پارت 2

438 67 6
                                    

بعد از چن دقیقه اون پسره ی مو قرمز با دو پرس غذا برگشت دروغ نگم اب دهنم راه افتاده بود از بس گرسنم بود .غذا هارو گذاشت رو میز و گفت مشغول شو پسر. بدون اینکه کلمه ای بگم شروع کردم و اون شروع کرد به حرف زدن و خودشو معرفی کرد : من هوسوکم جانگ هوسوک. 23 سالمه و صاحب این رستورانم و از اشناییت خیلی خوشبختم یون...
دیگه ادامه نداد ینی میخواست اسم منو به زبونش بیاره؟؟ ینی اون اسم منو از کجا میدونه شایدم من اشتباه کردم.
هوسوک ادامه داد:خب پسر کوچولو حالا نوبت توعه نمیخوای خودتو معرفی کنی؟
چشام از تعجب چهار تا شده بود اخه چطور ممکنه ی پسر  23ساله رستوران به این لوکسی و بزرگی داشته باشه یا بابای پولدار داره یا ... و همچنین اون واقعا میخواست اسم منو بگی ک دیگه ادامه نداد؟؟
با تکرار کردن سوالش ب خودم اومد گفتم خب اممم چیزه من مین یونگی هستم و 18 سالمه.
از زبان هوسوک:
شت پسر این چرا با این سن کمش انقد سکشی و خوبه.پوست سفیدش لبای براقش موهایی ک رو پیشونیش ریخته چشمای مشکیش اون خیلی عالیه.
از زبان یونگی:
دستمو جلو صورتش بردم و تکون دادم چرا ب من خیره شده بود و تو فکر بود به نظرم هوسوک خیلی عجیبه! به خودش اومد و یکم گلوشو صاف کرد و بهم گفت:زود بخور تا ببرمت خونتون یکم دیگه هوا تاریک میشه برا بچه ها خوب نیس شبا بیرون باشن میدونی ک.
چی! به من گفت بچه؟!لندسرش داد زدم:من بچه نیستم فهمیدی؟؟
خنده ای کرد و گف باشه بابا باشه بزرگ حالا خوب شد؟  و بازم خندیدبدون اینکه اجازه بده کلمه ای یگم دستمو گرفت و کشیدو جلوعه ی ماشین قرمز ک برق میزد وایساد خدای من ماشینش با موهاش ست بود. فکر نمیکردم روزی بتونم همچین ماشینیرو از نزدیک ببینم ینی اون چقدر پولداره که همچین ماشینی داره؟؟؟!!!
همینطور ک محو ماشین شده بودم ناخواسته داخل ماشین نشستم من مثل هر پسر دیگه ای عاشق ماشین بودم .با صدای هوسوک ب خودم اومدم ک ادرس خونمونو میپرسید
نمیدونستم باید بعش بگم ک دیگه نمیخوام برگردم خونه یا ن ولی از اونجایی ک من نمیتونم دروغ بگم پس تصمیم گرفتم بهش بگم.
رو بهش گفتم من نمیخوام برگردم خونه. من دیگه اونجا نمیرم .میدونستم الان کلی نصیحتم میکنه ک فرار از خونه درست نیست و اینا ولی با چیزی ک گفت دوباره چشمام چهار تا شد
هوسوک:عجب... باشه خب نمیبرمت خونتون.
دیگه حرفی نزدم و از پنجره ی ماشین بیرونو نگا کردم اصن برام مهم نبود منو کجا میبره اخه من ک جایی رو برا رفتن نداشتم پس برامم فرقی نمیکرد کجا میرم.
بعد ی مدت سکوت توسط هوسوک شکسته شد.
هوسوک:ببینم تو جای دیگه ای واسه رفتن داری؟ اگه ن میخوای بیای با من زندگی کنی اخه منم تنهام و پدر و مادرم تو امریکا زندگی میکنن.
نمیدونستم چی باید بهش بگم شدی خب راستشو بخواین میخواستم باهاش برم شاید این میتوتست کمک کنه که انتقام مادرمو بگیرم.
رو کردم سمت هوسوک و باشه ای بهش گفتم.
تعجب کرد اما زود خودشو جمع و جور کرد ک من نبینم فک کنم انتظار نداشت من انقدر زود قبول کنم. خوبه ای گفت و پدال گاز رو فشار داد.
از پنجره بیرونو نگا میکردم و تو فکر بودم با هودم میگفتم این پسره ک رستوران به اون بزرگی داره و ماشین به این لوکسی پدر و مادرشم ک آمریکا هستن ببین دیگه خونش چجوریه؟!
تو همین حال بودم ک پدال ترمزو فشار داد و تو حیاط ی خونه بزرگ وایساد چی بگم دیگه چشمام به جای چهارتا هشت تا شد...

Revenge ∞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora