|۹:اعتماد|

1.7K 484 126
                                    


"داری به من میگی متوهم؟"

پسر چشم آبی فریاد زد و دوباره کلافه روبروی دوستش که بچه گربشو توی بغلش داشت و روی کاناپه نشسته بود رژه میرفت

"لویی آروم باش حتما اشتباه دیدی ... آخه چطور ممکنه یکی هم انسان باشه هم گربه؟بیا داداچ بیا اینجا بشین"

لیام سعی کرد دست لویی رو بگیره که لویی سراسیمه پسش زد

"این مزخرفاتو تحویل من نده ... یا به من میگی یا ..."

لویی که به سختی نفسشو کنترل میکرد دنبال بهونه ای میگشت تا همخونه ایشو تهدید کنه و با دیدن موبایلش روی میز ادامه ی حرفش به تهدید ختم شد

"زنگ میزنم کنترل حیوانات"

"لویی ... چرا کنترل حیوانات زیتِن من فقط یه بار چنگت زد همین به خاطر همین اینقد شلوغش میکنی؟"

نگاهی به چشمای دوستش و بعدش اون گربه انداخت هر دوتا با التماس بهش خیره بودن موبایلشو دوباره روی میز گذاشت و روبروی اون دوتا نشست

هیچ کدوم نمی دونستن تا وقتی که اعتماد اون بچه گربه رو کسب نکنن نمی تونن شکل اصلیشو ببینن و لیام اون به همین زودی اعتماد زیتِنو کسب کرده بود

توی یه روز ...

"لیام اگه چیزی هست شما دو تا ... میتونین به من بگین"

"احمق شدی یه بچه گربه حرف بزنه؟"

اما لیام حواسش نبود که اون دورگه خیره به چشمای ملتمس و اقیانوسی اون پسر بود چشمایی که منتظر جواب بودن

"لطفا بهم بگید من دیوونه نشدم"

تو یه لحظه اتفاق افتاد کنار پریدنش و تبدیل شدنش به شکل اصلیش

"هولی ... یا مسیح ... یا خود خدا مریم مقدس یا مقدسات "

همون طور که به اون موجود خیره بود اسم هر چیز مقدسی که به ذهنش میرسید رو آورد و احساس میکرد سیم پیچیای مغزش صدا دادن

اون انسان بود یا گربه؟اون گوشای پشمالویی که روی سرش بودن اون دمی که تکون میخورد اون چی بود؟

"زیتِن "

"لیو "

به آرومی با نگاهش و لبخند روی لبش به لیوش اطمینان بخشید و دستشو روبروی اون پسر چشم آبی دراز کرد چیزی که چند بار دیده بود وقتی آدما همو میبینن انجام میدن

"هولی "

و در جا اون پسر روی زمین به پشت افتاد و چشماش بسته شد

"لوووویی"

لیام سمتش به سرعت رفت و شروع کرد به تکون دادنش انگار این یه چیز عادی بود هر کس که اون بچه گربه رو میدید غش میکرد

"لوووو "

لیام فریاد زد و سریع تر شونه های لویی رو جلو عقب داد

"دارلینگ "

اما بلافاصله چشمای سبز عشقش تبدیل به چشمای شکلاتی هم خونه ای شدن و تازه یادش افتاد کجاست پس از سرجاش بلند شد و با کلافگی به اون دو تا نگاه کرد

"لیوو"

"چیزی نیست اون خوبه کیوتی"

"من ... من خوبم ... زیتِن؟"

پسر چشم آبی با گیجی رو به اون بچه گربه زمزمه کرد و وقتی چشمای درشتشو دید که روش ثابت شده بود نزدیک بود دوباره غش کنه

چرا این همه شگفتی رو قبلا ندیده بود؟انگار جادو شده بود سرش گیج میرفت و سعی میکرد بلند شه و درعین حال تعادلشو حفظ کنه

"لویی تو که به کسی نمیگی "

زیتِن میدونست که لویی قرار نیست به کسی چیزی بگه اون از همین الآن به لویی اعتماد داشت ولی نمی دونست اینو چطوری به لیوش بفهمونه

"لیام تو صبح کلاس داری نه ... بهتره بریم بخوابیم و فردا ... فردا "

کلافه آخر حرفشو گفت اما نمی دونست چی بگه پس سمت اتاقش دوید و زیر پتوش خزید

چیزی که دیده بود کاملا دور از عقل بود کل دنیا دور سرش می چرخید دوباره تحلیل کرد از اول یه هفته بود که یه بچه گربه باهاشون زندگی میکرد

اون بچه گربه از اولشم عجیب بود جوری که انگار دقیقا میدونست اونا چی میگن

و حالا امشب اون بچه گربه شکل نسبتا انسانی ای گرفته بود و میخواست باهاش دست بده؟

اگه بهش دست میزد اتفاقی میوفتاد؟نه به نظر این سوالش احمقانه بود همین چند لحظه پیش اون گربه بغل لیام بود

لویی میدونست امشب قرار نیست خواب راحتی داشته باشه

کل دنیاش وارونه شده بود و اون تنها گوشه ای از رازای دنیا رو دیده بود

توی اتاق دیگه ی اون خونه لیامی بود که خیره به سقف بود و سر بچه گربشو دقیقا بین دو تا گوششو در حالی که بچه گربه روی سینش دراز کشیده بود نوازش میکرد











____________________

لویی سیم پیچی قاطی کرد😹

فردا لیام هم باید بره سر کار هم دانشگاه😈

به نظرتون میتونه به لویی اعتماد کنه و زیتنشو بهش بسپره؟یا ... 😈

یه عالمه عشق سین♡

Zitten [ZIAM MAYNE]Where stories live. Discover now