/۲۴:اتفاق ناگهانی/

1.4K 338 150
                                    

"آره مامان دیروز بهش زنگ زدم"

لیام برای بار چندم توی موبایلش داد زد و پنکیکو از توی ماهیتابه در آورد و توی بشقاب گذاشت بعد خاموش کردن گاز روشونو پر سس شکلات کرد و روی میزی که اطرافش لویی و زیتن نشسته بودن گذاشت ؛ کمتر از یه هفته بود که از شب پر ماجرای ولنتاین میگذشت

لیام روز بعد از ولنتاین بعد یه بحث طولانی با نایل از کارش استعفا داده بود حینی که بهش اطمینان میداد که همیشه به اونجا سر بزنه و نایلو یادش نره

"لیام غذا که خوب میخوری آت و آشغال که نمیخوری پسر جان؟" مادر لیام با نگرانی پرسیدو لیام چشماشو چرخوند نه اینکه از مادرش بدش بیاد نه ؛ فقط اون زن به نظر یه سوالو چندین بار میپرسید.

"آره مامان خوردم غذای خوب خوردم خوردم" حینی که به لبای زیتن زل زده بود کلافه گفت

"دیگه چه خبر پسرم؟"

"اوه یه گربه پیدا کردم"

لیام با نگاه به زیتنی که سعی میکرد سس شکلاتو از روی دست خودش با لیس زدن پاک کنه به مادرش گفت

"پیدا کردی؟ اوه ... یادم رفت عادت داری ... هنوز اون موقعی که با ذوق یه بچه گربه خیلی خوشگلو آورده بودی خونه یادم نمیره اون موقع خیلی بچه بودی"

مادرش به نظر از تجدید خاطرات بچگی پسری که دو سالی میشد از نزدیک ندیده بود گریش گرفته بود ولی لیام چیزی به خاطر نمی آورد

"واقعا؟"

"آره تقریبا شیش سالت میشد که یه عصر بارونی وقتی از مهد کودک برمیگشتی دیدم که هودیتو اطراف یه بچه گربه پیچیده بودی"

لیام دیگه چیزی نگفت و گذاشت مامانش راجع به اتفاقاتی که واسه ی خانوادش تو هفته ی قبل پیش اومده بود حرف بزنه ؛ از خانوادش فقط روث تو لندن ساکن بود و بقیشون تو ولورهمپتون بودن

بعد خداحافظی با مادرش حتی فرصت نداشت با لویی حرف بزنه چون اون پسر با یه خداحافظی گفتن اونجارو ترک کرد لیام شونه ای بالا انداخت و به برنامه ی امروزش نگاهی انداخت خب اون قطعا ساعت هشت باید میرفت تا بجای پروفسور گِرِی سر کلاس ترم یکیا حاضر شه

"خب زیتن میتونی امروز مراقب خودت باشی همم؟ من خیلی زود برمیگردم .... پس منتظرم بمون"

لیام دروغ هم نگفت چهار ساعت دیگه خیلی زوده البته خیلی نه ولی دیرم نیست

"زیتن ... خوووب ... لیو .. بره" زیتن با گذاشتن دستش روی قفسه سینه لیام بهش اطمینان داد و لیام با تردید باشه ای گفت

بعد برداشتن چندتا از کتاباش از روی میز در حالی که زیتن بدرقش میکرد خونه رو ترک کرد ؛ ولی واقعا ایده ای خوبی بود که اون موجودو تنها بذاره اگه مشکلی براش پیش میومد چی ؟ اگه یهو دزد خونرو میزد چی؟ اگه فضاییا حمله میکردن چی؟ به فکر آخرش خندید و منتظر اتوبوس موند








Zitten [ZIAM MAYNE]Where stories live. Discover now