part 4

301 51 5
                                    



پسرا راهشونو ادامه میدادن که صدای اژیر قرمز به صدا دراومد و همه ی پسر ها با وحشت به سمت همدیگه برگشتن،بک که اخر از همه وایستاده بود از اینکه لوهان کنارش نبود ترسید و با دلهره رو به بچه ها داد زد:لوهان نیییییست!...کای همونطور که برگشت با جای خالی لوهان مواجه شد...محکم به سرش کوبید:

-خدا لعنت کنه...لو غیبش زده!

سهون هم با حرص داد زد و مشتشو به دیوار کنارش کوبید...چان که نمیخواست دوباره فردی از گروهشون کم شه رو به دوستاش کرد:

-من میرم دنبالش!

بکهیون با تعجب برگشت گفت:

-چییییییییی؟!حق داری فقط یه قدم ازم دور شی!

چان لبخند دلگرم کنده ای زد و بکو محکم تو اغوشش کشید:

-بکی...لوهان الان غیبش زده و ممکنه اونم مثل کریس از دستش بدیم...تو با کای و سهون برو من هم میرم لو رو پیدا کنم و برگردم...

کای با دلهر ه ای که داشت نالید:

-چان خطرناکه...الانه که جون ماهم به خطر بیوفته

چان لبخند زد:

-نگران من نباشین...زود با لو برمیگردم!

چان دستاشو رو گونه های بک گذاشت و سرشو خم کرد تا ببوستش...چان میدونست که شاید این قرار اخرین دیدارش با بک باشه...ولی امیدشو از دست نداد...بوسه رو قطع کرد و محکم از دسته های کوله پشتیش گرفت و به دنبال لوهان رفت...


بعد از اینکه چان رفت بکهیون یه ریز اشک میریخت...اون حتی نتونسته بود باهاش خداحافظی کنه...کای و سهون با تلاش زیاد تونستن بک و وادار کنن که به راهش ادامه بده...و هر سه تاشو راهشونو ادامه دادن...


ساعت 1 بامداد بود وچان از راهرو های تاریک عبور میکرد...چراغ قوه شو به هر قسمت میگرفت تا راهشو بشناسه...درست به مکانی رسید که لو بهوش اومد...به ارومی راهشو برگشت تا شاید بتونه تشخیص بده لو کجا رفته...یه اتاق بود رفت داخلش ولی با چیزی که انجا دید شوکه شد.یه گوزن اونجا بود ...غرق خون...

صدای افتادن چیزی رو پشت سرش شنید...اروم برگشت و چراغ قوه شو بسمت روبه روش گرفت...یه اتاق بود با دره نیمه باز که لایه ای از چراغ بیرون اتاق افتاده بود...اروم طوری که سعی کرد صدایی در نیاره بسمت اتاق رفت...وقتی به پشت در رسید متوجه دختری شد که داشت با سطل هایی که پر خون بودن بازی میکرد...چانیول چشاش از تعجب باز موند...تنش از دیدن اون دختر لرزید و چراغ قوه اش از دستش افتاد و صدای بدی رو تو اون سکوت ایجاد کرد... دختره برگشت و چهره ترسناکشو به چان نشون داد...چان همونطور که لبخند کج و کوله ای میزد برگشت و با دو از اونجا فرار کرد...سرشو برگردوند و راهپله ی چوبی بسمت پایین دید...

این راهپله رو به خوبی به یاد داشت...اون درست همینجا دوستاشو ول کرد و بسمت لو رفت...همونطور که از پله ها پایین میرفت وسط راهپله پشیمون شد...میخواست حرکت کنه ولی پاهاش قفل شده بودن...موجود ترسناک مو کچل جلوش با یه چاقوی خونی وایستاده بود و لبخند وحشتناکی به لب داشت...چان برگشت و فرار کرد.نمیدونست کجا میره ولی فقط نمیخواست بمیره.یهو تو دو راهی گیر کرد.برگشت و همون موجود عجیب و دید که داره دنبالش میگرده از فرصت استفاده کرد و خودشو داخل اتاقی انداخت که از رفتن به داخلش پشیمون شد.یه زن که یه شاخ عجیب غریب داشت بالای جسم بی جون لوهان داشت کای میکرد.ناخواسته از ترس هینی کشید.اون زن داشت با سرنگ موادی زرد رنگی رو داخل تن لوهان تزریق میکرد.بعد یه چاققو برداشت و چشم لوهانو از جاش جدا کرد و پلک هاشو شروع کرد به دوختن.چان همینکه خواست بره عقب،سوزش بدی رو داخل گردنش حس کرد...نگاهش به اون موجودی که دنبالش بود گره خورد...همون لحظه چان از دهنش خون بیرون پرید و صورت اون موجودو خونی کرد...چشماش کم کم بسته شدن و چان هم جونشو از دست داد...موجود ترسناک چانو رو کولش انداخت و بسمت طبقه بالا رفت...همینکه به طبقه سوم رسید وارد یکی از اتاقا شد...پنجره طبقه های بالا باز بودن و با کر کر ها زندانی نشده بودن...موجود پنجره اتاقو باز کرد و باد سردی همه جای اتاقو فرا گرفت...موجود چانیولو از پنجره بیرون انداخت و تن چان از ارتفاع بلند روی زمین افتاد.موجود ترسناک سرشو خم کرد و به تن خون الود چان که جلوی ورودیه اسایشگاه افتاده بود خیره شد...

***پارت بعدی 10 ستاره***

H LIFEWhere stories live. Discover now