کش و قوسی به بدنم دادم که حس کردم به چیزی خوردم. چشمامو باز کردم و دیدم کاملا توی بغل ویم. هیییییین! جوری که بیدار نشه خودمو از بغلش کشیدم بیرون و رفتم پیش جین که داشت صبحانه درست میکرد. جین برگشت سمتم و گفت: هی کوکی. صبحت بخیر. خوبی؟
سرم رو با لبخند تکون دادم و بعد بدجنس نگاهش کردم.
- یا اینجوری نگاهم نکن. میدونم دیشب چی دیدی... من و نامجون باهم قرار میزاریم.
خندیدم و راهمو به سمت دستشویی کج کردم. چند دقیقه ی بعد وی و نامجون هم از خواب بیدار شدند و بعد از خوردن صبحانه که با شوخی و خنده طی شد به سمت خونمون راه افتادم. هیچوقت فکر نمیکردم وی و جین اینقدر اهل شوخی و مسخره بازی باشند. مخصوصا وی. هرچند مثل جین شیطونی نمیکرد و معلوم بود یچیزی جلوشو گرفته. بیخیال افکارم شدم و رفتم خونه. بعد از عوض کردن لباسام مامان صدام زد و گفت که برم توی سالن. رفتم و جلوشون نشستم. اشاره کردم: چیزی شده؟
بابا گفت: راجع به اردویی که گفتی میخواستیم حرف بزنیم.
سرمو تکون دادم.
مامان روی مبلش جا به جا شد و گفت: راستش ما خیلی خوشحالیم که تو تصمیم گرفتی که بری اردو. تا قبل این هیچوقت دوست نداشتی بری. حالا که اون دوستت وی هم هست خیالمون راحتتره. پولش رو بهت میدیم برو ثبت نام کن و با دوستات خوش بگذرون.
لبخندی زدم و اشاره کردم: خیلی ممنونم مامان. خیلی ممنونم بابا.
رفتم توی اتاق و به جیمین پیام دادم: هی رفیق. من میام اردو. تو هم میای دیگه؟
چند ثانیه بعد جوابش اومد: به به چه عجب آقا افتخار دادن با ما یه جایی بیان. اینم حتما بخاطر ویه.
+ نه بابا. همینجوری دوست داشتم این سری بیام.
- خودتو خر کن. دیشب خونه وی خوش گذشت؟
+ آره خوب بود.
- خب خوبه. من برم کار دارم. فردا میبینمت.
+ اوکی.
باید قبل اینکه وی میفهمید میام اردو برم و پولمو بدم. وگرنه نمیذاشت خودم پول رو بدم. سه روز دیگه قرار بود بریم و من چون اولین بارم بود که میرفتم از همین الان شروع کردم به جمع کردم به چمدونم. چون سفر چند روزه بود و اینها هم که همشون پولدارن مشخص نبود کجا قراره ببرنمون.
روز بعد سر کلاس نشسته بودم که وی با همون استایل خشنش اومد سر کلاسمون. اخم بزرگی روی پیشونیش بود. دستم رو کشید و من رو با خودش برد به حیاط. وقتی ایستاد پرسیدم: چیشده وی؟
عصبانی بهم نگاه کرد: با اجازه کی پول اردو رو خودت دادی؟
+ آها. خب پولش جور بود خودم دادم دیگه. اینکه دعوا نداره.
- بنظرت اینقدر ندار شدم که پول اردوی دوست پسرم رو یکی دیگه بده؟
+ چی میگی؟ چه ربطی داره؟ با تو قرار نیست بیام که. اردوی مدرسه ایه. بعدم تو که واقعا دوست پسر من نیستی که بخوای همیشه پول منو بدی.
- ها. فکر کردم که دیگه باهم دوست شدیم پس بگو تو هنوزم به فکر رفتنی. باشه. هر غلطی میخوای بکن. دیگه واسم اهمیت نداره.
روشو برگردوند و رفت. وا! این چش شد؟ هورمون هاش بهم ریختن دوباره؟ گفتم حتما دوباره از جایی عصبانیه سر من خالی میکنه. شونه هامو دادم بالا و رفتم سمت کلاسمون.
روز سفر رسید. راستی راستی انگار وی باهام قهر کرده بود. جین اومد کنارم و گفت: مگه من به تو نگفتم وی بفهمه خودت پول میدی عصبانی میشه؟ چرا میری روی اعصابش؟
تایپ کردم: آخه چه ربطی داره. حالا چون اون پولداره قرار نیست که همیشه پول خرج کنه.
- این خصوصیت ویه که دوست نداره کسایی که باهاشن پول خرج کنند. پول اردوی منم اون داد. کارت درست نبود اصلا.
+ خب میگی چیکار کنم حالا؟
- از دلش دربیار.
+ چطوری؟
- الان که رفتیم سوار بشیم بشین کنارش. خودت که میدونی وی چقدر کینه ایه. بنظرم خودت بهتر میتونی درستش کنی.
نفسمو دادم بیرون و به وی که یه گوشه ایستاده بود نگاه کردم و شالگردنم رو یکم تکون دادم. عین بچه ها قهر میکنه باید بریم نازشم بکشیم. ای خدا از دست این بچه!
توی هواپیما رفتم و کنارش نشستم. اصلا بهم نگاهم نکرد. صداش زدم: وی وی.
محلم نداد: وی قهر نکن دیگه. مگه بچه ای قهر میکنی؟
بازم بی محلی.
+ وی خب به غرور بابام برمیخورد اگه میگفتم تو میخوای پولو بدی. اونکه اخلاق تورو نمیدونه.
یکم تکون خورد.
+ قهر نکن دیگه. یه لحظه منو نگاه کن.
زیر چشمی نگاهم کرد. انواع و اقسام کیوت بازی که بلد بودم و دیده بودم رو براش در اوردم. قشنگ مشخص بود میخواد بترکه از خنده ولی خودشو کنترل کنه. یکم اخلاقش بهتر شده بود ولی هنوزم باهام حرف نمیزد. پسره ی کینه ای!
بعد از چند ساعت به محل مورد نظرمون رسیدیم. از هواپیما پیاده شدیم و جمع شدیم تا مدیر حرف بزنه: خب بچه ها... بیرون کمپ میزنیم. به هر سه نفر یه چادر داده میشه. بیاید گروه بندیاتون رو بنویسید و چادرتون رو تحویل بگیرید.
جیمین که کنارم ایستاده بود گفت: خب کوکی با من که نمیای؟ حتما با وی میری؟
به وی که پشتشو به من کرده بود و بهم نگاه نمیکرد نیم نگاهی کردم. با اشاره به جیمین گفتم: احتمالا. بزار جین بیاد مشخص میشه. وی فعلا با من حرف نمیزنه.
جیمین ریز خندید و جین به سمتمون اومد که چادری که با بقیه چادرا فرق داشت دستش بود.
جین رو به روی هر سه ما ایستاد و گفت: چادر رو اوردم. خودم و وی و کوکی. ببخشید جیمین باید با بقیه هم گروهی بشی.
وی با لحن بدی گفت: اسم اونو نوشتی چیکار؟ میزاشتی بره با دوست جون جونیش.
چپ چپ به وی نگاه کردم. جیمین خندید و گفت: جین من میدونستم اینجوری میشه برای همین قبلش گروهمو انتخاب کرده بودم. فقط خواستم مطمئن بمونم کوکی پیش شماهاست.
جین لبخندی زد و گفت: خیالت راحت. حواسمون بهش هست.
جیمین لبخندی زد و دستش رو گذاشت رو شونه من. چشمکی زد و رفت. جین بهم اشاره کرد که برم دنبالش. با هم شروع کردیم چادر رو نصب کردند. وی هم همونجوری ایستاده بود و بهمون نگاه میکرد. توی ذهنم گفتم: خیلی کینه ای هستی مستر وی!
وقتی دیدم چپ چپ نگاهم میکنه ریز خندیدم. حس میکردم یکی خیره شده بهم اما هرچی میگشتم کسی رو پیدا نمیکردم. یعنی کیه؟
YOU ARE READING
Wicked for Your Voice || Vkook √
Fanfictionعشق تو برای من یه سوال بود. یهو یه روز از یه جا پیدات شد و من رو عشق خودت صدا کردی. راه میرفتی و جار میزدی که من عشق توام با اینکه قبلا اصلا همدیگر رو ندیده بودیم. و تو نمیتونستی صدای اعتراض من رو بشنوی. نه اینکه مشکلی نداشته باشم، نه! حقیقت این بود...