_ روز بعد ـ
برخلاف بقیه ادم ها با ساعت گوشی یا سرو صدای زیاد ساعت کوکی زنگوله دار بیدار نمیشد. همیشه صدای بچه ها طناب خوابشو پاره میکردند.
اینبار هم صدایی از بک و سولا بلندشده بود.
ساعت 9 صبح رو نشون میداد.برای فردی که درامدش غیر از رفتن روزانه به بیمارستان رو طلب میکرد، ساعت بیدار و خوابیدن فرقی نداشت.
بلندشد و خودشو به اتاق بچه ها رسوند.انگار یک دعوای کودکانه بود.
سولا دقیقا میخواست عروسکشو از محل ماشینی که بک گوشه فرش پارک کرده عبور بده اما بک میخواست ماشین همونجا باشه و همین بهانه کوچولو باعث شده بود اونا کمی صدای کودکانه اشون رو برای هم بلند کنند.
دکتر دستگیره رو رها کرد و واردشد
ـ اوممم میخوایین کمکتون کنم؟؟
دکتر روی دو زانوش نشست.
ـ چطوره کیتی از اینجا عبور کنه
با دستش به جایی بین موزاییک های سیاه و سفید اشاره کرد که پشت ماشین قرار داشت
ـ ماشین بک هم از اونجا کمی فاصله بگیره و بیاد جلوتر
و به جلوی زانوهای خودش اشاره کرد و محل پارک رو نشونش داد.
درواقع میخواست اون منطقه رو خط قرمز بدونه که کسی اجازه ورود بهش نداشت.اون دوبچه بعد از کمی شاخ و شونه کشیدن با چشم ها و ابروهای باریکشون پذیرفتن و از محل خطر دورشدند.
دکتر بهشون لبخندزد
ـ حالا درست شد!!بلند شید بریم صبحونه بخوریم
دکتر بلندشد و اون دوتا همراهش به اشپزخونه اومدند.
بک بعداز کمی من من کردن حرفشو زد.
ـ میشه به مامانم خبر بدین حالم خوبه
دکتر در یخچال رو باز کرد و بطری کارتونی اب پرتقال رو دراورد.
ـ بهش خبر دادم و گفت خوشحاله که داره بهت خوش میگذره
بک خندید و لبخند کوچیکش دل دکتر رو به ضعف کشوند.حالا نوبت سولا بود تا اونهم به تابعیت اوپاش حرفشو بزنه.
ـ به مامان منم خبر دادین؟؟
دکتر دو لیوان بزرگ رو جلوی صندلی ها گذاشت و محتوای مایع نارنجی رنگ رو توشون خالی کرد.
ـ مامان توهم خوشحال بود و گفت بگم که با بک خوب بازی کنه
سولا خندید و نیشخندی به بک زد.
دکتر نون تست های نرم رو داخل تستر گذاشت.
ـ بیاین روی صندلی هاتون بشینین
بک جلو رفت و روی صندلی نشست و سولا هم بعدازاینکه دستاشو روی کف صندلی گذاشت و روش پرید کمی خودشو تکون داد و درنهایت مثل یک ادم بزرگ روی صندلی جا گرفت. نون ها رو ازتوی تستر برداشت و همراه با شیشه نوتلای نصفه شده مقابل بچه ها نشست.
ـ کمی ابمیوه اتونو بخورید تا بهتون صبحونه بدم
دست های کوچیک بچه ها دور لیوان استوانه ایی با دیواره های بلند قرار گرفت و اونها رو به دهنشون نزدیک کردند. دکتر کمی نوتلا روی نون های تست برشته شده مالید و بعد توی دو بشقابشون،دو نون تست آغشته به شکلات فرم گرفته شده قرار داد و جلوشون قرار داد.
ـ بفرمایید صبحونه
دکترلبخند سبکی زد و اون دو لیوان هارو ازدهنشون جدا کردند و روی میز گذاشتند.بک شروع کرد و سولاهم دقیقا کارهای اونو تکرار میکرد. کلیدبه جوش اومدن آب چای ساز بالا رفت ودکتر ازجاش بلندشد.حوصله صبرکردن و تحمل ۴دقیقه ایی دم کشیدن چای رو نداشت پس از توی کابینت ها جعبه توپر چای کیسه ایی رو برداشت و یکی ازاونها رو توی لیوان شیشه ایش قرار داد.کیسه کاغذی سلولزی خیس شد و رنگدانه ها مثل جوهر توی اب صددرجه پخش شدند.دکتر کمی تگ متصل به نخ کیسه رو تکون داد تا چای یکدستشو درست کنه.
ـ بچه ها، غذاتونو خوردید میتونید دوباره برید بازی کنید
بک با دهن پر سرشو تکون داد و سولا هم کامل دور لبشو با نوتلا نقاشی کرده بود.دکتر خندید و بلند شد تا مرگ اون دوفرشته رو اعلام کنه. کمی از چای داغ رو نوشید و از حس گرما توی لوله گوارشش لذت برد.روی مبل توی پذیرایش نشست و از توی پوشه ایی دو برگه تازه برداشت.مشخصات بک و سولا رو دقیق نوشت.تمام اطلاعات یا قبلا جمع اوری شده بود یا برخی مثل قد و وزن وقتی بچه ها بیهوش بودند اندازه گرفته شده بودند. تنها جایی که باید پر میشد علت مرگ بود.مرد کمی خودکار رو توی دستش تکون داد و لیوانشو به لبهاش نزدیک کرد و جرعه دیگه و گرما لذت بخششو حس کرد. لیوان رو گذاشت و روی برگه خیز برداشت.
KAMU SEDANG MEMBACA
• My Lolita ☭
Fiksi Penggemar•مینی فیک : لولیتای من •ژانر : جنایی _ درام _ ارباب-برده ایی _ انگست •کاپل : چانبک کامل ✓ ══════════════════════════ *پیش گفتار* خب اول بذارید درمورد قصه خود مینی فیک یکم بهتون توضیح بدم اسم مینی فیک از کتاب " لولیتا اثر ولادیمیر ناباکوف "گرفته ش...