THE END

467 55 20
                                    

Kai pov:

قلبم به شدت تند میزد.اونقدر تند و سریع میدوییدم که به نفس نفس افتاده بودم.همین چند دقیقه پیش بود که همه کسمو از دست دادم.سهونم برای همیشه رفت و منو تنها گذاشت.اون با نجات من جونشو از دست داد.چشام اشکی بود حین دوییدن اطرافمو به خوبی تشخیص نمیدادم.دستی رو چشام کشیدم و جی پی اسمو باز کردم.با دیدن نقطه قرمز که بدون حرکت سرجاش بود کمی تعجب کردم.یعنی بکهیون الان سالم بود؟هیچ اتفاقی براش نیافتاده بود؟حتی دیگه صدای اژیر هم نمیومد.سریع خودمو به اتاق بهداشت رسوندم.اوه نه این امکان نداره.بکهیون نبود.بکهیون نیست.!از استرس حالت تهوع شدیدی دوباره بهم دست پیدا کرد و بالا اوردم.اگه بکهیونو از دست بدم اونوقت من چجوری برم بیرون؟چجوری خودمو نجات بدم؟با پاهای لرزون به سمت برانکاد رفتم و با دیدن جی پی اس بکهیون اهی از سر ناراحتی کشیدم.کمی اونورتر یه چیز که تکون میخورد رو زمین نظرمو جلب کرد.به سمتش رفتم و با دیدن یه شاخ که کنارش موهای سفیدی بود و تکون میخورد با ترس پا به عقب گذاشتم.حتما اون پیرزنه بکهیونو برده.اشکام سرازیر شدن.حالا من چجوری باید بکهیون پیدا کنم؟چجوری؟

همینکه سرم پایین بود با دیدن قطره های خون روی سرامیک های سفیده اتاق اشکام قطع شدن.قطره های خونو دنبال کردم و به انتهای سالن شرقی رسیدم.حتما خون بکهیون بود.با سرعت ادامه خون هارو دنبال کردم.دیگه اجازه نمیدم.دیگه اجازه نمیدم اخرین فرد گروهمونو هم از دست بدم.بکهیون هنوز هم باید زندگی میکرد.اون از همه ی ما جوونتر بود و باید زنده میموند.حاضر بودم جونمو بخاطرش از دست بدم ولی اون زنده بمونه!

Baekhyun pov:


راهرو تو سکوت بدی گیر افتاده بود.از گوشه های کرکره های اهنی که پنجره هارو پوشونده بودن کمی نور میومد.انگار که گرگ و میش بود.به دستم نگاه ارومی انداختم.هنوز هم خون میومد.امیدوارم کای بتونه پیدام کنه.من نمیخوام به دست این پیرزن کشته بشم.پیرزن با ارمش خاصی ویلچرمو حرکت میداد.قلبم از شدت استرس و ترس تند میزد.کای کجایی؟؟لطفا کمکم کن...اشکام سرازیر شدن.دلم برای چانیولم خیلی تنگ شده بود.همون لحظه صدای شر شر آبی رو شنیدم.او خدای من نکنه این پیرزن منو میبره به زیرزمینی که توش الان پر اب شده؟؟با ایستادن ویلچرم دقیقا روبه روی در زیرزمین که به وسیله پله ها بسمت پایین میرفت حدسم حقیقی شد.اب دهنمو به زور قورت دادم.آب کانتر زیرزمین تا نصف پله ها بالا رفته بود.پیرزن ویلچرمو به حرکت دراورد و من هم شروع کردم به تقلا کردن...


Kai pov:

با سرعت غیر قابل باوری میدوییدم و رد خون هارو دنبال میکردم.همون طور که میدوییدم دعا میکردم که هیچ اتفاقی به بکهیون نیوفته.چاقومو تو دستم محکم گرفتم و با سرعت بیش تری به همون سمتی که رد خون ها نشونم میداد حرکت کردم.یکم هم دوییدم و بلاخره رد خون ها روبه روی در زیرزمین تموم شد.همون زیرزمینی که اب کانترش ترکیده بود و جلوی چشمام اون پیرزن بکهیونو به سمت پایین میبرد تا تو اب خفش کنه!با خشمی که تو وجودم پر شده بود دادی کشیدم و چاقو رو محکم تو دستم گرفتم و به سمت پیرزن حمله کردم.پیرزن هم برگشت و با دیدن من بکهیونو روی پله هایی که نصفش پر اب بود رها کرد و بسمتم اومد.خواستم چاقو رو فرو کنم تو مخش ولی دستمو گرفت.زورش بیشتر بود ولی اجازه ندادم شکستم بده.محکم دستاشو هل دادم که صدای بکهیون اومد:کایییی لطفا کمکم کن کاییییییییییی خواهش میکنم.خاهش میکنم.حواسم چون پرت بود متوجی پیرزن نشدم که بهم حمله کرده!اونقدر زور داشت که واقعا نمیتونستم بکشمش.صدای کمک خواستن بک خیلی حواسمو پرت میکرد.با زوری که نمیدونستم از کجا اومده محکم پیرزنو هل دادم و چاقو رو تو قلبش فرو کردم.از دهن پیرزن خون بیرون رخت و افتاد داخل اب.همون لحظه برگشتم ببینم بکهین کجاست که قلبم ریخت.اون کجا بود؟نکنه رفته تو اب.با ترس داخل اب سبز و کثیف شیرجه زدم تا بکهیونو پیدا کنم.پیداش کردم رفتم تا عمق اب ولی دیگه دیر بود.بکهیون بخاطر وزن سنگین ویلچر به اخرای زیرزمین پرت شده بود و من نمیتونستم بیرون بیارم.به اب اجازه دادم وزن سبکمو به بالا بکشه.از اب بیرون دراومد. و شروع کردم به گریه.بکهیونم از دست دادم.هنوزم صدای کمک خواستن هاش تو گوشم میپیچید.عذاب وجدان بدی گرفته بود.اون ازم خواهش کرده بود که نجاتش بدم.اشکام یکی بعد اونیکی رو گونم جا خوش کرده بودن.دیگه هیچکی برام نمونده.پس کی میخواد منو از اینجا نجات بده؟؟من مگه چه گناهی کردم که پام تو این ماجرای کثیف گیر افتاده؟گریه هام شدت گرفتن اونقدر که دیگه نایی برای راه رفتن نداشتم.روی پله های بالایی که کمی اب اون هارو پوشونده بودنشستم و بعد گریه طولانی روی پله خوابم برد.


با احساس چیزی نمناک رو صورتم از خواب پریدم.با دیدن نخ قرمز رو صورتم کمی جاخوردم.چشام هنوز تا میدید.سرمو بالا گرفتم و یه ادم دیگه ای رو دیدم.چشامو کمی مالیدم و یه دختر که حدود ده ساله اینا بود دیدم.دستشو به سمتم دراز کرد.تعجب کردم.اون میخواست بهم کمک کنه؟با تردید دستشو گرفتم.با زور و قدرت عجیبی منو بلند کرد!وقتی بلند شدم دیدم که چشماش زرده.با ایما و اشاره بهم چیزی گفت.حتما کر و لال بود.شاید میخواست نجاتش بدم؟ولی چشماش منو میترسوند.دختر که تردید منو دید دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید.دست دیگش یه نخ قرمز بود که دور یه تخته استوانه ای شکل پیچیده شده بود.من از اون زیرزمین در اورد و به در پشتی اسایشگاه منو کشید.تعجب کردم .پس این دختره تو کجای اسایشگاه بود که من ندیده بودمش؟؟باهم از در پشتی اسایشگاه خارج شدیم.تازه داشتم هوای تازه ای میگرفتم.نمیدونم چجوری تا این مدت تو این اسایشگاه تونستم دووم بیارم.انگار که تازه به زندگی برگشته بودم.ولی با یاد دوستام و عشقم که به خاطر یه سهل انگاری از دست داده بودم دلم به شدت گرفت.چشمم به دختره افتاد که داشت یه سر نخ قرمزو به در دستگیره در پشتی گره میزنه!من این نخو یه جایی دیده بودم.ولی فکرمو زیاد درگیرش نکردم.دختره بدون اینکه بهم چیزی بگه از جلوم شروع کرد به راه رفتن.وقتی دیدم کفش نداره و اگه همینجوری راهشو ادامه بده پاهاش زخمی میشن تو بغلم گرفتمش و از پشت دخترو روی شونه هام نشوندم.دستاشو روی زانوهاش گذاشته بود.با دیدن استوانه ی چوبی تو دست دخترکه عین غلتک میچرخید و نخ قرمز داشت از دورش کم کم،کم میشد تعجب کردم. سرمو چرخوندم و به راهم ادامه دادم.حداقل دوستام نجات ندادم این دخترو نجات بدم...توی جنگل همینطور راهمو ادامه میدادم که یهو نخ قرمز تموم شده و من وایستادم.سرمو به سمت بالا گرفتم تا ببینم دختره تو چه حالیه که کاش نگاش نمیکردم.دختره لبخنده بدی داشت و دندونهاش مثل خون قرمز بودن.چشمم به سرنگه دست دیگش افتاد.محلول زرد رنگی داشت.دختره منو گول زد.فکر کنم ایندفعه نوبت منه که بمیرم.دختره سرنگ بزرگ رو با فشار داخل گردنم فرو کرد که من همون لحظه چشمام تار شدن و افتادم زمین...


چشمام با دیدن جسمم رو زمین پر اشک شدن.هممون مردیم.دیگه نمیتونیم تو این دنیا زندگی کنیم.ناخود اگاه صدای سهونو شنیدم.تعجب کردم.نمیتونستم به طرف صدا برگردم.همون لحظه دو تا دست دور شکمم از پشت حلقه شدن و یه سر روی شونم تکیه کرد.نمیدونستم سرمو برگردونم یا نه ولی با نشستن بوسه ای روی گونه ام فهمیدم حقیقت داره.برگشتم و سهونمو دیدم.اشکام سرازیر شدن.محکم بغلش کردم که اونم منو بغل کرد.سرمو داخل گردنش مخفی کردم.سهون اروم منو نوازش میکرد.منو از خودش جدا کرد که من تازه تونستم بقیه ی دوستام یعنی چانیول-بکهیون-لوهان و کریسو ببینم.روح ما شیش تا هنوزم تو این دنیا مونده بود.ولی به همین زودیا باید به اون دنیا میرفتیم.

با دیدن درختی که کنارش نور شدیدی میومد هممون به سمتش رفتیم.اول از همه کریسهان داخل نور رفتن و ناپدید شدن.بعد اون چانبک و بعد اونا نوبت منو سهون بود.سهون که تردید منو دید لبخندی زد و دستمو گرفت:بیا بریم.ما تو اون دنیا خوبخت تر از این دنیا میشیم.با اعتمادی که به سهون داشتم دستشو گرفتم و هردومون پا به دنیا ی جدید و زندگی جدیدی گذاشتیم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 13, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

H LIFEWhere stories live. Discover now