خب آماده این با حقایق رو به رو بشین؟!
لطفا نظراتتونو راجع به کل داستان بهم بگین 🙏.
"ایستگاه فضایی که خواست شمارو بفرسته به ایستگاه بعدی خراب شد...شمارو توی سیاه چاله گیر انداخت...شما توی سیاه چاله گیر افتادین"
تو یک چشم بهم زدن صدای لیام تغییر کرد رنگ محیط به قرمز تغییر کرد تاریک تر شد و زین دور خودش چرخید ولی لیامی ندید
سعی کرد رو به جلو حرکت کنه ولی بدنش درد میکرد
وقتی چرخید مخزنها و داناوان و جکسن رو دید که فقط پوست و استخون هستن"اینجا چه خبره؟؟"
فریاد زد ولی صداش کم جون بود وقتی چرخید به انعکاس خودش توی آینه نگاه کرد
این خودش بود؟ زین بود؟ اگه زین بود پس چرا شبیهش نبود؟
چرا ریش هاش سفید و بلند بود، چرا دور چشماش مثل یه مومیایی گود افتاده بود،چرا موهاش بهم ریخته و خیلی کم پشت بود؟
چرا پوستش گندیده به نظر میرسید؟
"تو کی هستی؟؟ لیام کو؟؟؟ اینجا چه خبره؟؟؟؟"
فریاد زد و با زانو روی زمین افتاد
"میخوای با صدای لیام بشنوی یا من؟"
"هر کی...هر چی...فقط حقیقت"
"حاضری با من واقعی رو به رو بشی؟"
سرشو تکون داد و زیرلب چندبار آره گفت
صدای پایی اومد سر زین سمتش چرخید، این ربات بود، هیچ چیزش شبیه لیام نبود؛ در اصل شبیه آدم نبود
"تو...تو..."
"هوش مصنوعی ساخت 2040 مسئول کشتن کسایی که توی سیاهچاله گیر افتادن"
زین اخم کرد سردرنمیاورد
"من اسمم لیام نیست...تو اینجا گیر افتادی...الان پنجاهمین باریه که بیدار میشی با واقعیت رو به رو میشی...اینبار حواسم به زخم نبود..."
"چرا به وظیفت نرسیدی؟"
ربات جلو اومد، سر خیلی بزرگ، دستهایی مسلسل مانند، چهار پا چشمهایی آبی رنگ و صورتی کاملا سفید با لبهای از باز مونده ی سفید
"من من ازت خوشم میاد زین...من هوش مصنوعیم احساسات دارم...نخواستم بکشمت! تو برای منی"
زین ناباورانه سرش رو پایین انداخت
"چندساله...که...من"
"120 سال!"
ربات بلافاصله جواب داد
"اوه"
"آماده ای؟"
"چی؟"
سردرگم پرسید ولی خیلی سریع همه جا تاریک شد
.
چشمهاش باز شد فضای آبی و عادی سفینه جاذبه ی مصنوعی رو فعال کرد از جاش بلند شد و سمت مخزن داناوان رفت و بازش کرد.
"بیدار شو...داناوان...مخزن جکسنم باز کن"
دستشو روی سرش گذاشت تا از سردردش کم کنه
سمت پنجره های سفینه رفت هنوز فضای بیرون از سفینه در تاریکی مطلق بودداناوان با گیجی روی مخزن نشست
"آخ حالم بهم میخوره"
"عیبی نداره از مخزنه"
سیستم لمسی سه بعدی سفینه رو روشن کرد
"لوکیشن بده"
قبل از اینکه سیستم حرکتی بکنه درب اصلی سفینه باز شد
"ورود مجاز...ورود مجاز"
زین سمت در چرخید با دیدن شخصی که جلوش بود دهنش باز شد ولی صدای ازش خارج نشد
"تو...تو...لی"
.
اینم از پایان این داستان
نقطه ی مبهمی نامفهومی؟ چیزی؟ بپرسین همشو جواب میدم
نظراتتونو هم بهم بگین 💞
YOU ARE READING
Delusion ~ Atusa20
Fanfiction[ از پایگاه فضایی CL2030 ؛ زین مالیک هستم این پنجمین ماموریت من در فضاست، اسم ماموریت ZM2018، این شاید آخرین ماموریت من و افرادم باشه ما در حال حاضر در حال ورود به ایستگاه هستیم اگر همه چی درست پیش بره هفته ی دیگه توی خونه ایم...پایان پیام ]