‌-••✦• Magic Beat ep 9 •✦••-

646 130 1
                                    

¤Ω Magic Beat Ω¤
¤Ω By:Scarlett Ω¤
¤Ω Cupel:kaisoo/Krisho Ω¤




قسمت  نهم _ضربان جادو 

کیسه ی زباله ها دستش بود در حالی که از خستگی نای نداشت کشون کشون پاهاشو روی زمین میکشید و به جلو حرکت میکرد کیسه ها رو تو محل مخصوص زباله ها انداخت و برگشت  بره داخل که چشمش به پسری  که رو به روش ایستاده بود و خیره به اون نگاه میکرد افتاد . اطرافش رو نگاه کرد کسی غیر از خودش اونجا نبود . نگاه اون پسر حالت عجیبی داشت انگار چشماش در آستانه ی اشک ریختن بودن . مردی قد بلند کمی دور تر از اون ایستاده بود . توی تاریکی شب نمیتونست درست چهره ی اون دو رو ببینه  . پسرک خواست قدمی به جلو برداره که صدایی اون رو منصرف کرد
_ کیونگ سو
نگاهش رو بین جونگین و اون پسر چرخوند بعد همونطور که حرص میخورد از لای دندوناش غرید
_  جونگین تو آخر منو دق میدی چند بار بهت گفتم وقتی میای بیرون خودت رو بپوشون
جونگین رو به داخل هل داد و خودش همراهش داخل رفت و در رو بست . فکرش هنوز مشغول چهره ی اون پسر بود
_  توی اون تاریکی به چی خیره شده بودی ؟؟
در حالی که خیره به زمین نگاه میکردنجوا کرد
_ چیز خاصی نبود
خودشم میدونست اینطور نیست . با یاد آوری چیزی سر بلند کرد و در حالی که چشماشو ریز میکرد گفت
_  تو اینجا چیکار میکنی این دفعه قراره کجا بریم . لابد ایندفعه میخوای دروازه ی ارواح رو بازکنی
لبخند خبیثانه ای گوشه ی لبش نشوند قدم به قدم به  کیونگ سو نزدیک شد
_ از اونم بدتر
هر چقدر جونگین جلو می اومد کیونگ سو بیشتر خودشو عقب میکشید اونقدر این کار رو کرد تا پشتش به دیوار خورد و بین دستای  جونگین اسیر شد . با بی تفاوتی دست به سینه ایستاد و نگاه بی ارزشی به  جونگین انداخت
_  فکر نکن اینطوری میتونی من رو بترسونی کیم جونگین
جونگین پوزخندی زد و سرش رو نزدیک صورت  اون برد و تا یک سانتی لب هاش رفت جوری که  حرارت نفسش به راحتی حس میشد . اما کیونگ سو همچنان بی تفاوت بود . حتی ریتم ضربان قلبش هم تغییری نکرد مطمئن بود  جونگین داره دستش میندازه و قصدش فقط اذیت کردنه اما اون شخصی نبود که با این رفتار ها دست و پاشو گم کنه و هول بشه . جونگین چشماشو خمار کرد و لب زد
_  یعنی واقعا نمیترسی ببوسمت
_  اگه میخوای موعد مرگت همین الان باشه میتونی این کار رو انجام بدی
_  مردن به دستای تو فکر آنچنان بدی هم نیست . فکر کنم از مرگ طبیعی بهتر باشه
_  سلام منو به فکرت برسون بگو به نظرت شقه شقه کردن و کندن پوست یه نفر بهتره یا مردن به مرگ طبیعی
_  بهاش هر چی باشه میپردازم الان به اندازه ی یه نفس بیشتر باهات فاصله ندارم فکر نکنم بتونم عقب بکشم
_  خوبه چون منم اصلا باهات شوخی ندارم
لبخند موزیانه ای زد
_  به چشیدن لبهای یه پسر و بر هم زدن قوانین طبیعت می ارزه
_  کیونگ سو ؟؟!!!!!!!!!!!!!!
با شنیدن اسمش از زبون لورا با چشمای گرد شده هر دو سر چرخوندن و به اون که شوکه نگاشون میکرد خیره شدن لورا به سختی دهان باز کرد
_  ب ... بب ... بخشید ... من ... چیزه
کیونگ سو  دستشو روی سینه ی جونگین  گذاشت و اونو به عقب هل
_ لورا باور کن  جونگین از قصد داشت اونکارو انجام میداد . چیزی که فکر میکنی اصلا امکان نداره
جونگین چهره ی خنثی ای به خودش گرفت
_  دروغ میگه  همون چیزی که فکر میکنی درسته . واقعا میخواستم اون کارو انجام بدم
کیونگ سو چشم غره ای بهش رفت و با حرص گفت
_ ساکت شو بی حیا
جونگین شونه ای بالا انداخت
_ چرا لورا که از خوده . مگه چه  اشکالی داره بدونه
کیونگ سو چشماشو گرد کرد
_ جونگین چرا چرت و پرت میگی
_  چرت و پرت چیه عزیزم . جرم که نکردیم
کیونگ سو  با دهان باز نگاش میکرد اونم توی دلش به این قیافه ی بهت زده ریز ریز میخندید تنها لورا  ناراحت بود و فکرش مشغول این موضوع شده بود در آخر با لحن دلخوری گفت
_   جونگین شی این یه رابطه ی نادرسته بهتره تا پدرتون نفهمیده تمومش کنید
کیونگ سو بهت زده به سمتش رفت
_ لورا تو چرا باور میکنی . این یارو سرش خورده به یه جا داره چرت و پرت میگه میخواد منو حرص بده . بیا بریم دو دیقه دیگه اینجا وایسیم میگه کیونگ سو از من بچه داره
لورا زهر چشمی بهش کرد و یکی زد تو کمرش
_  بی ادب . حالا تو بی حیایی یا اون
_  آخ دردم اومد
_   پسره ی چشم سفید
دست کیونگ سو  رو گرفت و دنبال خودش کشوند برگشت و برای بار آخر با زاری به  جونگین نگاه کرد که براش زبونک مینداخت و شکلک در میاورد گاهی هم ریز ریز میخندید
»::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::«
دو روز از وقتی کیونگ سو رو برای چند دقیقه ی کوتاه دیده بود میگذشت .  برداری که هرگز اون رو نشناخت . بی تاب شده بود اما دلش نمیخواست این بی تابی رو بروز بده . کریس بهش قول داده بود که حتما یه راه حل واسه این موضوع پیدا میکنه . اون روز هم مثل همیشه صبح اول صبح غیبش زده بود .  جونمیون سرش رو به پنجره تکیه داده و به منظره ی بیرون و رفت و آمد مردم نگاه میکردم . اصلا سرحال نبود . بیرون مردمی رو میدید که در حال تلاش و جنب و جوش هستن اما برای اون سکوت بود و گذر عقربه های ساعت  که هر چقدر میگذشتن اون رو بیشتر در قعر افکارش فرو میبردن . در باز شد . روبرنگردوند انگار لبهاش بهم دوخته شده باشن حتی حوصله ی حرف زدن هم نداشت. کریس نگاهی به  جونمیون انداخت وقتی دید قصد برگشتن نداره با دست شخصی که کنارش ایستاده بود رو به سمت اون راهنمایی کرد . لورا با قدم های آروم و مردد به سمتش رفت به یک قدمیش که رسید دستشو سمت  موهای قهوه ای رنگش  برد و نوازشی بهش زد . جونمیون با حس دستان ظریفی برگشت و به اون نگاه کرد . باورش نمیشد  اون شخصی که رو به روش ایستاده دایه ی دوران  کودکیش باشه . بی صدا لب زد
_ لورا ؟؟
با ناباوری چشمهاش رو روی اون ثابت نگه داشته بود حتی پلک هم نمیزد . وقتی لورا اون رو به آغوش کشید تازه تونست عطر ملایم و همیشگیش رو حس کنه . حسی که مدت ها براش غریبه بود از اعماق وجودش جون گرفت انگار شعف و گرمای خورشید اون لحظه فقط به اون میتابید . کلی حرف داشت که توی دلش سنگینی میکرد بریده بریده و بین هق هق هاش شروع کرد .  کریس که دلش نمیخواست شاهد این اشک ها باشه بی صدا از اتاق خارج شد و همونجا پشت در ایستاد با این وجود باز هم زجه های بلند و درد آور  جونمیون به گوشش میرسید  نمیدونست چرا اما وقتی  جونمیون اشک میریخت  حس میکرد دارن قلب خودش رو ذره ذره سلاخی میکنن و از سینه بیرون میکشن شاید چون میتونست تا حدودی درک کنه که این دختر چه زجرها که تو زندگی نکشیده و چه کار ها که روزگار به سرش نیاورده  اما اون فقط 24 سال داشت و هنوز باید زندگی میکرد  24 سال متوالی گذر زمان و صحنه های تلخش رو تحمل کرد به امید فردا هایی بهتر . دلش میخواست این فرداهای بهتر رو خودش بهش هدیه کنه .  جونمیون پسر شایسته و مهربونی بود حالا که خواسته یا ناخواسته اون رو از زندگی ساکن و روز های تکراری نجات داده بود لیاقتش رو داشت که واسش هر کاری انجام بده .  جونمیون براش در حکم کلیدی بود که فقط با  قفل قلب اون مکمل میشد . کلید مکملی که به زندگیش گرما بخشیده بود و بهش امید میداد  نمیتونست انکار کنه که توی این دو ماه چقدر وابسته اش شده . حس کرد کسی پشت دره و میخواد اون رو باز کنه پس تکیه اش رو از در گرفت و منتظر شد .
جونمیون با سر پایین در حالی که سعی میکرد چشمها و صورت سرخ از اشکش رو از کریس پنهان کنه بیرون اومد و با صدایی گرفته گفت
_  کریس لطفا بیا تو . باید حرف بزنیم
از جلوی در کنار رفت  کریس  بدون حرف وارد اتاق شد و در و پشت سرش بست .  جونمیون دستش رو گرفت و تا نزدیکی لورا که روی صندلی کنار پنجره نشسته بود برد
_  ایشون  کریس هستن . اون خیلی پسر خوبیه لورا . توی این سفر تا اونجایی که از دستش برمیومد بهم کمک کرد و هیچ وقت تنهام نذاشت همیشه مراقبم بود و برام همه کار کرد تا بتونم شما رو پیدا کنم اگه اون نبود هیچوقت نمیتونستم اینجا دووم بیارم
لورا با برق تحسین برانگیز چشمهاش  کریس رو نگاه میکرد . از جاش بلند شد و تا نزدیکی اونا اومد دستش رو روی صورت  کریس گذاشت و وقتی  کریس بهش نگاه کرد همون دست رو روی شونه اش قرار داد
_  ممنون که از  پسرم مراقبت کردی . لطفا باز هم این کار رو انجام بده
کریس در جوابش فقط با لبخند تعظیم کرد . لورا هم  متقابلا با همون حرکت ازش تشکرد کرد . مخاطب به هردو پرسید
_  خب حالا باید چیکار کنیم ؟؟
کریس بود که جوابش رو داد
_ شما فعلا یه جوری زمینه سازی کنید تا  جونمیون و کیونگ سو  بتونن همدیگه رو ببینن  و با هم آشنا بشن . منم دنبال یه راه حل میگردم تا بتونم شما و اون رو با خودمون از اینجا ببرم . واسه این کار زیاد زمان نداریم . فکر کنم  جونمیون بهتون گفته که با فرود اومدن آخرین قطره ی بارون پاییزی سیلویا اون رو دوباره اسیر قطره ی بارون میکنه  باید واسه شکستن این طلسم هم یه راه حل پیدا کنیم . پس خواهش میکنم همه ی تلاشتون رو بکنید
لورا سری به نشونه ی تفهمیم تکون داد
_ کیونگ سو زیاد حق نداره از اون خونه خارج بشه اما نگران نباشید خودم یه کاریش میکنم  در اولین فرصتی که دستم بیاد اون رو با خودم به اینجا میارم شاید همین فردا
_  اگه فردا باشه که خیلی خوب میشه اینجوری کار ها سریع تر پیش میره  و من تا حدودی خیالم از بابت  کیونگ سو و شما راحت میشه
_  تمام سعی ام رو میکنم الان دیگه باید برگردم خونه
_  من شما رو همراهی میکنم
_  نه لازم نیست
کریس لبخندی زد
_ اینطوری خیال خودم راحت تره فقط لطفا چند دقیقه بهم وقت بدین
لورا که میدونست  کریس میخواد با جونمیون حرف بزنه و  جونمیون هم برای پرسیدن سوالاتش صبر نداره بیرون رفت و منتظر شد
_  کریس تو چطور ....
قبل از اینکه حرفش رو کامل کنم  کریس  دسته ی لای موهای نا منظم جونمیون کشید
_  وقتی برگشتم همه چیز رو واست تعریف میکنم بی ادبیه اگه لورا رو بیشتر از این منتظر بذارم
خواست برگرده به سمت در که جونمیون صداش زد همین که دوباره به سمت اون برگشت  جونمیون روی پنجه بلند شد و لبهاش رو روی  گونه ی  اون گذاشت
شوکه شد اما از اونجایی که از این حرکت بدش نیومد لبهاش  به خنده کش اومدن و بالاخره برخلاف میل ظاهریش از اون جدا شد  جونمیون پلک هاش رو زیر انداخت تا با کریس چشم تو چشم نشه . کریس نمیدونست این درسته یا نه  هیچ ایده ای نداشت که جونمیون بعدا راجع بهش چه فکری کنه . اون 12 سال از عمرش رو توی یه قطره بارون گذرونده بود و اصلا کریس نمیدونست جونمیون درکی از عشق و محبت داره یا نه . فقط اون لحظه میدونست که به شدت دلش میخواد لبهای سرخ اون رو ببوسه . پس حس شیطنتش گل کرده بود لبخند مزورانه ای زد و بعد از زدن بوسه ی کوتاهی به لبهاش به سمت در رفت و از اون خارج شد . جونمیون بهت زده از کاری که کرده بود  دست روی لبهاش گذاشت و با بهت گفت
_  خدای من ،  چه غلتی کردم ؟؟ حالا چطور میتونم تو چشماش نگاه کنم
خجالت زده از رفتار خودش . خودشو روی تخت پرت کرد و سرش رو توی بالشت پنهان کرد نمیدونست وقتی کریس برگرده قراره با چه وضعی رو به رو بشه فقط دعا دعا میکرد به روش نیاره
جونمیون اینو میدونست که بوسیده شدن لبهاش توسط یه پسر درست نیست اما خوشش اومده بود و یه حسی ته قلبش رو قلقلک میداد . مطمئن نبود که این حس از کجا نشات میگیره ولی ترجیح داد بهش فکر نکنه
..........
در بین راه لورا چندتا سوال جزئی راجع به سفرشون و اینکه چطور باهم آشنا شدن ازشون پرسید هر چند کریس خیلی ماهرانه از زیر اصل ماجرا در میرفت اما لورا هم خوب بلد بود چطور اون رو با حرف هاش به دام بندازه پس به ناچار کل قضایا رو تعریف کرد مگر مهم ترین قسمت ماجرا و اینکه اون یه سایکومتریه خوشبختانه تونست از زیر این موضوع در بره و نیازی به گفتن دروغ پیدا نکرد . مثل دفعه قبل لورا رو تا نزدیکی عمارت همراهی کرد و بعد از خدافظی مختصری با اون قبل از اینکه کسی از اهالی عمارت اون دو رو با هم ببینه از اونجا دور شد خوب میدونست از حالا باید محتاط تر از قبل رفتار کنه . قدم زنان به راه افتاد تا اینکه به محلی که میخواست رسید . نگاهش رو به ته اون کوچه ی کذائی دوخت مسیری که هرشب اون رو طی میکرد تا به چیزی که میخواد برسه یه بار دیگه قدم به  اون کوچه گذاشت که با فرشی از سنگ های مستطیلی و یکسان پوشیده  شده بود ...


Magic Beat FullМесто, где живут истории. Откройте их для себя