پارت 3

631 78 37
                                    

یه حیاط بزرگ حیاط که نه بهتره بگم یه باغ بزرگ که باغچه هاش هنرمندانه گلکاری شده بود درختای بلند زیادی اونجا بودن که باعث خوشگلتر شدنش میشدن اما مطمئن بودم بعد تاریک شدن هوا اون فضای زیبا ب فضای مخوف و ترسناک تبدیل میشد.
تو فکر بردم و داشتم همه جا رو با دقت نگاه میکردم که صدای هوسوک منو به خودم اورد
هوسوک:
بسه دیگه انقد اونجا واینسا بیا تو مطمئنم بیشتر از اینجا ازش خوشت میاد
بدون اینکه چیزی بگم دنبالش راه افتادم مات و مهبوت اطرافمو نگاه میکردم.
هوسوک: به خونه من خوش اومدی. خوشحالم که از تنهایی دراومدم مین یونگی
یونگی:خونه؟ تو به اینجا میگی خونه اینجا ک کاخیه برا خودش -_-
تک خنده ای کرد و دستمو دنبال خودش کشید. بدون اینکه عکس العملی نشون بدم دنبالش به طبقه بالا کشیده شدم. طبقه بالا پر از اتاقایی بود که در همشونم بسته بود .دوست داشتم برم و دونه دونه اتاقارو ببینم اخه میدونین من از اول خیلی کنجکاو بودم.
همینجوری که اطرافمو نگاه میکردم یهو هوسوک دم در یه اتاق وایساد.
هوسوک؛:اینجا یکی از قشنگترین اتاقای خونس ببین دوسش داری؟
مشتاقانه در اتاق رو باز کردم خدای من ترکیب رنگ آبی یخی با سفید خیلی عالی بود از طفی منو به یاد روزهای یرد زمستونی مینداخت و از طرف دیگه منو به یاد بچگیام مینداخت .
مثل بچه ها ذوق کرده بودم باورم نمیشد یه غریبه انقد مهربون باشه که بخواد یه اتاق به این بزرگی و قشنگی تو خونش بهم بده اونم به یه پسر 18 ساله که معلوم نیست از کجا اومده.
پریدم بغلش و محکم بغلش کردم متوجه شدم که خیلی تعجب کرد اما زود خودشو جمع و جور کرد و لبخند رمی زد.
هوسوک: دیدی گفتم بچه ای هنوز بعد تو بگو نه
و بلند خندید.
هوسوک:خب حالا که از اتاقت خوشت اومده بهتره بریم پایین یه چیزی بخوریم.
با هم رفتیم اشپزخونه و زنگ زد و برامون غذا اوردن بعد خوردن غذا روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که هوسوک گفت:
تصمیم داری چیکا کنی برا ایندت؟
یونگی:من فعلا یه هدف دارم فقط و فکر اونم به هیچ چیزی جز اون نمیتونم فک کنم
چن ساعتی باهم گپ زدیم خیلی خسته شده بودم و فک کنم هوسوکم اینو فهمیده بود بهم گفت برو بخواب انگار هیلی خسته ای فردا بازم کلی باهم حرف میزنیم
منم که خیلی خوابم میومد بدون اینکه چیزی بگم شب خوشی گفتم و رفتم طبقه بالا هیلی دوست داشتم که برم تو همه ی اتاقا و ببینم داخلشون چجوریه ولی انقد خوابم میومد که یک راست رفتم سمت اتاقمو و روی تخت ولو شدم. چشمامو بستم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم کم ک چشمام گرم شد و دیگه هیچ چی نفهمیدم. نمیدونم چن ساعت گذشته بود اما هوا هنوز تاریک بود. 
من شبا زیاد نمیخوابم خیلی زیاد بشه 5 ساعن واسه همون مطمئن بودم هنوز ساعت 4 یا 5 نشده.  به ساعت کار تختم زل زدم تاریک بود واسه همون به سختی تشخیص دادم که ساعت 3:30 عه.
خیلی تشنم بود. از روی تخت بلند شدم میخواستم برم اشپزخونه و یکم آب بخورم. درو باز کردم صدایی به گوشم رسید صدا خیلی ضعیف بود ولی از اونجایی که گوشای من خیلی تیزه من میشنیدمش. تشخیص نمیدادم دقیقا صدای چیه راستش خیلی ترسیده بودم اخه خونه غریبه نصفه شب تاریک و این سر و صدا.
سعی کردم توجه نکنم از پله ها رفتم پایین هر چقد که پایین تر میرفتم صدا بیشتر میشد ولی بازم ضعیف بود با اون گوشای تیزم متوجه شدم که صدای ناله و گریه داره میاد بیشتر ترسیدم. من هیچوقت پسر شجاعی نبودم من همون پسری بودم که سر یه دعوا از خونه زد بیرون حالا باید با این سرو صدا چیکار میکردم اول خواستم برم سراغ هوسوک اما بعدش...

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Jan 25, 2019 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

Revenge ∞Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin