سلام😁
گفته بودم دست از سرتون برنمیدارم😊
خب یه سری توضیحات راجع به این داستان
1- این یه داستان کوتاهه
2-سعی کردم تا اونجا که میشه بدون ابهامات همه چی رو توضیح بدم ولی اگر ابهامی بود بگین
3-برای اینکه تصور پارت ها راحت بشه هر پارت کاور مخصوص به خودش رو داره
4-این داستان توی آینده اتفاق میوفته و ژانرش علمی تخیلیهدوستهاتونو تگ کنین تا اونهام بخونن😌
لاو یو آل 💕
.
"خب داناوان چی میبینی؟"
نگاه دختر دو رگه ی سیاه پوست چشم قهوه ای روی کاپیتان خوشتیپ سفینه چرخید:
"چند متری ایستگاه هستیم قربان ... این ایستگاه میتونه مارو به پایگاه فضای استار بانس بفرسته که فاصله ی زمانی زیادی با ما نداره"
"عالیه ... جکسن به ایستگاه پیام بفرست و خبر بده که نزدیکیم"
"بله قربان"
دکمه ی کت آبیشو بست و روی قسمت نقره ای دیوار به انعکاس خودش نگاه کرد و موهاشو درست کرد
به صفحه نمایش سه بعدی مجازی روی میز نگاه کرد با حرکات انگشتهاش اطراف سفینه رو چک کرد وقتی از امن بودن اطراف مطمئن شد تصویر رو عقب کشید و فاصله تا ایستگاه رو بررسی کنه
زمان زیادی باقی نمونده بود صفحه ی لمسی مخزن ها رو باز کرد
"کاپیتان مالیک در خدمتتونم"
صدای کامپیوتری مونث توی فضا پیچید و نور نارنجی رنگی به چشمش برخورد کرد
"اوف...اِس ام تو که میدونی من از رنگ نارانجی متنفرم"
"معذرت میخوام کاپیتان"
نورهای اطراف به رنگ آبی دراومدن، زین بخاطر فضای دلنشین موجود لبخند زد
"عالیه، دمای مخزن"
همونطور که تبلت مخصوص تنظیم محیط مخزن رو بررسی میکرد پرسید
"20 درجه"
"بیارش روی 22 تو که میدونی من سرماییم...درصد غلضت"
"70 درصد"
"مدت زمان باقی مونده؟"
"30 ثانیه"
"عالیه"
یک دور دیگه فاصله رو چک کرد دستش رو روی میکروفون گذاشت تا صداش توی سفینه پخش بشه
"کاپیتان مالیک صحبت میکنه...تنها 40 ثانیه فرصت دارین تا توی مخزن هاتون قرار بگیرین، ما در ایستگاه هستیم"
از جاش بلند شد به داناوان و جکسن که در حال نزدیک شدن بودن لبخند زد
"اس ام...جاذبه مصنوعی رو غیر فعال کن، سفینه رو روی حالت ذخیره ی انرژی بذار"
سریع با نشست و بستن کمربند محکم مخزن خودشو از ملعق شدن توی فضا نجات داد
"انجام شد...سفر خوبی رو براتون آرزو میکنم کاپیتان"
زین لبخند زد
"میتونی استراحت کنی اس ام..."
با زدن دکمه ی Close درب مخزن بسته شد و فضای مخزن با هوای نارنجی رنگی پر شد باعث شد زین به خواب عمیقی فرو بره.
....
بابت اوضاع ایران آدم نمیدونه پشماشو جمع کنه،
تسلیت بگه، گریه کنه، شوکه بشه...اصلا چیکار کنیم؟؟سیزده بدرتونم مبارک
نظرتونو و برداشت اصلیتونو قبل از شروع داستان اصلی بگین😈
YOU ARE READING
Delusion ~ Atusa20
Fanfiction[ از پایگاه فضایی CL2030 ؛ زین مالیک هستم این پنجمین ماموریت من در فضاست، اسم ماموریت ZM2018، این شاید آخرین ماموریت من و افرادم باشه ما در حال حاضر در حال ورود به ایستگاه هستیم اگر همه چی درست پیش بره هفته ی دیگه توی خونه ایم...پایان پیام ]