/۲:مالکیت/

2.8K 675 282
                                    

نظر و ووت فراموش نشه🍫
___________

اینکه بعد از غذا دادن به گربه ای که از توی کوچه پیدا کردی به خاطر خستگی از هوش بری و نتونی باهاش بازی کنی و صبح با حس موهای نرمی توی گردنت و بعد از اون خیسی روی پوست گردنت بیدا بشی

باور کنید اینا فقط برای کسی که عاشق حیواناته لذت بخشه کسی که خالصانه به اون مخلوقات زیبا عشق میوَرزه جوری که تبدیل به پزشکشون شده

چشمای خواب آلود و پف کردشو به سختی باز نگه داشت و با دستش مشغول نوازش اون گربه ی بامزه شد

تو چشمای اون خیره شد و تازه داشت متوجه میشد برخلاف اکثر گربه هایی که میدید چشمای اون گربه سبز یا آبی نبودن

اونا چه رنگی بودن؟طلایی کهربایی عسلی شکلاتی سبز تیره یا ترکیبی از همه ی اینا؟

"صبح به خیر کیتن"

اون همیشه با حیوانات حرف میزد ؛ شاید از نظر بقیه و حتی دوستاش این عجیب بود اما برای لیامی که از بچگی با حیوانات حرف میزد کاملا عادی بود

"بزار ببینمت ... چه اسمی برات بزاریم ... یا شاید بهتر باشه تحویلت بدم به یه پت شاپ؟"

با گیجی گفت و کم کم از جاش بلند شد و به تاج تخت تکیه داد و به موجودی که خودشو به شکمش میمالوند خیره شد

چرا اینقد شیفته ی این بچه گربه شده بود؟حتی بیشتر از بقیه ی حیواناتی که باهاشون سرکار داشت

لیام همیشه دوست داشت یه حیوون خونگی داشته باشه اما به خاطر برنامه ی کاری و درسی ای که داشت نمی تونست از یه موجود دیگه مراقبت کنه
اینو میدونست چون چندین بار سعی کرده بود 

میدونست اگه یه گربه یا پاپی دیگه بیاره تو این خونه در نهایت اون موجود بی چاره از افسردگی زیاد و تنهایی دق میکنه

هم خونه ای لیام هم توی این موضوع بی تقصیر نبود اون پسر کاملا بی ملاحظه ای بود برخلاف لیام که همیشه سعی میکرد همه چیز سر جاش باشه

"لیام لیامممممم ... امروز .. وایستا ببینم اون چیه؟"

همونطور که داد میزد درو باز کرد و خودشو داخل اتاق انداخت اما با دیدن بچه گربه ای روی شکم لیام جیغی کشید و آخر حرفشو با صدای خیلی بلند کر کننده ای بیان کرد

"چته پسر ... یه بچه گربس ...  ببین چقد نازه؟"

"اینم مثل اون پاپی میفرستم مرکز کنترل "

با نیشخند شیطانی ای زیر لب زمزمه کرد باعث شد لیام چشمای قلب شدشو از اون گربه ی بی نقص بگیره و سمت لویی برگرده

"تو چیزی گفتی؟"

"اوه نه امیدوارم برای همیشه گربت بمونه ... البته بزار ببینم گربه ها بطور متوسط چقدر عمر میکنن ... اه چرا به ذهنم نمیرسه وایستا وایستا ... آهان که میشه ۱۶ سال ... آره ۱۶ سال برای تو ولی تا ابد برا..."

لیام که دیگه تحمل شنیدن چرت و پرتای دوستشو نداشت گربشو به آرومی روی تخت گذاشت و بالش کنارشو با عصبانیت سمت لویی پرتاب کرد

"خفه شو لویی ... امروز میبرمش دامپزشکی و براش شناسنامه میگیرم ... "

"تو دیوونه ای"

"من دوستشون دارم آخه این موجودات شیرین و دوست داشتنی چه هیزم تری به تو فروختن که اینقدر ازشون کینه به دل گرفتی؟"

"من .. من ازشون کینه به دل گرفتم اشتباه نکن لیام این تویی که زیادی درگیر حیوانات شدی اصلا یه پیشنهادی دارم برو آفریقا زندگی کن ... یا استرالیا یا ..... اوه شت دیرم شد "

با دیدن عقربه ی ساعت که داشت به هشت نزدیک میشد جیغی کشید و سمت در ورودی دوید و بدون خداحافظی اونجارو ترک کرد

لیام عادت داشت به این رفتارای لویی ؛ لویی پسر شَری که از دبیرستان میشناختش و وقتی فهمید قرار به لندن نقل مکان کنه بهش پیشنهاد داد هم خونه ای بشن

اما لیام نمی دونست این شلختگی لویی نه تنها توی حرف زدنشه بلکه بخشی از اخلاقشه و قراره تو کل زندگیش تاثیر بذاره

اما با وجود اینا لیام از حضور دوستش توی زندگیش لذت میبرد

همه ی ما به دوستی که با وجود عوضی بودنش همیشه پشتمونه نیاز داریم لیام عوضیِ خودشو داشت

با شنیدن صدای میو خسته ی گربه ای سمتش برگشت و دوباره چشماش برق زد

"من مسواک میزنم و توی پنج دقیقه حاضر میشم کیوتی"

گرچه اون پسر نمی دونست که اون بچه گربه کاملا متوجه حرفاش میشه و برای همین با ذوق سر تکون میده

.
.

"اینم از این ... این گربه کاملا سالمه حتی میتونم بگم سالم ترین گربه ایه که به عمر دیدم "

با شگفتی رو به لیام گفت و دوباره به اون بچه گربه نگاه کرد و نوازشش کرد که باعث شد اون گربه چشماشو ببنده و گوشاشو تکون بده

لیام از همین الآن حس مالکیت داشت پس با اخم ریزی بچه گربشو رو از زیر دست استادش بیرون کشید و باهاش خداحافظی کرد

"اینم از این پسر ... شت کلاسم "

ناگهان با خودش زمزمه کرد و نگاهی به ساعت توی دستش انداخت آدم وقت شناسی مثل لیام چطور تونسته بود کلاسشو از یاد ببره؟

اما حالا با اون بچه گربه چیکار میکرد با شک نگاهی به اندازه ی اون گربه انداخت و کولشو از روی دوشش پایین آورد و زیپشو باز کرد این کار درست بود؟

"لطفا این تو میمونی؟"

با التماس رو به گربه ای که با چشمای گرد شده بهش خیره بود پرسید و در کمال تعجب اون گربه سری تکون داد و خودشو توی کوله ای که زیپش باز بود انداخت

لیام با تعجب بهش نگاه کرد اما الآن وقت آنالیز رفتارای گربشو نداشت اون یه کلاس خیلی مهم انگل شناسی داشت که باید بهش میرسید




















_____________________

اینم از قسمت دوم

هم ادیت میشه هم آپدیت⁦❣️⁩

یه عالمه عشق سین

Zitten [ZIAM MAYNE]Where stories live. Discover now