03

2.6K 464 138
                                    

بعضی ها، حتی با حرف زدنشون هم به آدم آرامش القا میکنند؛ جوری که دوست داری بگذاریشون جلوت و بهشون بگی 'صبح تا شب حرف بزن،من گوش میکنم.'حرف‌هاشون قشنگه، صداشون قشنگه، حتی نگاهشون موقع حرف زدن هم قشنگه.
یونگی هم از اون دسته آدماست. این رو وقتی که تو دستشویی گیر کرده بودیم فهمیدم. اما یونگی حرف نمیزنه،باید وادارش کنی…
و من چاره‌ای جز پرسیدن سوال های پی در پی و متعدد نداشتم!

-«از کی توی دستشویی خوابی؟»

با پرسیدن این سوال سکوت بینمون رو شکوندم. حقیقتش میترسیدم صداهایی که تولید کردم رو شنیده باشه!

دستی به پس کله‌ش کشید؛ داشت فکر میکرد:«دقیق نمیدونم، مجبورم کردن اینجا رو تمیز کنم. منم بعد تموم شدن کارم احساس خستگی کردم به خاطر همین تصمیم گرفتم یه چرت بزنم، خوابم برد و با سر و صداهات از خواب پریدم.»

آب دهنم رو محکم قورت دادم:«کدوم سر و صداهام؟»

یه تای ابروش رو بالا داد:«داد زدنات. مگه سر و صدای دیگه ای هم کردی؟»

کمی آسوده خاطر شدم؛ نفسم رو بیرون فوت کرم و گفتم:«نه.»

مشکوک نگاهم کرد اما چیزی نگفت‌.

بازم دلم خواست باهاش صحبت کنم. نمیتونستم  تا زمانی که تهیونگ بیاد ساکت بمونم و لام تا کام حرف نزنم؛ از طرفی دلم میخواست راجع به این مین یونگی اسرارآمیز بیشتر بدونم و صدای بم و قشنگش رو بیشتر بشنوم.

-«اممم،یونگی…»

نگاه تیزی بهم‌ انداخت که باعث شد فوری حرفم رو کامل کنم:«...سونبه.»

سوالی نگاهم کرد.

اااهههههه حرف بزن دیگه،انگار چشم هاش جایگزین لباش شدن.

-«چرا مجبورت کردن اینجا رو تمیز کنی؟تنبیه شدی. نه؟»

سکوت کرد.

شرمنده شدم، بنابراین تندی گفتم:«آه معذرت میخوام که فضولی کردم.»

-«نه...حقیقتش تنبیه شدم، اما نمیدونم واسه‌ی چی!»

از شدت تعجب تقریباً داد زدم:«چی؟!یعنی چی‌ که نمیدونی؟!!»

-«یعنی چی نداره!خب نمیدونم،سر کلاس ریاضی بودم که از دفتر صدام کردن...وقتی رفتم گفتن که تنبیه شدم و باید توالتا رو بشورم.»

-«چرا دلیلش رو نپرسیدی؟»

-«حوصله ی پحث و جدل نداشتم...»دستش رو زیر سینش جمع کرد و ادامه داد:«یه جورایی بهش به چشم شانسی برای فرار از ریاضی نگاه کردم.»

-«اما این خیلی بی انصافیه!!»

شونه بالا انداخت:«مهم نیست. در هر صورت من رو از درسی که ازش بیزارم فراری دادن.»

دست هام رو به هم کوبیدم و با خنده گفتم:«تو هم از ریاضی ‌متنفری؟»

سرش رو به معنای تصدیق تکون داد.

-«وای منم!چرت ترین درس دنیاست.»

پوزخند زد:«از دومین شاگرد زرنگ مدرسه بعیده این حرف رو بزنه!»

پس از اینجا من رو میشناسه؛ از اون چیزی که فکر میکردم هم معروف ترم.

-«هی این حرفو نزن. منم مثل بقیه ی دانش آموزام،فقط درس خوندن رو دوست دادم!»

-«این همون دلیلیه که نشون میده مثل بقیه نیستی،چون اکثر دانش آموزا از درس خوندن متنفرن!»

دهنم بسته شد. واقعاً دلیل قانع کننده ای نیاورده بودم.

خواستم دوباره سوالی ازش بپرسم که صدای چرخیدن کلید توی قفل در، باعث شد با ترس یه سمت یونگی بدوم‌.

یونگی با تاسف‌ سر تکون داد و گفت:«بزدل! اومدن دنبالمون.»

-«نترسیدم.»

-«مشخصه.»

خودم رو جمع و جور کردم و چند ثانیه بعد صدای غرغرهای آقای لی به گوش رسید:«کیم تهیونگ،اگه دوباره میخوای منو اذیت کنی باید بگم این سری جونتو میگیرم!»

اوهوع،پیرمردِ خرف!چه خط و نشونی میکشه!

صدای آروم یونگی گوشم رو نوازش کرد:«خدافظ جانگ هوسوک.»

تا اومدم جوابش رو بدم یه چیزی عین زالو چسبید بهم و ازم آویزون شد.

-«هوسوک هیونگ!!!!خدا رو شکر که زنده ای! ببخشید طولش دادم. ببینم مسموم که نشدی؟موهای دماغت سالمن؟!»

و نوک ‌دماغم رو گرفت و به سمت بالا فشار داد و داخلش رو نگاه کرد:«عوق!!یه دستی به توش بکش،حالم بهم خورد»

هولش دادم عقب و لباس‌هام رو مرتب کردم:«بس کن.»

و به سمت یونگی برگشتم اما...یونگی‌ای در کار نبود.

چقدر سریع رفت!

آهی کشیدم و به تهیونگ نگاه کردم. لب‌هاش تند تند و پشت سر هم تکون میخوردند!

خب،تهیونگ از اون دسته آدم‌هایی نیست که با حرف هاش آرامش بگیری؛ بلکه از اون دسته آدم‌هاییه که با حرف‌هاش آرامش رو ازت میگیره!

________

موسیقی دعوتی‌ست برای حس کردن، و سکوت دعوتی‌ست برای فکر کردن. -کتابِ جنگجوی عشق از گلنن دویل ملتن

Blue y'all

I'M GUILTY || SOPEWhere stories live. Discover now