mylolita _ ep6

3K 230 96
                                    

چان کلید رو توی قفل چرخوند و در باصدای جاافتادن انحناهای درهم و برهم کلید توی قفل باز شد.
چان وارد شد و به محض ورودش با کای که روی مبل نشسته بود و لپ تاپش روی رونهاش گذاشته بود ،مواجه شد.
کای سرشو بلندکرد و دستشو توی موهاش کشید.
ـ سلام.دیرکردی
چان سرشو به نشونه سلام تکون داد ولبخند کوتاهی زدو ساعت روی دیوار پشت مبل رو نگاه کرد.'12:37'چان چشماشو مالش داد.
کای بی صدا بهش خیره شده بود.
ـ چیزی شده؟؟
کای از این موضع گیری چان خوشش نیومد.
ـ بنظر خوب نمیای؟؟
چان برگه های لوله شده رو روی میز گذاشت.
ـ میشه گفت اره
کای برگه ها رو برداشت و بعد از صاف کردن ساختگی ، جدولها رو مرور کرد.
ـ پزشک های قانونی کره؟؟؟
کای چشمهای متعجبشو به چان داد.
ـ اره.البته اینا کپیشونن.اصلیه توسط سرهنگ پاره شد.
ـ فکر همه جاشو کردی
چان به اطراف نگاه کرد و وقتی پوشه اشو ندید لعنتی زیر لب گفت.
ـ فکر اخلاق مافوقم رو کرده بودم.....من میرم پوشه رو از ماشین بیارم
کای سرشو تکون داد ولی قبل اونکه چان ببینتش،اون از خونه خارج شده بود.


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

چان با وجود هوای گرم مطب روانشناسی بازم دستهای بک رو گرفته بود و اونا رو مالش میداد تاگرم بشن.اما سردی و سفیدشدن سر انگشتهای بک از سرما نبود از مرور خاطراتی بود که تا چنددقیقه دیگه باید اونا رو به روانشناسش بگه.
وقتی نوبت بک شد.چان هم همراه اون وارد اتاق دکترشد.دکتر پارک گیوری لبخند گرمی زد و برگه های جوهری مقابلشو توی قفسه های لاکی دوطبقه کوچیک روی میزش گذاشت و از روی صندلی فرم گرفته اش بلندشد.
ـ سلام بک.سلام اقای پارک
به سمت صندلی های جلوی میزش رفت و اونا رو دعوت به نشستن کرد.چان جوابشو متقابلا داد ولی بک فقط می لرزید.بعد از نشستن اون دو،دکترگیوری روبروی به بک نشست.
دکتربا لبخند رو به بک پرسید.
ـ امروز بهتری؟؟؟
بک سرشو تکون داد.
ـ خاطرات خیلی اذیتت میکنند؟؟
بک دوباره سرشو به نشونه "اره" تکون داد.
ـ دوست داری حرف بزنیم؟؟؟
این اجازه به این معنا بود که بک حق انتخاب داشت ،حقی که در این سن براش ممکن بود و سالها ازش محروم بود.بک با چشمهای پراشکش به چان چشم دوخت و چان هم با لبخند سطحی سرشو تکون داد و بک اول لبهاشو بهم مالید و با زبونش اونا رو برای ی نطق طولانی، تر کرد.
ـ بعدش خوب میشم؟؟
دکترگیوری کمی تعجب کرد و بیشتر از معصومیت و زخم عمیقی که بک رو شرطی کرده بود، ناراحت شد.
ـ بک، من و اقای پارک اینجاییم تا تو رو خوب کنیم
بک حرفی نزد.فقط گذاشت دست بزرگ چان که پشتش رو از بالا و پایین طی میکرد، بهش ارامش تزریق کنه.بک مث یک متفکر ابتدا به حالت تفکر نشست و بعد لبخند غمگینی زد.
ـ از کجا شروع کنم؟
خانم دکتربه چان نگاه کرد و ابروهاشو طوری چرخوند که انگار اون باید مرز شروع رو انتخاب کنه.درست هم همین بود بعد از صبح امروز که کای به چان ادرس داده بود و اون خودشو بسرعت رسوند و بعد از دادن قرص دیازپام به بک تا کمی به دور از کلنجارهای ذهنی به خواب بره،تمام حرفهای بک رو دقیق به دکترش گفته بود.چان کمی به جلو خم شد و شونه های بک رو گرفت و اروم زیر گوشش زمزمه کرد.
ـ دکتر از امروز خبر داره بیا براش از بعدش بگیم
بک سرشو نیمه برگردوند و به نشونه باشه اونو تکون داد.
ـ وقتی عصر شد.دکتر دوباره منو پیش سولا برد.وقتی عمو منو بلند کرد و کنارش روی تخت نشوند.دست و پاهاشو باندپیچی کرده بود.اما هنوزهم میتونسیتم اون میله ایی که قبلش عمو ازم پرسید که برای سولا هم بکارش ببرم رو ببینم.سولا بیداربود.چشماش روی من بود.هیچی نمیگفت هرچقدر ازش خواستم فقط گریه میکرد.
چان شونه بک رو اروم برای تسلی فشرد.
بک برگشت و به چان نگاه کرد و بدون حرفی دوباره سرشو بسمت دکتر برگردوند.
ـ بعدها فهمیدم که عمو تارهای صوتیشو وقتی بیهوش بوده با لیزر ازبین برده.عمو میگفت برای اینکه حرف نزنه اما.....
بک اشکی که به زیر چونه اش رسیده بود رو پاک کرد.
ـ من مطمینم اگه دست و پای ادمو بکنن حرفی نمیمونه که بزنی
فقط صدای فین فین بک تا لحظه ایی تنها صدای اون اتاق بود.
ـ بعدش...
بک با پشت لباسش آب بینشوپاک کرد.
ـ دندونهاشو یکی یکی با انبردست کشید.سولا بیدار بود و گریه میکرد.صدای جیغ کوتاهی ازش میشنیدم .نتونستم کمکش کنم.چون اینجوری تنبیه میشدم همیشه هم بدترازقبل.برای دکتر خیلی عادی بود ولی من....من نمیتونستم ببینم.
گریه بک به هق هق های بلندی تبدیل شد.
ـ اون دوستم بود
چان، بک رو دراغوش کشید و دکتر عینک دوراستیلش برداشت تا اشکهای اندکشو پاک کنه.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

*فلش بک*

ـ سولا عمو نیست.بیا اینو بخور
بک یواشکی خودشو به سولا که روی مبل دراز کشیده بود رسوند و لیوانشوروی میز گذاشت و کمک کرد تا سولا به حالت نشسته دربیاد.
یک کوسن زیر قوس کمرش گذاشت تا اذیت نشه و احتمال افتادنش کم بشه و بعدلیوانشو برداشت و انتهای بیرون نی رو روی لبهای سفیدشده سولا گذاشت.
ـ بخور خوشمزه است
سولا به بک نگاه کرد و به ماده ی زردرنگ داخل لیوان و بعد دوباره به بک نگاه کرد.بک نی رو بزور وارد دهن سولا کرد.
ـ اگه چیزی نخوری،میمیری
سولا شروع به مکیدن لیموناد کرد و دستشو یا بهتر، میله دایره شکل رو به بازو بک زد.بک از این تماس لرزید و بعد از اون سولا هیچوقت با بک تماسی برقرار نکرد.بک بیاد داشت که دکتر بعداز کشیدن دندونهای سولا و فوران خون ،فک بالاشو با قطعه سیلیکونی و لثه هاشو با لایه ی نرم پلاستیکی پوشوند تا نتونه گاز بگیره و گذاشت سولا با این زندگی جدید تامدتی سرکنه تا زخمهاش خوب بشه و بک روهم مجبور کرد تا مدتی با پنیه های خونی و پرازدندون های بزرگ و کوچیک، روی میز کنارتختش بخوابه تا یاد بگیره مانع کار دکترنشه.
بیدارشدن و دیدن ی سری دندون که خون روش خشک شده و انتهای مشکی رنگ بعضی ازاونها برای بک کابوس بود.

*پایان فلش بک*

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

چان ،سر هایلایتر رو بست و به صفحه رنگی شده نگاه کرد.دو اسم دکتر تئو هالکو توی صفحه با رنگ آبی ازبقیه اسم ها جدا شده بود.
چان برگه های بدون استفاده اشو روی میز انداخت و اونا به سرعت بصورت لوله شده همونطور که فرم گرفته بودند،دراومدند.
چان برگه موردنظرشو رو بالا اورد و مقابل صورت سردش گرفت.'یک ادم ولی دوبار نوشته شده'چان چونه اشو با دستش گرفت.'باهش تماس میگیرم'برگه رو پایین اورد و شماره رو گرفت و با صدای زنی که اعلام میکرد این شماره توی شبکه وجود نداره،مواجه شد.
ـ اهههه،لعنتی
فحششو بلند داد تا کمی از عصبانیتش کم بشه.نگاه چان کمی پایین رفت و شماره دوم رو گرفت و ۴۴ثانیه صبرکرد تا کسی جوابشو بده اما بازهم کسی جوابگوش نبود و سه بار،۴۴ثانیه صبر کرد و اینبار با عصبانیت بیشتری برگه هارو روی میز کوبوند.و برای یک لحظه یک منبع یادش اومد.'برنامه احزارهویت'لبخند روی لباش شکل گرفت و کتشو از روی صندلی برداشت.

• My Lolita  ☭ Where stories live. Discover now