لیام شدت گرفتن ضربان قلبشو حس میکرد جوری که قلبش به شدت به ماهیچه ها و استخونای بدنش ضربه میزد و اون پسر حس میکرد اگه این ادامه پیدا کنه قلبش قفسه ی سینشو میدره و روی میز روبروش میفته
تیکه ی پیتزای تو دستش خشک شده بود و داشت میوفتاد ولی نگاهش هنوزم روی اون موجود بود که بی خیال داشت تیکه ی پیتزاشو میخورد و به خاطر خوشمزه بودنش هر از چند گاهی چشماشو با خشنودی میبست و لبخند احمقانه ای میزد
انگار بعد از اون بلایی که سر لیوش آورده بود توی دنیای خودش رفته بود
سرجاش خشکش زده بود و تنها بالا و پایین رفتن قفسه ی سینش نشونه ی حیاتش بود
همین لحظه بود که صدای خنده های سرخوش دوتا پسر به گوش رسید و زوج همیشه عاشق لری وارد شدن
اول لویی متوجه لیام شد و چند باری صداش زد اما لیام نشنید اون حتی نزدیک شدن صدای هری رو هم متوجه نشد
"لیوو"
اما لبای قلوه ای و قرمز شده ی اون موجودو که به خاطر تند بودن سس بودو دید و فقط صدای گوش نوازش و متعجبش بود که لیامو به کره ی زمین و روی کاناپه ی روبروی تلوزیونش بر گردوند .
"ها ..."
نگاهشو از اون موجود گرفت و به روبروش و دو تا پسری که احمقانه بهش خیره بودن داد ؛ اون که حواسش نبود که بیشتر از پنج بار اسمش صدا زده شده بود .
"شما کی برگشتید؟"
"گرفتی مارو ؟ صدبار صدات زدیم داشتی میترسوندیمون ... کم کم میخواستم به بیمارستان زنگ بزنم"
پسر چشم آبی به محض کشیدن نفسی از روی آسودگی کلماتشو به سمت بهترین دوستش شلیک کرد .
پسر موقهوه ای که هنوز تو گیجی بود دوباره به کنارش و موجودی که حالا غذاشو تموم کرده بود و کار همشگیش (خیره تحسین کردن لیوش) رو انجام میداد نگاه کرد .
بی هیچ حرفی و حتی شب بخیری از سر جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت ؛ لویی و هری حتی فرصت به زبون آوردن کلمه ای رو پیدا نکردن و وقتی به خودشون اومدن که صدای محکم در اتاقی سر جاشون لرزوندشون .
لیام مطمئن بود که اون موجود پشت سرش تو اتاق اومده ولی وقتی خواست درو ببنده نگاهشو از در نگرفت .
هنوزم قلبش احمقانه میکوبید هنوزم صورتش داشت آتیش میگرفت هنوزم با وجود دمای پایین هوا و با وجود لخت بودن بالاتنش داشت آتیش میگرفت .
سمت تخت خوابش رفت و متوجه شد که بچه گربشم دنبالش کرد .
اون موجود نمی دونست یهو چه بلایی سر لیوش اومد یهو دیگه لیوش نگاش نکرد یهو دیگه لیوش باهاش حرف نزد و اون بچه گربه نتونست جلوی خیس شدن چشماشو بگیره .
YOU ARE READING
Zitten [ZIAM MAYNE]
Fanfictionسرنوشت یک دانشجوی دامپزشکی با دیدن عجیب ترین گربه ی زندگیش به طور کلی عوض شد هشدار: این یک کتاب تخیلی است، اگر با بیش از حد بامزه بودن بیش از حد تخیلی بودن مشکل دارید کتاب رو مطالعه نکنید- Mpreg