my lolita _ ep8

2.5K 232 15
                                    

_عمو
چان با شنیدن صداش توسط بک، پرونده مربوط به تجاوزهای گروهی را از یه دست به دست دیگرش داد.
چان با نگرانی پرسید
_اتفاق افتاده بک؟کابوسها؟؟
طوری کلمه کابوس رو بیان کرد که در واقع بک فهمید منظورش چیه برای همین سرش را تکون داد.چان برگه ها را روی میز گذاشت و دستشو رو روی قسمت خالی وسرد مبل گذاشت.
_ بیا اینجا
بک تبعیت کرد و روی مبل رفت و روش دراز کشید و سرشو روی پاهای چان گذاشت.چان برگه ها رو دوباره برداشت و با یک دست برگه ها رو گرفته بود و دست آزاد دیگه اش موهای مرطوب بک رو نوازش میکرد.چان از سکوت طولانی بک خسته شد.
_ عموتئو دوباره اذیتت کرد؟؟
بک سرشو روی پای چان کمی به نشونه نه تکون داد.
_ سولا؟
اشک بک جاری شد و سرشو طوری چرخوند تا صورتش توی شلوار پارچه ایی چان پوشیده بشه.حالا از دید چان فقط موهای بک در معرض دیدش بود.بک با همون صدای گرفته که اینبار انگار از پارچه می اومد ،اروم زمزمه می‌کرد.
_دلم برای سولا تنگ شده
چان با انگشت های بزرگش موهای خرمایی پسر کوچیکتر رو شانه کرد.
_ سولا حتما هنوز هم دوستت داره
چان مطمئن بود که بک پوزخند زد اما صبرکرد تا بک خودش بگه و این صبر کردن فقط چند ثانیه طول کشید.بک صورتشو کمی چرخوند تا بتونه به چان نگاه کنه و بعد شروع کرد تا هرچی مونده رو بگه تا تموم بشه تا دیگه هی بهش نگن سولا دوستش داره ،اونم سولایی که نتونست زیر شکنجه دووم بیاره.
_ عمو چان
چان باردیگه برگه ها رو روی میز گذاشت و به بک فهموند میخواد تمام و کمال بهش گوش بده.بک از روی پای چان بلند شد و اینبار خودشو توی بغل چان چوپوند و به چشم های ریز چان چشم دوخت.
_اگه بگم.....اگه هرچی میدونمو بگم دیگه کابوس نمی‌بینم
چان صدای شکست احساسی رو درونش شنید .نمی‌خواست دروغ بگه ولی گفتن جزئیات هم به نفع بک نبود.چان به خوبی میدونست گفتن خاطرات باعث میشه آدم ها منطقی تر به گذشته فکر کنند .اما مرور مداومشون،احتمال پاک شدن از ذهن رو کم میکرد.خاطرات بارهاو بارها برای بک پلی میشد ولی چان نمی‌خواست بک به این خاطرات عادت کنه.عادت کردن چیزی بود که ترکش بیشتر ادمو اذیت می‌کنه و چان نمی‌خواست بذاره بک بیشتر از قبل عذاب بکشه.پس فکر کرد و در نهایت سعی کرد جوری همین موضوع پیچیده رو بهش بفهمونه که یک پسر ۱۲ساله به خوبی درکش کنه.
_ بک ،کابوس ها نشونه اینن که تو ترسی داری.اگه همه ترس ها و اظطراب هاتو بهم بگی .ذهنت دیگه دلیلی برای ترسیدن نداره و حتی دلت هم آروم میشه دیگه حس نمی‌کنی سنگینی.و اینکه دلیلی نداره خودتو مقصر بدونی چون به این درک میرسی که بقیه باعث شدند و تو خیلی کوچیک بودی.
بک بین حرف چان پرید.
_ کوچیک بودن دلیل نمیشه مسئولیتمو نادیده بگیرم
انحنای لبخندچان کمی شکل گرفت
_ درسته تو شاید توی مسئولیتت بعنوان اوپای سولا بودن کم کاری کردی ولی من می‌دونم که این کم کاری از قصد نبوده
اشک بک جاری شد و سرشو به نشونه موافق بودن با حرف چان تکون داد.
_ پس اگه بگم دلم آروم میشه؟
چان موهای اون کوچولو رو از روی چشماش کنارزد .
_ آروم میشی و کابوس ها هم شاید کمتر بشن.
_ میشه بعدش شما به خانم پارک بگین؟
چان کمی تعجب کرد و این حس رو هم به صداش تزریق کرد.
_ خانوم پارک ؟ نمیخوای خودت بهش بگی؟
بک بیشتر خودشو به چان نزدیک کرد و صورتشو بیشتر به لباس چان فرو کرد.
_ خانوم پارک خوبن‌.اما وقتی به شما میگم حس میکنم آرومتر میشم‌.دوست ندارم کسی جز شما گریه امو ببینه
چان ی لحظه احساس کرد چقدر گفتن بعضی کلمات کوچیک اما پر انرژی می‌تونه حال ادمو دگرگون کنه.لبخند ارومی زد و دستهاشو پشت بک حلقه کرد.
_ باشه عمو می‌شنوه ولی ماهی یکبار باید به خانوم پارک سر بزنی تا ایشون بهت کمک کنه تا قوی تر بشی
بک "باشه "ارومی گفت و خاطرات رو از جایی که قطع کرده بود ادامه داد.
_ عمو تئو می‌گفت سولا باید فرق بین درد و لذت رو تشخیص بده.
چان سفت شده مشت های کوچیک پسر بچه رو پشتش حس کرد.
_ همون روز عمو با انبردست به همه قسمت های بدن سولا حمله کرد و هر قسمت رو با اون پنجه های آهنی میکشید.حتی سینه هاشو
نفس های بک به شماره افتاده بود .گفتن این کلمات رو دور از ادب میدونست و خجالتش با تعداد نفسهاش معنی پیدا میکرد.
_سینه هاشو تا حد جدا شدن پوست روشون میکشید و باعث میشد خونی بشن.
چان نفس عمیقی توی موهای بک کشید.به وضوح درد سولا رو میتونست روی پوست خودش هم حس کنه.بک حرفشو از سر گرفت.
_ غیر از اینا با تیغ اونجاشو خونی میکرد.یا شمع روشن میکرد و روی اونجاش می‌ریخت ،گاهی هم گیره رو بمدت طولانی روی پوستش نگه می‌داشت
بک لحظه ایی از بغل چان جدا شد و چان اونجا بود که صورت قرمز و خیس از اشک و عرق بک رو دید.این نشون میداد چقدر این پسربچه داشت برای گفتن بخشی از گذشته اش نابود میشد.چان فقط با غم نگاش میکرد.
_ عمو منو مجبور میکرد ازش فیلم بگیرم یا مجبورم میکرد شمع رو نگه دارم یا حتی تا زمانی که ممکن بود خفه بشه دستم رو روی دهنش نگه دارم.ضجه های بدون صداشو می‌تونستم بشنوم... بخدا راست میگم...انگار داشت توی گوش من جیغ میکشید
چان دستشو از پشت بک برداشت و صورتشو احاطه کرد.اروم ولی با صلابتی که مخصوص سرگردیش بود،گفت.
_ بک تو مقصر نیستی .اگه اجباری نبود هیچوقت اینکار نمیکردی.تو سولا رو دوست داشتی و می‌دونم اون هم تو رو دوست داشت .عمو تئو گناهکاره که از معصومیتت سواستفاده کرده
بک سرشو پایین انداخت.
_ می‌تونستم کتک بخورم ولی به عمو کمک نکنم
چشم های نگران چان روی قطرات درشت اشکی که از چشمهای پسر کوچیکتر،پایین میریختند ،خیره موند.
_ بک ما پلیسا هم ،گاهی مجبوریم،آدمها رو قربانی کنیم تا بتونیم آینده بهتری رو برای بقیه درست کنیم.
سر بک بالا اومد.
_ یعنی تو هم مثل عمو تئویی؟؟
چان کمی چشماشو گرد کرد .اما بعدش به خودش اومد و بک رو توی آغوشش فشرد.
_ من مثل عمو تئو نیستم.من آدمهای بد رو قربانی میکنم تا بچه ها شاد زندگی کنند.
بک توی بغل چان لبخند زد و چان باز هم موهای مرطوب بک رو استمشام کرد.بوی نوزاد های تازه متولد شده رو میداد.بک دیگه حرفی نزد .صحبت کردنش با چان بهش امید داده بود.کمی طول کشید تا چان نفس های سبک بک رو توی شونه هاش حس کنه.کمی خودشو از بک فاصله داد و فهمید بک خوابیده.ساعت رو‌ نگاه کرد ساعت ۵صبح بود.خستگی رو احساس میکرد .بلند شد و بک رو بغل کرد .قصد داشت بعد از گذاشتن بک توی اتاقش خودش هم بقیه روز رو استراحت کنه.

• My Lolita  ☭ حيث تعيش القصص. اكتشف الآن