سلام✋
خب میخواستم بگم ک دوستان پرسیدن داستان زین و لیام چیه؟
من در جواب باید بگم که اینجا توی این داستان شما تصور کنید یه مشکلی داشتن بعدش مجبور شدن کات کنن ولی هنوز خیلی عاشق همن اوکیه؟عکس بالا جاییه که زین توش هست!
.
زین به تاج تخت تکیه داد و توپ کوچیکی که از اتاق لیام پیدا کرده بود رو توی دستهاش به بالا پرتاب میکرد و دوباره میگرفت.
افکارش دور عکس العمل های داناوان میچرخید
چرا خودش حالش خوب بود؟ چرا هیچوقت مثل داناوان گیج نشده بود؟
چرا حالت تهوع نگرفته بود؟؟ فقط یه سردرد خفیف
"تو فکری؟"
نگاهش رو از توپ قلتان توی هوا گرفت و به لیام که چهار دست و پا در حال خزیدن سمتش بود داد
"نمیدونم بتونم تمام عمرم اینطوری زندگی کنم یا نه"
لیام آه کشید و مثل زین به تاج تخت تکیه داد
"مشغول به کار میشی قرار نیست همه ی عمرت بیکار باشی که"
زین شونه بالا انداخت و توپ رو دوباره بالا فرستاد
نگاهش روی گردن لیام چرخید از اون زخم عمیق هیچی باقی نمونده بوددیروز که از سفینه برگشته بود هیچ خونی روی لباس یا دست لیام ندیده بود
اصلا چطور ممکن بود؟ باید با لیام درمیون میذاشت؟
"لیام؟ چطوری از اینجا سردراوردی؟"
"ایستگاه فیدل؟"
"آره تو توی پایگاه ما بودی بعدش شنیدم منتقل شدی"
"اره منتقل شدم اینجا دیگه"
زین سرشو تکون داد
"ولی من شنیدم منتقل شدی پایگاه مارس!"
"مارس؟"
لیام توی جاش نشست و به زین نگاه کرد
"خب...خب...شاید اشتباه شنیدی!"
زین چشمهاشو ریز کرد و رو به لیام نشست
"لیام...تو داری ازم یه چیزیو پنهون میکنی...زود باش راستشو بگو...اینجا چه خبر؟"
لیام توی چشمهای زین دقیق شد و چند لحظه مکث کرد
"نه...چرا باید پنهون کنم حقیقت همینه!"
"راستشو بگو...من تو رو میشناسم لیام..."
"من دروغی نگفتم"
زین نفس عصبی ای کشید میتونست حسش کنه، این فضای مصموم دروغ رو حس کنه
از جاش بلند شد و سمت پنجره رفت و نفس عمیقی کشید
"لیام داناوان دیروز گردنتو برید...الان گردنت حتی زخم هم نیست!"
لیام از جاش بلند شد و نزدیکش اومد
"نمیتونم چیزی بگم زین...بذار ساکت باشم"
زینِ عصبی میتونه ترسناک ترین چیزی باشه که هر کسی دیده
گردن لیام رو گرفت و به دیوار کوبوند
"بهت میگم...بگو اینجا چه خبر لعنتییی"
وقتی لیام سکوت کرد بار دیگه کوبوند میتونست تغییر رنگ اتاق رو از آبی به قرمز ببینه پس دوباره و دوباره لیامو به دیوار کوبید
"باشه میگم...باشه!"
..
😁😁😁 وتارو یکم بیشتر کنین 😴😴
YOU ARE READING
Delusion ~ Atusa20
Fanfiction[ از پایگاه فضایی CL2030 ؛ زین مالیک هستم این پنجمین ماموریت من در فضاست، اسم ماموریت ZM2018، این شاید آخرین ماموریت من و افرادم باشه ما در حال حاضر در حال ورود به ایستگاه هستیم اگر همه چی درست پیش بره هفته ی دیگه توی خونه ایم...پایان پیام ]