^ جونگ کوک ^
وی من رو سوار ماشینش کرد و با سرعت ۱۸۰ تا به سمت جایی که نمیدونستم کجاس میروند. بعد از ده دقیقه با اون سرعت سرسام آورش یهو ایستاد. پیاده شد و به سمت من اومد. در رو باز کرد و دستم رو کشید. با کنترل در اتوماتیک رو باز کرد و وارد سالن بزرگ و تاریکی شدیم. وی برق هارو روشن کرد و من با یه تختی که شبیه تختایی که توی بیمارستان هاست و یه دستگاه رو به رو شدم. وی میخواست چیکار کنه؟ من رو کشوند به سمت تخت و بعد هولم داد روی تخت. قبل اینکه به خودم بیام یکی از دستامو قفل کرد به تخت. اون دستم رو هم قفل کرد و پاهامو بست. میخواست چیکار کنه؟ کاملا ترسیده بودم.
وی توی یه حرکت لباس تنگ مدرسه اش رو در اورد و اون موقع بود که تتوی روی دستش رو دیدم. یکم به دستگاه نگاه کردم و تازه فهمیدم قضیه چیه. میخواست کاری کنه که نشانه اش روی من باشه و این چیزی نمیتونه باشه جز... تتو! حالا چی میخواست تتو کنه رو خدا عالمه. آروم شدم و بهش زل زدم. اومد جلو به سمتم و گفت: بهت گفتم تاوان کاراتو میدی. اینجا اومدنت هم بخاطر همینه.
صورتم رو به اون سمت کردم که مثلا باهاش قهرم. جونِ خودم! وی خشن صورتم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند. تقریبا داد زد: منو دوست نداری؟
بی رحم عین خودش توی چشماش زل زدم و ذهنی گفتم: دنیا هم به آخر برسه من عاشق تو نمیشم.
یه دروغ کوچولو که بد نبود. بود؟
وی شوکه شد و با همون حالت قبلی گفت: چرا؟ هیچکس تا حالا نبوده که من رو دوست نداشته باشه.
+ حالا که یکی پیدا شده.
- جونگ کوک راه قشنگی رو برای بازی کردن با اعصاب من انتخاب نکردی.
کنجکاو نگاهش کردم که یهو دو تا دو دکمه ی اول بلوزم کنده شد. وی دستگاه رو روشن کرد و گفت: به نفعته تکون نخوری. وگرنه معلوم نیس سوزنش کجا بره اونوقت بلایی سرت بیاد پای خودته.
گردنم رو کج کرد و با یه دستش محکم نگهش داشت. سوزنش دقیق توی گردنم بالای ترقوم فرو رفت. جای خیلی حساسی بود و به شدت درد گرفته بود اما من که نمیتونستم داد بکشم فقط از درد چشمامو روی هم فشار دادم. وقتی که دستگاه رو خاموش کرد فکر کنم یکسالی برام گذشته بود. وی با خوشحالی آینه رو گرفت سمتم و گفت: از هنر دستم خوشت اومد؟
به آینه نگاه کردم. نوشته بود تهیونگ. ولی از حق نگذریم خیلی قشنگ کشیده بود.
+ تهیونگ کیه؟
بهم محل نداد و مشغول جمع کردن وسایلش شد.
+ با توام تهیونگ کیه؟
+ نمیخوای بگی؟
- یکم عقلتو به کار بندازی میفهمی که اسممه.
+ اسمت تهیونگه؟
سرش رو آروم تکون داد.
+ تو که اسم به این قشنگی داری چرا ازش استفاده نمیکنی؟
آروم اومد سمتم و کنارم نشست. با لحن محزونی گفت: برای همینه. نمیخوام اسم به این قشنگی به گند کشیده باشه.
+ چرا؟ چیشده؟
خیره شد توی چشمام و گفت: یه روز. یه روز بهت میگم. الان وقتش نیست. اون روز که برسه... تو منو قضاوت نمیکنی درسته؟ طرف منو میگیری درسته؟
نمیدونستم قضیه چیه اما نمیدونم چرا من الان فقط یه پسر بچه مظلوم جلوم میدیدم. پسر کوچولویی که میخواست اعتراف کنه به اشتباهی که کرده و میترسید که بخاطر این دعواش کنن. برای همین با مهربونی دستی کشیدم روی گونه اش: آره. حتما.
نفس عمیقی کشید و نیمچه لبخندی زد و رفت تا بقیه وسایلو جمع کنه. حالا که میبینم میفهمم که من هیچی از وی یا همون تهیونگ نمیدونم. اولای آشناییمون فقط یه پسر بداخلاق و قلدر بود. کم کم که باهم گشتیم دیدم که جنبه های مهربونیم داره ولی سعی میکنه قایمشون کنه. الان هم که کودک درونش رو دیدم. کودکی که انگار سر یه مسئله خیلی اذیت شده. من باید میفهمیدم چیشده و امیدوارم قبل اینکه اون دستگاه بیاد تهیونگ برام کامل تعریف کنه. چون اصلا دلم نمیخواد با یه ذهنی که درگیره برم.
تهیونگ اومد جلو و دستم رو گرفت و به سمت ماشین رفتیم. با گوشیم یه عکس از گردنم گرفتم و مشغول تماشاش شدم. چقدر بچه بود که با این چیزا میخواست منو مال خودش نگه داره. حداقل الان مطمئن بودم که اونم منو میخواد. پیامی برام اومد. بازش کردم جین بود: هی کوکی. با این پسره دردسر ساز کجا رفتین؟ حالتون خوبه؟
نگاهی به وی کردم که در حال رانندگی بود و خیلی هم انگار ذهنش مشغول بود. لبخندی زدم و نوشتم: حالمون خوبه. اولش یکم گرد و خاک کرد ولی خوبه الان.
- هههههه از دست این پسر. کجایین؟
+ داریم برمیگردیم.
- بیاین به همون بار.
+ من بهش بگم منو میکشه. خودت بهش بگو.
- بله حواسم نبود. الان پیام میدم بهش.
بعد از چند دقیقه به بار رسیدیم. وقتی وارد سالن شدیم با دیدن جیهوپ شوکه شدم. جیهوپ با اون پوزخند معروفش به سمتمون اومد. دیدم که قیافه وی تغییر کرد و اونم جدی شد. جلو رفت و گفت: اینجا چیکار میکنی جیهوپ؟
جیهوپ خنده ای کرد و گفت: جشن فارغ التحصیلیته انتظار داشتی نیام بهت تبریک بگم؟ کجا رفته بودی؟
+ آمم یسری کار داشتم انجام بدم.
نگاه جیهوپ به من افتاد. چند قدم به سمتم برداشت و چشمش به گردنم افتاد. اخماش رفت توی هم و بهم خیره شد. از نگاهش ترسیدم. کمی به سمت وی رفتم و خودمو سفت گرفتم.
جیهوپ بازم خندید و گفت: منتظر کادوم باش. کادوی من به تو و این دوست پسر کوچولوت.
خواست یه قدم دیگه به سمتم بیاد که وی دستشو گذاشت جلوم و یکم به عقب هولم داد: ممنون نیازی به زحمتت نیست.
جیهوپ پوزخندی زد و از اونجا رفت. جین اومد به سمتون: خوبید؟
وی سرش رو تکون داد و گفت: این کی اومد؟
- بعد اینکه بهتون پیام دادم یهو با زور وارد سالن شد. کجا بودید؟
وی جواب نداد و صورتش رو کرد اون طرف. جین یهو عین جن زده ها پرید بالا و داد کشید: ویییییی تو دوباره برچسب گذاشتی روی یکی؟
چشمام گشاد شد. دوباره؟
برگشتم چپ چپ به وی نگاه کردم که گفت: خب چیه؟؟ از از دست دادن کسایی که برام مهمن میترسم برای همین یکاری میکنم همیشه اسمشون روم باشه.
یکی از ابروهامو دادم بالا : دقیقا برای چند نفر اینکارو کردی؟
- فقط سه تا قسم میخورم.
با جین بهش چپ چپ نگاه کردیم.
- جین نامجون و تو. فقط همین D:
جین سرش رو از روی تاسف تکون داد و گفت: روی بازوی من و نامجون کوچیک نوشته وی. تو رو بیشتر دوست داره که اسم اصلیشا اونم اینقدر بزرگ و توی چشم نوشته.
وی بغلم کرد و گفت: معلومه. جونگ کوک عشق منه.
گوشام از این حرفش داغ کرد و قرمز شد. هولش دادم اون طرف و چپ چپ به نشونه اینکه هنوز باهات آشتی نکردم نگاهش کردم. وی لباشو جمع کرد و رفت روی مبل بزرگ دراز کشید. تمام دخترای اونجارو هم مرخص کرد. من و جین به این رفتارش خندیدیم و وقتی برگشتیم نگاهش کنیم دیدیم خوابش برده.
به دی جی گفتیم یه آهنگ ملایم پخش کنه و رفتیم یه گوشه نشستیم.
جین برگشت به سمتم و گفت: تو تهیونگ رو دوست داری درسته؟
با تعجب نگاهش کردم که گفت: از رفتارات مشخصه ولی وی اینقدرا خنگ هست که نفهمه داری براش ناز میکنی. در واقع تا با زبون خودت بهش نگی اون اصلا نمیفهمه. توی این موارد آیکیوش خیلی پایینه.
لبخندی زدم و توی جوابش سرم رو تکون دادم.
- میدونم گاهی اخلاقاش خیلی غیر قابل تحمل میشه اما صبر کن و بهش یه فرصت بده. مطمئن باش تموم تلاشش رو میکنه که خوشحالت کنه. وی توی این چند سال تا حالا یه بار هم عاشق نشده. تنها کسی که خیلی دوستش داشت داداشش بود که اونم از دست داد. الان ازم چیزی نپرس. وی هرموقع زمانش بود بهت میگه. از اونجایی که اسم خودشو بهت گفته معلومه خیلی براش مهمی. میدونم همیشه این من بودم که برات سخنرانی کردم اما هروقت دوست داشتی با کسی صحبت کنی میتونی پیش من بیای. هرچند نمیتونم راحت مثل وی یا جیمین باهات حرف بزنم ولی خودت درک کن دیگه. پیشش باش و سعی کن خود واقعیشو بشناسی. مطمئن باش عاشق خود واقعیش میشی. من برم دیگه. نامجون بعد مدت ها داره میاد. به حرفام فکر کن.
دستی گذاشت روی شونه ام و رفت. حرفاش منو به فکر فرو برد. جین واقعا دوست خیلی خوبی بود. فقط یه چیزو نمیدونست که من همین الانم عاشق این وی هستم. نیازی به شناختن خود اصلیش نیس که عاشقش بشم.
کنار وی نشستم. نمیخواستم تا زمانی که داستان زندگیشو برام تعریف نکرده تهیونگ صداش کنم. حتی توی خلوت خودم! صدای آروم وی رو شنیدم که میگفت: تِهونا... تِهونا...
جلوتر رفتم تا بشنوم چی میگه. نمیدونستم تو خواب هم حرف میزنه. چه چیزایی از این پسر تا حالا ندیدم. تهون کی بود؟ برادرش بود؟ وی زمزمه کرد: نگران ... نباش... هیونگ... دیگه... تنها... نیست... جونگ ... کوک... دیگه... پیشمه...
شک کردم که بیداره یا نه. گوشیمو برداشتم و به جین پیام دادم: « جین، وی تو خواب حرف میزنه؟ »
چند ثانیه بعد جوابم اومد: « آره خیلی. هرچیم ازش بپرسی جواب میده فرداشم یادش نیست. نهایت استفاده رو ببر.»
نمیدونستم توی خواب هم ذهنی حرف زدن باهاش جواب میده یا نه ولی همینجوری برای رفع کنجکاوی پرسیدم: جونگ کوک واسه ی تو چیه؟
جواب نداد. خب پس نمیفهمه حرفامو. گوشیم پیامی براش اومد: « کوکی میای همو ببینیم؟ من کنار باری ام که اونموقع بودیم.»
شوگا هیونگه. نوشتم باشه و خواستم ارسال کنم که صدای وی رو شنیدم: جونگ کوک... بهشت ... منه...انتظار نداشتم بفهمه... اگه هم میفهمید اصلا انتظار این جواب رو نداشتم. خیلی شوکه شده بودم. آروم پاشدم و به سمت در خروجی بار رفتم. به شوگا پیام دادم که بیاد اونجا. چون نمیخواستم وی رو تنها ول کنم.
شوگا به دو دقیقه نرسید که اومد. چند قدم به سمتم برداشت و گفت: حالت خوبه؟ وی که بلایی سرت نیورد؟
لبخندی زدم و اشاره کردم: نگران نباش. اون جرئت نداره بلایی سرم بیاره.
شوگا هم لبخندی زد و گفت: راستش میخواستم یچیزی بهت بگم.
بهش نگاه کردم. این قیافه خجالت زده و مضطرب چی میگفت؟ نکنه؟ نکنه میخواست اعتراف کنه؟؟؟؟ پیش قدم شدم و اشاره کردم: میخوای اعتراف کنی؟
شوگا متعجب بهم خیره شد: تو... تو از کجا فهمیدی؟
+ راستش ... من خیلی وقته میدونستم... نمیخوام غرورتو برای من بشکنی پس من اول حرفامو میزنم. من دوستت ندارم هیونگ.
- چرا؟ بخاطر جیهوپه؟ یا من کار بدی کردم؟
+ هیچ کدوم. میدونی که من دوست پسر وی ام. هرچند با هم خیلی دعوا میکنیم ولی من واقعا دوستش دارم... و نمیخوام ولش کنم یا هرچیز دیگه ای. تو خیلی خوبی هیونگ... و اگه کمی اطرافت رو نگاه کنی کسی رو پیدا میکنی که از صمیم قلب عاشقته...
- جونگ کوکا... من...
+ چیزی نمیخواد بگی هیونگ... اگه میخوای میتونیم بازم دوست بمونیم اگه نه که خب خیلی ناراحت میشم ولی بهت حق میدم... امیدوارم درک کنی یونگی هیونگ.
- آه واقعا نمیدونم باید چی بگم... من برم فعلا... آمممم... بعدا میبینمت.
شوگا برگشت و آروم رفت. دلم سوخت ولی کاری نمیتونستم بکنم. شوگا مال جیمین بود و من هم... یکی رو توی قلبم داشتم! برگشتم داخل بار تا کنار وی بمونم.^ جیمین ^
توی خیابان راه میرفتم و به آینده ام با یونگی فکر میکردم که یه لحظه عطر آشنایی به مشامم خورد. این عطر رو خوب میشناختم. عطر پسری که بود که روز و شب ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. جلوتر رفتم و با دیدنش با خوشحالی گفتم: یونگی سلام.
سرشو بالا کرد و من با دیدن صورتش تمام غمهای دنیا روی سرم آوار شد.
+ چرا گریه میکنی؟
حرفی نزد فقط اشکاش آروم از صورتش پایین میومدند.
+ یونگی؟ چیشده؟
- جونگ... کوک..
+ جونگ کوک چی؟
- ردم کرد... حتی نزاشت من حرفامو بزنم. گفت نمیخواد خرد شدن غرورمو ببینه.
غمی که توی قلبم احساس کردم اندازه گرفتنی نبود. کسی که عاشقش بودم، بهترین دوستم رو میخواست و بهترین دوستم بخاطر من قلب کسی که عاشقش بودم رو شکسته بود. جونگ کوک این کار رو بخاطر من کرده بود پس من باید از این فرصت نهایت استفاده رو میبردم. به خودم جرئت دادم و رفتم جلو. آروم بغلش کردم. کاملا مشخص بود که شوکه شده. بعد از چند ثانیه سرش رو گذاشت روی شونه ام و دیگه صدای هق هقش نیومد.نشستیم روی نیمکت های پارکی که همون نزدیکی بود. یونگی لبخند کم جونی بهم زد و گفت: ممنون که پیشم بودی جیمینی.
لبخندی پر مهر توی صورتش پاشیدم: وظیفه ام بود یونگی.
خواست مثلا بحث رو عوض کنه: من هیونگتم بچه!
آروم زمزمه کردم: تو هیچوقت هیونگ من نمیشی.
- چی؟
+ هیچی. حالا میخوای چیکار کنی ؟
- نمیدونم. باید فراموشش کنم. از همون اولم اشتباه بود که عاشقش بشم. اولش نمیدونستم دوست پسر ویه. امروز دیدم که واقعا عاشقشه.
+ اشکالی نداره. یکی هست که تورو خیلی بیشتر دوست داره. اینو مطمئن باش.
- صبر کن ببینم. همینو هم جونگ کوک بهم گفت. شما دوتا از چیزی خبر دارین درسته؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم: خودت باید بفهمی یونگی.
یونگی ایشی کرد و روشو کرد اون طرف. من به دستت میارم مین یونگی!~~~~~'~~
برای قستمای هیجانی آماده اید؟ قراره بترکونمتون 😂😂😈
Let's go{ edited }
YOU ARE READING
Wicked for Your Voice || Vkook √
Fanfictionعشق تو برای من یه سوال بود. یهو یه روز از یه جا پیدات شد و من رو عشق خودت صدا کردی. راه میرفتی و جار میزدی که من عشق توام با اینکه قبلا اصلا همدیگر رو ندیده بودیم. و تو نمیتونستی صدای اعتراض من رو بشنوی. نه اینکه مشکلی نداشته باشم، نه! حقیقت این بود...