|۳:لیو|

2.3K 603 354
                                    

روز سومی که از پیدا شدن اون گربه ی ملوس تو زندگی لیام میگذشت با کشیده شدن چنگی روی قفسه ی سینه ی لیام و اخمی روی ابروهای پرپشتش شروع شد

صدای میوی بلند گربش که بیشتر مثل جیغ بود به گوشش رسید و این اصلا راه جذابی برای بیدار شدن نبود

با دستش بچه گربشو کنار زد و سعی کرد موبایلشو برداره تا ساعتو چک کنه ولی همین لحظه بچه گربه پنجشو روی دستش کشید و خراشی روی پوستش ایجاد کرد

"آخخخ چی شده کیوتی من؟"

متوجه شد که گربه اخمی کرد و به ظرف شیرش که گوشه ی اتاق بود و هنوز اسمی روش نبود اشاره کنه

"اوه شیرت تموم شده "

بچه گربه با چشمای براقش با ذوق زیاد و در حالی که دندونای نیش تیزشو به نمایش میذاشت سر تکون داد

"پس بزار ... آماده شم و بعد میرم برات شیر میخرم باشه؟"

اون موجود پشمالو اخمی کرد و روشو برگردوند اما لیام متوجه این رفتارش نشد پس اونو از روی شکمش برداشت و روی تخت گذاشت

سمت حموم رفت و بعد از یه دوش خیلی خیلی سریع از حموم بیرون اومد و مشکلی با به تن کردن لباساش جلوی اون گربه نداشت

شلوار جین و تیشرت مشکی رنگش که عضلاتشو به خوبی نمایان میکردن بوسی توی آینه برای خودش فرستاد و توجهی به گربه ی بهت زده ای که بهش خیره بود نداشت

.
.

کلیدو چرخوند و قفل درو باز کرد وارد خونه شد ولی با شنیدن صداهایی از آشپز خونه متوجه شد که کسی خونست

اما لویی که مربی یه مدرسه ی فوتبال بود و هیچ وقت این موقع صبح خونه نبود

با چشمای ریز شده و قدمایی که سعی میکرد بی صدا باشن سمت آشپزخونه حرکت کرد و با دیدن صحنه ی روبروش پلاستیک توی دستش روی زمین افتاد

یه آشپزخونه ی بهم ریخته کف پر از آب پرتقال و موجودی که شبیه به انسان بود قدش شاید به سختی به یه متر میرسید و پشتش به لیام بود

گوشای پشمالویی که روی سرش بودن و دمش که توی هوا میرقصید ناگهان گوشاش سیخ شدن و به آرومی سمت لیام برگشت

اما پسر با دیدن اون چشمای کهربایی و اون گوشای پشمالو روی زمین افتاد و چشماش بسته شد

اون موجود عجیب با بهت بهش نزدیک شد و از خودش پرسید یعنی اون پسر مرده

بی وقفه شروع کرد به لیس زدن گردنش تا شاید بتونه به زندگی برگردونتش

"یا مریم مقدس"

با جیغی از جاش پرید و سمت اولین چاقویی که دید هجوم برد باعث شد چشمای اون بچه گربه کاملا خیس بشه

"یا مسیح ... تو تو چی هستی"

چاقوشو رو به اون گربه گرفته بود و اصلا هیچ ایده ای نداشت که موجود روبروش چیه اما در حال حاضر چیزی که تو ذهنش میچرخید این بود یه فضایی که اومده مغزمو بخوره

"لیو ... میو؟"

با شنیدن صدای لطیف و گوش نواز اون گربه که انگار داشت اسمشو صدا میزد دوباره روی زمین افتاد و چاقو کنارش روی زمین افتاد

دوباره بچه گربه با ناراحتی و گوشای افتاده بهش نزدیک شد شاید این بار واقعا لیو مرده بود این تنها چیزی بود که این بار توی ذهن اون موجود بود

پس با صدای آروم اشک میریخت و صورتشو به ته ریش لیو میمالید و واقعا ناراحت بود که اولین کسی که بهش کمک کرده بودو از دست داده

اما کم کم اون پسر با حس موهای روی گونه هاش به آرومی چشماشو باز کرد و با دیدن اون گوشای پشمالو و چهره ی معصومی که روی گونه هاش پر اشک بود فهمید هر چیزی که دیده بود واقعیت بوده

"پیشی من ... چرا گریه میکنی؟"

"لیو ... لیو "

از جاش بلند شد و تو هوا پرید و دست زد بلند و با صدای گربه ایش مثل میو بود اما اون به همین زودی یاد گرفته بود تا بگه لیو

و بعد از اینکه لیام به سختی از جاش بلند شد و نشست گربش توی بغلش پرید و محکم بغلش کرد جوری که لیام با خودش فکر کرد که اون کوچولو چطوری این همه قدرت داره

لیام واقعا تعجب کرده بود و شوکه بود اون نمی دونست موجود روبروش چیه یا کیه و چطور میشد که اون هم شبیه انسان باشه هم شبیه گربه

اما لیام یه چیزیو به خوبی میدونست

اینکه می خواد اون موجود عجیب غریب تو زندگیش باشه











_____________________

Zitten [ZIAM MAYNE]Where stories live. Discover now