"پیش گفتار "
ممنون که تا پایان با من همراه بودید.امیدوارم تونسته باشم کنار لولیتا و نگرانیم در مورد آسیب های این روش خشن، دِینمو نسبت به دخترانی که آینده ازشون گرفته میشه رو ادعا کرده باشم.خیلی خیلی مواظب خودتون و دوستاتون و بچه هاتون باشید.مرسی از عزیزانی که نظر میدادند ،گاهی اینقدر قشنگ بودند که منو کل روز شارژ میکردند .شاید بچگانه باشه اما این نهایت انتظار من ازشماهابوده.میتونید منو توی واتپد هم با آیدی ( twomoons_story@ ) دنبال کنید.
#دوستدارتون_اِرس
دی ماه 97 ، جایی نزدیک مشهد━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━
بک با چشمهای ریزش به سولای خوابیده روی تخت نگاه کرد و کمی با ترس آمیخته با احساس عذاب وجدان جلو رفت.دکتر با شیطنتی که از آوردن دوباره بک به اون اتاق سفید و پر از وسایل دروجودش رخنه کرده بود،حال سولا رو جویا شد.
_ سلام سولا،حالت خوبه؟ببین کی اومده؟؟
دکتر به بک که کمی دور از در ورودی خشکش زده بود، اشاره کرد.
_ میگفت دلش برات تنگ شده ،اون فقط دو روزه ندیدتت
بک بیاد آورد که چطور از دو روز پیش که دست های اهنی اویزون سولا رو پشت عموش دید که اونو بغل کرده بود و به اتاق فوق پیشرفته خودش میبرد،چقدر احساس کرد که نسبت به سولا کوتاهی کرده. دوست داشت با عموی دو شخصیتیش دعوا کنه و سولا رو نجات بده اما بک برای اینکار زیادی کوچیک و ضعیف بود.
_ بک؟
بک از گذشته خارج شد و به عموش نگاه کرد. تئو جلو اومد و بک رو برای نزدیک شدن به تخت همراهی یا شاید زورگویی کرد.بک تازه صورت خشک سولا رو دید.تئو دو چسبی که به پلک بالایی سولا برای باز نگه داشتن چشمهای کوچیکش،چسبونده بود رو آروم جداکرد.بک به چشمهای سفید با رده های قرمز بی شمار درون چشم سولا نگاه کرد.دکتر با خنده عصبی این رویداد خشن رو برای بک توضیح داد.
_ عروسکها نباید به وضوح ببین ،پس ما مجبوریم قدرت بیناییشونو کم کنیم
تئو خنده بلندتری کرد.
_ خب روشهای رایج بهتره ولی میخواستم کمی هم قانون شکنی کنم.
بیشتر داشت با خودش حرف میزد.
_ چسب ها ،پلک بالاشو ثابت نگه میدارند و چشمها به مدت طولانی باز و در مقابل نور لامپ های خیره کننده و سوزانن
به جای چسب ها بجای مونده روی ابرو و کمی از پیشونی سولا اشاره کرد. انگار کسی ناشیانه با مداد برای سولا یک خط موازی با خط بینیش روی پیشونی و زیرابروهاش کشیده.تئو آموزش بک رو میخواست از یک تحلیل سخت شروع کنه
_ خشکی چشم باعث میشه چشماش دچار ضعف بینایی بشن وبسته نشدن طولانی و ایجاد نشدن یک لایه اشکی روی قرینه باعث میشه، چشم ها آسیب پذیر و شکننده و نسبت به نور شدید حساس بشن.
تئو برای این سخنرانی تک بُعدیش دست زد.اما بک هیچی از لایه اشکی و شکننده شدن نمیدونست،فقط میدونست که دیگه سولا خوشگل نیست.عنبیه قهوهای سوخته سولا،کمی رنگ باخته بود و مات و سفیدتر دیده میشه ،این باعث شد بک دیگه نتونه به سولا نگاه کنه چون حس میکردم اون دختر با اون نگاه حتما شبهای زیادی قراره به خوابش بیاد. دکتر به صفحه نگاتوسکوپ(صفحه ایی با لامپ های LED که برای دیدن عکس های سیاه و سفید رادیوگرافی مورد استفاده قرارمیگیره) اشاره کرد و به بک تصویر محل اتصال گوشت و استخوان سولا به میله آهنی رو نشون داد.اون عکس سلوفانی شفاف با تصویر سیاه و سفید از محل باندپیچی و غیرقابل دید ،منزجر کننده تربود .بک سرشو پایین انداخت.تئو بلند شد و به سمت قفسه های نیمه خالی رفت و بین چند انتخاب هدفون، یکیشون رو که برای گوش های کوچیک سولا مناسب تر بود رو انتخاب کرد.
_ این آخرین مرحله است فقط ۴-۵ساعت وقت لازمه
هدفون رو روی گوش های سولا گذاشت و دوباره به سمت قفسه های نیمه خالی که قسمت بالاش با ارلن و پتری دیش ،لام ها شیشه ایی پر شده بود ،رفت.دکمه هایی رو بالا و پایین کرد و کلید مربوط به بالا رفتن صوت رو چرخوند،12....29....34.... 48.....57.....61....73....82....روی آخرین درجه ممکن ایستاد و بعد صدای ویز ویز تکرار شونده ایی توی هدفون هاپخش شد. صدا به اندازه ایی بلند بود که بک هم بتونه بشنوه. یک صدای آزاردهنده ثابت که پرده گوش رو بطور مکرر و محکم تکون میداد.سولا توی تخت جابهجا میشد و سعی میکرد اون هدفون و آهنگ مزاحمشو از خودش دور کنه ،اما بسته بودن دستهاش، در موندن توی اون موقعیت کمکش میکردند.تئو به سمت کامپیوترش رفت و صفحه نمایش آنلاین رو باز کرد.ویدیوئی از زجر دختر بچه 9ساله از صفحه اتاق قرمز دیپ وب درحال پخش بود.بک دیگه طاقتی برای تحمل صدای قیژ قیژ تخت و جیغ های بی صوت سولا نداشت، انگار کلمه "تمومش کن" برای سولا معنی پیدا کرد و سولا تسلیم شد.
سولا دیگه تکون نخورد ،با وجود زنگی که توی مغزش به صدا در اومده بود و از کار افتادن یکی یکی عصب های خودمختارش ، آخرین تلاششو برای دیدن بک کرد.سرشوبه سمت سایه کوچیکی که دم در بود ،چرخوند و لبخند ارومی زد.بک هم سبک اما پردرد خندید و بعد تئو هرکاری کرد نتونست جون سولا رو نجات بده و دختر خیلی آروم و پاک مثل روز اولی که به خونه دکتر پا گذاشته بود، خوابید.
YOU ARE READING
• My Lolita ☭
Fanfiction•مینی فیک : لولیتای من •ژانر : جنایی _ درام _ ارباب-برده ایی _ انگست •کاپل : چانبک کامل ✓ ══════════════════════════ *پیش گفتار* خب اول بذارید درمورد قصه خود مینی فیک یکم بهتون توضیح بدم اسم مینی فیک از کتاب " لولیتا اثر ولادیمیر ناباکوف "گرفته ش...