داره کم کم بهتر میشه به لطف تو. البته اون موقع فقط میتونست اسم اعضای خانواده اش رو بگه و اسم من رو نصفه بگه. بابام سرپرستی تهیونگو قبول کرد و به عنوان قیمش کارای شرکتو بجاش میکرد ولی تهیونگ کاملا توی تصمیم ها دخالت داشت. وقتی هجده سالش شد خودش رئیس شد. فکر کنم اینو هم یادش رفته بهت بگه که اون الان بیست سالشه. چون دوسال عقب افتاد.
+ اوه واقعا؟ نمیدونستم.
ـ آره دیگه. حالا بیا صبحانه رو ببریم بخوریم چون بعدش کلی کار داریم. باید این خونه ی خاک گرفته رو تمیزش کنیم.
+ باشه.
وقتی حرفامون تموم شد تهیونگ و نامجون هم اومده بودند تو. صبحانه رو با شوخی های جین خوردیم و من رفتنم تا ظرفارو بشورم. جین با وسایل گردگیری اومد توی سالن و تقسیم کار کرد ولی به تهیونگ چیزی نگفت. به تهیونگ اشاره کردم که "اون چی پس؟"
جین بهم نگاه کرد: اون دست به سیاه و سفید نمیزنه.
یه دستمال از جین گرفتم و رفتم سمت تهیونگ و دستمال رو بهش دادم. با تعجب نگاهم کرد: دستمالو میدی به من چرا؟
+ اون دیوارو تمیز کن.
ـ عمرا!
یکم روی پاهام ایستادم و گوششو کشیدم: روی حرف من حرف نزن! سریع باش کار داریم.
ـ آی آی آی غلط کردم بابا. چه زوریم داره. باشه بابا تمیز میکنم.
تهیونگ با غرغر به سمت جایی که گفته بودم رفت. جین و نامجون با تعجب به من نگاه کردند که در جوابشون ابروهامو با شیطنت انداختم بالا. جین خندید و هرکس مشغول کار خودش شد. گوشیمو به اسپیکری که توی اتاق تهیونگ پیدا کرده بودم وصل کردم تا آهنگ هم درحین کار گوش بدیم. چهار ساعت بعد کارمون تموم شده بود. اون خونه دوتا حمام داشت. تا نامجون و تهیونگ رفتند غذا بخرند من و جین رفتیم تا دوش بگیریم.غذاهای دریایی که خریده بودند رو با همدیگه خوردیم و بعد اون دوتا رفتند تا دوش بگیرند.
وسایلی که باید روی میز ختم میچیدیم رو با جین اوردیم و مشغول آماده سازی شدیم تا اون دوتا میومدند. بعد هم رفتیم تا کت و شلوارهامون رو بپوشیم. یک ساعت بعد همه جلوی میز ایستاده بودیم و به خانواده ی کیم ادای احترام میکردیم. با حرف جین همه اونجا رو ترک کردیم تا تهیونگ رو با خانواده اش تنها بزاریم. جین و نامجون واقعا زوج دوست داشتنی و باحالی بودند. خیلی خوبه که تهیونگ اونهارو کنارش داشته و تنها نبوده.
STAI LEGGENDO
Wicked for Your Voice || Vkook √
Fanfictionعشق تو برای من یه سوال بود. یهو یه روز از یه جا پیدات شد و من رو عشق خودت صدا کردی. راه میرفتی و جار میزدی که من عشق توام با اینکه قبلا اصلا همدیگر رو ندیده بودیم. و تو نمیتونستی صدای اعتراض من رو بشنوی. نه اینکه مشکلی نداشته باشم، نه! حقیقت این بود...