سلام
خب دیگه ابهاماتی درباره ی جو داستان ندارین؟؟
از درباره ی خود داستان دارین فقط و فقط باید صبر کنین زیاد طولانی نیست 😁
بار دیگه گوشزد نمیکنم وتا و اینا این پارت به 100 تا برسه آپ میکنم بعدیو😁
( راستی کاور لباس لیامه )
.
زین نگاهی به سرتا پای لیام انداخت؛
لباسی سرتا پا نقره ای که برق قشنگی به چهره ی زیباش انداخته بود چشمهاش از قبل روشن تر شده بود و برق میزد.
اسلحه ی برقی ای که همیشه با خودش حمل میکرد روی کمرش آویزون شده بود موهای قهوه ای خوش حالتش به بهترین شکل بالا سرش درست شده بود
"اینجا چیکار میکنی لیام؟"
زین به حرف اومد و تبلت رو روی میز گذاشت
" شما اومدین تو پایگاه ما زین"
"چی؟"
زین اخم کرد و با تعجب به لیام که ریلکس به نظر میرسید نگاه کرد.
"باور کن...اینجا پایگاه اصلی فیدله...نگاه کن"
لیام تبلت زین رو ازش گرفت و لوکیشن رو بهش نشون داد.
صدای فاک ریزی که داناوان پشت سرش گفت به گوش زین رسید لیام اخم کرد و بهش نگاه کرد.
قبل از اینکه زین عکس العملی نشون بده صدای برخورد بدنی با زمین زین رو به سمت منبع صدا برگردوند.
"من... اصلا ... حالم ... خوب .... نیست"
لیام بازوی داناوان رو که بریده بریده حرف میزد و رنگ و رو رفته به نظر میرسید رو گرفت و بلندش کرد.
"به نظرم بذار تو مخزنش بخوابه تو همراه من بیا یه چیزایی نشونت بدم"
زین کمی دو دل به نظر میرسید
"سفینه رو چیکار کنم؟"
"شما در حال حرکت نیستین همراهم بیا اتفاقی براش نمیوفته"
زین سرشو تکون داد و اسلحه ی برقیشو از روی میز برداشت و قبل از اینکه همراه لیام از سفینه خارج شه داناوان رو چک کرد.
لیام خیلی سریع حرکت میکرد و توی سفینه ی سفید رنگی که دم سفینه ی زین نگه داشته بود میرفت.
زین دم سفینه ایستاد و قبل از اینکه قدم برداره لیام سمتش برگشت و چیزی روی گردنش گذاشت
"قبل از اینکه بپرسی باید بگم برای اینکه توی جو بمونی به این نیاز داری"
زین سرشو تکون داد هنوز هم به لیام بیشتر از همه اعتماد داشت ؛ بیشتر از چشمهاش...
لیام دکمه ی جسم گرد فلزی روی گردن زین رو زد و خیلی سریع حبابی دور سر زین رو گرفت و اکسیژنش رو تعمین کرد.
لیام راه افتاد و زین هم دنبالش، در سفینه رو باز کرد و منتظر به زین نگاه کرد زین سوار شد.
سفینه ی لیام به نظر خیلی پیشرفته تر از سفینه های پایگاه خودشون به نظر میرسید، میتونست از روی دنده ی لمسی-سه بعد، فرمون نوری و کمربندهای ایمنی فلزی روی صندلی ها اینو تایید کنه.
لیام توی قسمت خلبان سفینه ی کوچیکش نشست.
"خب...میتونی دکمه رو بزنی الان اینجا اکسیژن به اندازه برای هر دومون هست"
لیام گفت و از لبخندای مخصوص خودش زد، از همون هایی که روزی زین جونش رو براش میداد تا روی صورت لیام ببینه.
...
تا پارت بعد بدرود
YOU ARE READING
Delusion ~ Atusa20
Fanfiction[ از پایگاه فضایی CL2030 ؛ زین مالیک هستم این پنجمین ماموریت من در فضاست، اسم ماموریت ZM2018، این شاید آخرین ماموریت من و افرادم باشه ما در حال حاضر در حال ورود به ایستگاه هستیم اگر همه چی درست پیش بره هفته ی دیگه توی خونه ایم...پایان پیام ]