my lolita _ ep7

2.6K 223 93
                                    

دستهای بک بشدت عرق کرده بودند.دسته در فلزی چندباری میخواست از دست بک جدا بشه اما قبل افتادن، بک دوباره اونو گرفت برای بار سوم تمام سعیشو کرد تا نیافته اما دستهای مرطوبش هیچ اصطکاکی با فلز سرد نداشت و بک به پهلو روی زمین افتاد.
لحظه ایی بعد تئو با عصبانیت در رو باز کرد و کمربند چرم انسانیشو به سر و صورت بک زد.بک مثل جنین توی خودش جمع شد و دستهای سفیدشو ضربه گیر صورتش کرد.
بی شک اون دستهای لاغر و سفید از برخورد اون کمربند،تیره میشدن و بک فقط التماس میکرد که عموش ارومتر اونو بزنه چون برخورد پوست روی پوست درد غیرقابل تحملی داشت.بک بیاد اورد که اگه عمو فقط کمی دیرتر میرسید و نمیدید که بک داره به سولا لیموناد میده درحالی که اون کوچولو تنبیه بود و نباید دو روز غذا میخورد،الان این چنین هردوشون عذاب نمیکشیدند ولی مگه میتونست به سولا نگاه کنه درحالی که عموش داشت اونو شرطی میکرد.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

بک اینبار درحضور تئو شیشه شیر بچه پرشده از موادکدررنگ مغذی رو به دست آهنی سولا داد و عقب رفت.سولا به زحمت تلاش میکرد که انتهاهای دایره شکل رو روی شیشه استوانی نگه داره تا بتونه چیزی بخوره.بک روی پاهای تئو نشست و تئو موهاشو اروم نوازش میکرد و گاهی دستش کمی از گردنش بسمت ستون فقراتش حرکت میکرد.برای بک این یک نوازش زیادی صمیمیانه بود ولی تئو با لبخند به دستمالی بک ادامه میداد و البته اینو برای بک، بعنوان جایزه درنظر گرفته بود تا دفعه بعد بدون اجازه به سولا غذایی نده و بذاره اون،سولا رو تنبیه غذایی کنه.
تئو تا تموم شدن اخرین قطرات اون ماده بی مزه صبر کرد و بعد بلند شد و به اتاق رفت و بک همونطور واستاده ایستاد تا عموش برگرده.
سولانگاهشو به بک داد و لبخند تلخی زد و شیشه رو پایین اورد.بک حتی میترسید که شیشه رو ازدست سولا بگیره.هنوزهم ردهای قرمز روی بدنش بودند.سولا صدای پایی رو شنید و به عموش که داشت نزدیک میشد،نگاه کرد.دیدن انبردست و ویبراتور کل بدن نحیفشو به لرزه دراورد.بک به قطرهای اشک جدید که از چشمهای سولا پایین می اومدند ،نگاه کرد و بعد به عموش که میخواست کلید شروع برده شدن سولا رو بزنه،چشم دوخت.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

چانیول صفحه احزار هویت رو بست و با لبخند غیرمتعارفی که گاهی به لباش می اومد از جاش بلندشد.سرهنگ شین هه سونگ با عصبانیت مقابلش ایستاده بود و پشت سرش هانسول هم با سری که پایین افتاده بود، ایستاده بود.دیدن هانسول بهش میگفت که سرهنگ از همه چیز خبر داره.پس سعی کرد اتصال چشمی با مافوقش نداشته باشه.
شین نفسشو صدادار بیرون داد.
ـ پارک چانیول
گفتن نامش تمام جمله ها رو تکمیل میکرد.چانیول فقط به صفحه مانیتور که عکسی از بیرون پاسگاه رو نشون میداد،خیره شد.شین یک قدم نزدیکترشد
ـ ایا به فکر زندگی خودتم هستی؟؟؟
چانیول حرفی نزد ولی به راحتی میتونست تعداد نفس هاشو که بی شمار ادامه پیدا میکرد، بشمره.
شین سرشو به نشانه کج خلقی چان همراه با کمی اخم تکون داد.
ـ اونها یکی دوتا نیستند.یک سازمانن یک سازمان جهانی که اگه ببینن داری منبع درامدشون رو نابود میکنی ،تو رو سلاخی میکنند.
صفحه مانیتور به حالت اسلیپ دراومد واقعا پنج دقیقه همونطور ساکت مونده بود.چانیول سرشو ازصفحه مشکی گرفت و به مافوقش نگاه کرد.
ـ تا حالا شده زندگیتون به چیزی خلاصه بشه؟؟
حرف چان باعث شد همه چیز برای یک لحظه ساکت بشه.چان برای فرار از رودرروشدن با چشمهایی که معنای متفاوتی داشتند،خودکار رو برداشت و اونو روی میز چرخوند.
ـ زندگی من به نجات آدمها خلاصه میشه!!
شین سرشو پایین انداخت.چان بی شک تنها آدمی بود که میشد بهش فرشته گفت. شین نصفه برگشت و پروندهای دخترانی که گم شده بودند رو ازدست هانسول گرفت.
ـ پس بهتره به زندگیت کمک کنیم جناب سرگرد
طوری اونارو با ابهت و خاص میگفت که چان شک نداشت تا گریه کردن فقط یک سازوکار غده ی چشمی فاصله داره،شین بسمت میزچان رفت و روی صندلی که چان تا ده دقیقه پیش روش نشسته بود،نشست.
ـ فقط ی چیز!!!!
چان نفس عمیقی کشید، همیشه از شنیدن استثناها میترسید.
ـ بله سرگرد؟؟؟
شین صفحه ی جدیدی باز کرد و درحالی که نگاهش روی مانیتور بود ودستهاش خودکارانه صفحه کلید رو میفشردند،حرفشو بلعید چون اطلاعات دکتر تئو هالکو روی صفحه به نمایش دراومد. چان خم شد و به عکس مرد بالغی که افتاده بود و یک عکس قدیمی خانوادگی که تئو درکنارخانواده پنج نفره اش،نگاه کرد. تنها هانسول که هنوز همونجا ایستاده بود و فقط بازتاب های نور مانیتور که از عینک شین، متساطع میشد و لبخند کج چانیول رو چهره ی خاکستریش میدید،ازهمه چیز بیخبر بود.
چان برگه پزشک قانونی های کره رو پشت و رو کرد تا پشت صفحه سفید اطلاعات جدید رو بنویسه.شین به صندلی تکیه داد تا فضای ازاد چان بزرگتر بشه.
ـ این اطلاعاتشه اما....
شین شروع کرد به خوندن زندگی تئو هالکو که کل زندگی یک انسان ۳۵ساله توی چند خط و ۵۰۰کلمه چکیده شده بود.
ـ چانیول
نگاه چان از خط های توی هم که فقط با سرعت نوشته شده بودند به صفحه تغییر مسیر داد. شین دستشو روی خطی گذاشت و خط برد.
ـ اون فوت کرده، اونم ۱۵سال پیش
چانیول چشماشو ریز کرد تا دقیقتر ببینه و شروع کرد تا خودش همه جملات رو انالیز کنه.
' مین هیونگ با نام دوم تئو هالکو،پزشک قانونی سئول ،متولد ۱۲اگوست ۱۹۶۸ در شهر پوهانگ ، تمام خانواده اش بجز برادر کوچیکشو توی اتیش سوزی اسکله از دست داده.در سال ۲۰۰۳ فوت کرده و علت فوت جراحات وارده به احشای داخلی بوده، البته جراحات دیگه هم شامل شکستن بینی و نابودی چشم راست و لگدهای مکرر به بدن در کالبدشکافی مشخص بوده که اثار کوفتگی و پارگی به وجود اوردند اما علت مرگ نبودن ولی در تسریع مرگ کمک کردند.برادر کوچیکتر"مین جونگ" دوماه بعدبه کلی ناپدید میشه و روند پرونده بدلیل نبود استنادهای کافی مختومه اعلام شده و بعد دوباره اطلاعات تئو هالکویی که الان داره زندگی میکنه.تئو هالکوی 29ساله که درخارج سئول زندگی میکنه.اما مکان دقیقش نوشته نشده'
چان فقط ناباورانه به عکس تئو واقعی که پراز جراحت بود،نگاه کرد.
ـ قربان
کلمات در برابر اسناد کم اوردند و چان به مافوقش چشم دوخت.شین هه سونگ کمی متفکرانه چونشو خاروند.
ـ درز اطلاعات به این بزرگی امکان پذیر نیست
چان سرشو بدون برگشت تکون داد.شین ادامه داد.
ـ سرگرد پارک ما باید بفهمیم چرا یکی ازاون باند میخواد اینقدر راحت اطلاعات رو فاش کنه.این اطلاعات باید نابود میشدن نه اینکه اینقدر کامل باقی بمونن.
جوهر خودکار توی اون قسمت که چان مینوشت،زیادی بیرون اومد و ی لکه پرجوهر به جا گذاشت.چان نگاشو به شین داد، زیر لب حرفاشو زد
ـ منم باشما موافقم.هیچ جایی برای لولیتاها برگه فوتی پرنمیکنند. درکش میکنم چرا خودشو توی خطر انداخته و گذاشته خانواده قربانیان از سرگذشت دروغین بچه هاشون مطلع بشن
شین از روی صندلی بلند شد.
ـ درسته.....حس عذاب وجدان..... فک کنم خاطره برادرش باعث شده این برگه های پزشک قانونی رو پرکنه.
چان از حالت خمیده دراومد و راست ایستاد.
ـ اون میخواد ما پیداش کنیم.شاید حرفاش باید گفته بشه
شین به سمت هانسول رفت ،تا باهم اتاق رو ترک کنند.وقتی شین به در رسید بدون اینکه برگرده،گفت
ـ باید نیرو بفرستیم تا از خونه قدیمیشون و محل فوت برادرش و همچنین تمام گذشته این خانواده اطلاعات جمع کنند و ازهمه مهمتر، تو مسئول این پروژه ایی
شین و هانسول بیرون رفتند و چان همونطور توی وضعیت احترام نظامی باقی موند درحالی که به مین جونگ فکر میکرد و در هزار توی ذهنش، به احساس های متضاد مین شک کرده بود.

• My Lolita  ☭ Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang