칠 (7)

9.3K 1.3K 262
                                    

د.ا.د سوم شخص

جونگ کوک حس کرد گونه هاش اتیش گرفت.اون نمیخواست پسر بزرگتر تمومش کنه،ولی اون میدونست نمیتونن با اون رفتارشون ادامه بدن

اون میخواست روی تخت پیچ بخوره و بره پیش تهیونگ و خودشو مچاله کنه

**نه نمیخواستم**
دروغ گفت **ما نمیتونیم اونکارو بکنیم**

ولی تو برای یه دلیلی انجامش دادی.تو حتما باید یه احساساتی به من داشته باشی

"و چرا؟"
پسر بلوند پرسید

**چون ما برادریم**
پسر کوچیکتر گفت

"ما برادر نیستیم!"
تهیونگ با تعجب داد زد."ما همخون نیستیم!"

**ولی ما قراره یه فامیلی رو داشته باشیم**
جونگ کوک هم داد زد**و ما نمیتونیم اینکارو با تارا و کویی بکنیم**

"من به اینکه اونا چیکار میکنن یا به چی فکر میکنن اهمیت نمیدم"تهیونگ غرغر کرد

**وات د فاک تهیونگ!**
پسر کوچیکتر بالاخره داد کشید

جونگ کوک بالاخره به نقطه‌ی جوشش رسیده بود.اون پسری که جلوش بود رو نمیفهمید.

اون فقط سعی داره که با من بازی کنه؟

**تو چی میخوای!اولش تو با من مثله یه گوه کامل رفتار کردی!بعدش باعث شدی فکر کنم کار اشتباهی کردم!بعدش اینکارو کردی!منو بوسیدی و گفتی که ما برادر نیستیم و اهمیت نمیدی.**جونگ کوک داد زد **هیچ میدونی الان به چه طرز فاکینگی‌ای با من بد کردی!من یه احساساتی نسبت بهت دارم!ولی خب البته که قرار نبود چیزی بگم!چون نمیخوام ازدواج مادرمو خراب کنم!**

پسر بزرگتر حرفی برای گفتن نداشت
اون میخواست پسر کوچیکترو با یه بغل پر از خوشحالی خفه کنه
ولی بعدش اون میخواست بغلش کنه تا ارومش کنه
اون میخواست پسر کوچیکترو نگه داره تا حس بهتری پیدا کنه

ولی به جاش نتونست خودشو مجبور کنه که انجامش بده.پس صورتشو برگردوند تا مجبور نباشه با پسر کوچیکتر رو‌به‌رو شه.
پسر بزرگتر به بیرون از پنجره خیره شد و آسمون شبو تماشا کرد

پسر کوچیکتر بالاخره غش کرد و به نظر میومد خوابش برده.
نرم ترین نفس هارو میشد ازش شنید

"شب‌ بخیر جونگ کوک"
تهیونگ زمزمه کرد قبل از اینکه به خودش اجازه بده تا خوابش ببره.

(مترجم از اینکه این دو خر نکردن ناراحته☹دس به جق موندیم)

+

**بهم دست نزن!**
جونگ کوک جیغ کشید

چشمای تهیونگ باز شد وبلند شد و نشست.به پسر کوچیکتر نگاه کرد،کسی که هنوز خواب بود.اون داشت با پاهاش ضربه میزد و دستاشو به اطراف تکون میداد.

**!آپا تمومش کن**
داد کشید

پسر به داد کشیدنای بیشمار ادامه داد.بعدش تهیونگ به سرعت از تخت بلند شد و شونه های پسر کوچیکترو چنگ زد وتکونش داد تا بیدار شه

پسر کوچیکتر چشماشو‌ باز کرد وپسر بزرگتر رو نگران دید،اون بی رنگ بود و چشماش گرد‌شده بود.

**تهیونگ**
گفت**من متاس...**

پسر بزرگتر توی یه بغل غوطه ورش کرد واونو نزدیک سینش نگه داشت.
جونگ کوک صورتشو‌ توی گودیه گردن تهیونگ پنهون کرد

**من میترسم تهیونگ**
جونگ کوک زمزمه کرد**میترسم،آپام دوباره پیدام میکنه**

"این اتفاق نمیفته."
تهیونگ گفت وقتی که داشت انگشتاشو به سمت موهای پسر کوچکتر میبرد"من اینجام کوک"

بدون حتی فکر کردن تهیونگ چتریای پسر کوچیکترو کنار زد و پیشونیشو بوسید
گونه‌های پسر کوچیکتر صورتی شد وصورتشو توی سینه‌ی تهیونگ پنهون کرد
پسر بزرگتر تازه فهمید چیکار کرده.هنوز،حس‌بدی نداشت

"اوووو بیبیه من دستپاچه شده؟"
با صدای نرم زمزمه کرد

جونگ کوک حس کرد ضعیف شده بعد از شنیدن اون اسم معشوقه مانند رو.

د.ا.د جونگ کوک

**منو اینجوری صدا نکن**
زمزمه کردم

"چرا نه؟"
پرسید

**چون ما براد...**
شروع کردم
(جونگ کوک گاییدی با این برادریم!😐😑)

"این بولشتارو تحویل من نده."
تهیونگ غرغر کرد."تو حتی بهم گفتی که ازم خوشت میاد."

**اره میاد.**
بالاخره اعتراف کردم**ولی این درست نیست**
(عاقا یه دیلدو بدین درستو نشونش بدم😑)

"کی میگه؟"
تهیونگ پرسید

**نمیدونم،شاید قانون و دولت**
داد زدم

"لازم نیست اونا بدونن"
با یه پوزخند گفت

**گفتم نه**
بهش گفتم**هیونگ**
(عاقا اون دیلدو برقیه من کو😑😑😑😑بدین من این بچرو یه دست بکنم که دیگه به ننشم بگه ددی)

دیدم که صورت تهیونگ به ناراحت تغییر کرد و چشماش احساساتی شد
لعنتی،حتما باید بره روی اعصابم
اون الان یاد میگیره که نمیتونیم این رابطه رو داشته باشیم

البته که میخوامش،ولی نمیتونم داشته باشمش

"پس حداقل یه کار ک..."
شروع کرد

**میتونی منو ببوسی؟**
پرسیدم

★★★★★★★★★★★

پشمام،پشماش،پشمامون😐😑عرررررر...جونگ کوک شی راه افتادی ولی کیرم تو برادری😑😑😭بکنین.
این پارت هشتگ کوتاه بود...

ووت و کامنت نشه فراموش...

لاو یو ال💛
مالیک

Brothers (Taekook)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang