روبروی سرهنگ بخش جرایم عمد ایستاده بود درحالی که دستاشو بهم گره داده بود و سرش به پایین خم شده بود.هه سونگ(سرهنگ شین هه سونگ) دوسه برگه ایی که اسم تمام پزشک قانونی های کشور رو داشت و با دوخت بهم وصل شده بودند رو با حالتی بیخیال ورق زد.
ـ بنظر خودت این عجیب نیست که سرگردی که یک ماه مرخصی گرفته و یک هفته هست که ندیدش دنبال همیچین چیزی باشه؟؟
چان چشماشو بهم فشار داد و سرشو بلند نکرد.
ـ سرهنگ هه سونگ، لطفا بهم وقت بدید.من بعداز پایان پرونده همه چیز رو.....
قبل اینکه حرفش تموم شه صدای برخورد مشت شین روی میز اونو مجبور به سکوت کرد.
ـ پارک چانیول میدونم دنبال چی هستی و ازت میخوام پروژه مسخره اتو ول کنی
ـ قربان این پروژه مسخره نیست
اینبار چانیول جرأت کرد و سرشو بلندکرد.
- قربان این زندگی ادمهاست چطور میتونه مسخره باشه
چانیول به مافوقش چشم دوخته بود و منتظر چیزی بود تا حداقل اون بتونه کمکش کنه اما کار شین برخلاف افکارش بود چون برگه های باارزش چانیول رو از روی میز برداشت و از روی صندلی بلندشد و بسمتش رفت و مقابل چان ایستاد.
ـ وقتی زندگیت برات ارزشی نداره. من مجبورم طوردیگه ایی نجاتت بدم
برگه هارو مقابل چشمهای چان گرفت واونا روپاره کرد.شین لجوجانه هرقسمت رو پاره میکرد و باز برش دیگه و باز برش دیگه و تکه کاغذهای ۲،۳سانتی جواب تلاش های اونروز چان بود.~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بک با چشمهای گریون به دستها و پاهای سولا که روی زمین افتاده بودند ،نگاه میکرد.
خون هنوز هم از سرخرگ هاش بیرون میریخت اما سرعتش رو به کاهش بود.
دکتر با لباس سبز استریلش بالای سر سولا بود و یک یک دست و پاهاشو برش داده بود.تئو توی کارش دقیق بود و سولا هم مستثنا نبود.دکتر با دقت دستهاشو از ارنج و پاهاشو پس از عبور از زانو قطع کرده بود.اینکار راه فرار رو برای لولیتای جدید میبست.اما تفاوت لولیتای جدید وجود بک برای اماده سازیش بود.دکتر، بک رو به کپسول اکسیژن که به دیوار منچ شده بود زنجیره کرده بود و اون کوچولوی 10ساله شاهد تیکه تیکه شدن دوستش و افتادن اجزای بدنش کنارپاش بود.خونها به همه طرف پخش میشدند و روی صورت بک هم مینشستند و بک مزه آهن خون دوستش رو میتونست بچشه،گریه میکرد و خودشو دیوانه بار تکون میداد اما فایده ایی نداشت اون اتاق سفید تموم شدنی نبود.
دکتر برگشت و ماسکشو با دست خونیش کنارزد.
ـ بنظرت از حلقه استفاده کنم؟؟؟
ـ منو ببر بیرون....لطفا....توروخدا....به هیچ کس چیزی نمیگم فقط منو ببر بیرون
هق هق های کودکانه اش بازهم اعصاب دکتر رو بهم ریخت.
ـ اینقدر گریه نکن این تازه اولیشه بک
چطور میتونست ساکت باشه وقتی جریان خون سولا به جایی که نشسته بود پیشرویی میکرد و حرکات انگشتها ناشی از انقباض اونو میترسوند.
تئو ماسک روبه جای اولش برگردوند وبیخیال مرحله اتصال سرخرگ ها و سیاهرگ ها پاهای سولا رو برای انتقال خون دریافتی انجام میداد و بعدش بک فقط یادشه که دکتر ی میله کوچیک رو وارد استخون دست سولا کرد و بعد یک میله 0 شکل رو به قسمت خارج شده میله متصل کرد و قبل اینکه بک بتونه چیز بیشتری رو وارد ذهن کوچیکش کنه، ازهوش رفت.
YOU ARE READING
• My Lolita ☭
Fanfiction•مینی فیک : لولیتای من •ژانر : جنایی _ درام _ ارباب-برده ایی _ انگست •کاپل : چانبک کامل ✓ ══════════════════════════ *پیش گفتار* خب اول بذارید درمورد قصه خود مینی فیک یکم بهتون توضیح بدم اسم مینی فیک از کتاب " لولیتا اثر ولادیمیر ناباکوف "گرفته ش...