"دینگ دینگ دینگ"
صدای زنگ توی خونه میپیچه و از اومدن اون خبر میده اروم اروم به سمت در قدم برمیدارم با باز کردن در چهره به به(bebe) توی چارچوب در نمایان میشه دستاش رو روی شکمش جمع کرده و صورتش سرخ شده میدونم اماده منفجر شدنه و فقط داره خودش رو کنترل میکنه قبل از اینکه حرفی بزنه بدون معطلی به سمتش میرم و محکم بغلش میکنم از حالت دستاش میفهمم شکه شده بدون حرفی بغلم میکنه و دررو میبنده و به سمت کاناپه حرکت میکنیم لازم به صحبت نیس از همه چیز به خوبی آگاه بود.من ضعیف بودم اما عزیزکم سعی کردم برای تو قوی باشم من غمگین بودم اما عجیب کنارت بلند میخندیدم قد بلندی نداشتم اما تورو انقدر بالا بردم که الان دستم بهت نمیرسه ! آرامشم؛ شدی ماه شبهای من و من اون گرگی که هر شب با حسرت بهت نگاه میکنه و کاری از دستش برنمیاد جز اینکه توی حسرت عشقت بسوزه.
نوازش های آروم دستش توی موهام من رو به خودم میاره با کمی مکث سرم رو روی پاهاش میذارم و چشمام رو میبندم لحظه ای نوازش هاش قطع میشه و صدای لرزونش توی گوشم میپیچه:
"لویی ... لویی با خودت چیکار کردی چرا اینجوری شدی رفیق تقصیر منه نباید ..نباید تنهات میذاشتم نباید با ریتا میرفتم دستات همش جای زخمه چرا دستات انقدر کبوده چنتا پاکت سیگار اینجا افتاده هااا ! "
با گفتن اخرین کلمات صداش اوج میگیرن و به حالت هیستیریکی شروع به لرزش میکنه و با خودش حرف میزنه :
"نباید تنهاش میزاشتم تقصیر منه نباید میزاشتم تنها بمونه نباید تورو بهش معرفی میکردم تقصیر منه"میدونم دوباره داره خودش رو سرزنش میکنه یجورایی کسی که باعث اشنایی من و هری بود اون بود. من و به به از زمان ابتدایی باهم دوست بودیم من تنها بودم و هیچ وقت هیچ دوستی نداشتم چون همه میرفتن و به به رو بخاطر ملیت آلبانیاییش همیشه توی مدرسه آزار میدادن و مسخره میکردن این موضوع باعث نزدیکی من و اون شد یکجورایی اون استثنا زندگی من بود تنها کسی که تابه حال من رو تنها نگذاشته بود. اون و همسرش ریتا.
زوجی که عجیب دوستداشتنی و دلنشین بودن و درپی تغییر زندگی سیاه من بودن . بدون حرف به سمت یخچال میرم و دو آبمیوه کوچیک رو بیرون میارم همیشه وقتی هردومون ناراحت بودیم آبمیوه میخریدیم و روی یک بلندی کنار هم شروع به خوردن میکردیم و اینکار ساده عجیب آرامش بخش بود نگاهش که به آبمیوه های توی دستم میوفته لبخند محوی رو لباش بوجود میاد در حین اینکه دستش رو دراز میکنه تا آبمیوه رو بگیره شروع به صحبت میکنه :
"لویی لطفا بشین میخوام باهات حرف بزنم و لطفا لطفا وسطش نپر باشه" نفس عمیقی میکشه تا خودش رو کنترل کنه .
"امروز جما رو دیدم "میخوام حرفی بزنم که جلوی دهنم رو میگیره ."ساکت باش بزار حرفم تموم شه بعد حرفاتو بزن باشه؟ " به آرومی سرم رو تکون میدم که دستشو برمیداره "امروز جمارو دیدم لو به همون کتابخونه ای که کار میکنم اومده بود خیلی داغون بود لویی از هری میگفت ازینکه هری حس میکنه یچیزیو گم کرده و کلافس و منزوی شده میگفت عذاب وجدان داره ..."تقصیر اون نبود .به آرومی زمزمه میکنم:خودم خواستم از هری جدا بشم تقصیر جما نبود هری با من آسیب میدید بلتا نمیتونستم ببینم ناراحته .
به چشماش نگاه نمیکنم دلم نمیخواد چشمهای پر از ترحم و ناراحتیشو ببینم . باگوشه لباسش بازی میکنه و سرش رو پایین نگه میداره و به من نگاه نمیکنه انگار توی گفتن چیزی تردید داره : "راستش امروز جما چیزای دیگه هم گفت " به آرومی سرش رو بلند میکنه و کلماتی رو میگه که من رو خشک میکنه :"جما همه چیز رو درباره تو و گذشتتون به هری گفت لو..."
________________________________________خب خب اینم این قسمت :) اول که عکس کاور عکس ریتا و بلتاس (بلتا همون به به اس) و کم کم هم داریم میرسیم به قسمتی که بفهمیم چه اتفاقی برای هری و لویی افتاده میدونید من شخصیت لویی داستانم بخشی از شخصیت خودمه دوستی اومد مثل بلتا این داستان که لویی رو نجات داد اون شخص من رو نجات داد امیدوارم همه شما شخصی رو پیدا کنید مثل بلتا که تنهاتون نزاره و تو سخت ترین قسمت زندگیتون پیشتون باشه خب زیاد حرف نمیزنم دوستون دارم
_کلی قلب آبی💙👀
نرگس
YOU ARE READING
fly with me (L.S)
Short Story+تاحالا پرواز کردی؟حتما حس خوبی داره _نمیدونم ! راستش روزهایی هایی که باهم بودیم انگار داشتم پرواز میکردم و بعد از ازدست دادنت حس میکردم از ارتفاع دوهزار متری سقوط کردم اما دفعه بعد بیا باهم پرواز کنیم حتی اگه بهاش سقوط از ارتفاع دو هزار متری وازدست...