سرعت سرسام اور تهيونگ باعث ميشد قلب هر كسي توي دهنش بياد
اره
امشب مست كرده بود ...!
و با سرعت مرگ اور توي اتوبان خلوت ماشين رو ميروند و دائم فرمون رو چپ و راست ميكرد
صداي بلند اهنگ مورد علاقه ي عشق قبليش كه سه سالي ميشه ازش جدا شده داشت گوشش رو كر ميكرد
حس ميكرد گوشش داره كر ميشه ها
ولي مست بود
سِر بود
هيچي حس نميكرد
حتي سيگاري رو كه خاكسترش داره روي شلوارش ميريزه .
اره ، بعد از اون سال مزخرف و اونطوري جدا شدن از عشقش عادت هميشش بود كه بعد مست كردن اينطوري توي خيابونا ول شه و اين اهنگ و بذاره و الكي فقط سيگار دستش بگيره بدون اينكه بكشه ،اخه هنوز يادشه كه بهش قول داده ديگه لب به سيگار نزنه ،حتي توي مستي هم يادشه ...
ولي اي كاش از عشقي كه نميدونه زندس يا مرده ،ازش قول ميگرفت ديگه هم مست نكنه...
ولي اينا فقط يه ارزوي محال براي اون بود.
بالاخره رسيد به عمارتش رسيد.
نگهبان عمارت در رو براش باز كرد
تهيونگ ماشين رو كنار نگهبان نگه داشت
+به،جنتلمن ما چطوره!امروز كه ازون كارا نكردي
در حالي كه دستش بيرون بود پوزخندي زد
_نه قربان ،هنوز نه
نگهبان با حالت تمانينه اي گفت
تهيونگ ماشين رو پارك كرد
تلو تلو خوران به در عمارت رسيد
در عمارت رو باز كرد ،خدمتكاراش اومدن كه كمكش كنن تا به زمين نخوره .ديگه براي همه جا افتاده بود كه هر سال ٢١ آپريل اينطوري مست ميكنه
ولي تهيونگ بر خلاف سال هاي پيش خيلي داغون تر از قبل مست كرده بود
سيگار رو وسط سراميك انداخت و شروع كرد به دروردن كفشش
در نميومد ،هر كاري ميكرد در نميومد ،اونقدر گيج بود كه نميدونست بايد اون بنداي لنتي رو باز كنه .
يكي از خدمتكارا اومد كه كمكش كنه ولي محكم به سينش زد و اونو پرت كرد
+گمشيد بريد همتووووووون.گمشيد گفتممممم
با صداي بم و بلندش گفت
همه ترسيدن ،چاره اي جز فاصله گرفتن و تماشا كردنش نداشتن .
ميسوخت،دلشون خيلي به حالش ميسوخت،سخته سه سال از عشقت خبر نداشته باشي...
سخته ٢٢ آپريل گند ترين و نا اميدانه ترين روز زندگيت هر سال بياد و تكرار شه
سخته اونقدر مست كني ديووانه شي...
سخته كه قلبت براش بتپه در حالي كه نميدوني ايا زندس كه قلبش براي تو هم بتپه؟
كفش بالاخره درومد .
با چندبار به ديوار خوردن و پله هارو دوتا يكي رفتن بالاخره به اتاقش رسيد
با همون لباسا روي تخت افتاد و بعد تاريكي...
*****************************
ساعت ٥:٠٠ صبح
تهيونگ با حس افتادن از طبقه ي هزارم با ترس و وحشت از خواب بيدار شد.
اره
يه كابوس ديگه...
كي قراره اين كابوسا و صداي جيغ زدنايي كه توي سرش ميچرخه بايد تموم شه خدا ميدونه...
ميشه...
يه روزي تموم ميشه
بايد تموم شه...
از ترس ريتم نفساش به هم ريخته بود .
ده دقيقه اي گذشت تا به خودش بياد كه كجاست و چه خبره،به ساعت نگاهي كرد،داشت ديرش ميشد .
شروع كرد كه از روي تخت بلند شه،مستي هنوز از سرش نپريده بود.
به سمت دستشويي رفت و جلوي روشويي ايستاد.
از توي اينه يه نگاهي به خودش كرد.خسته...
چيزي جز قيافه ي خسته نديد!
چشماي تهيونگ داشت از توي اينه با خود تهيونگ حرف ميزد
اما ،اين خودش بود كه داشت به خودش دروغ ميگفت
اون چشم ها چيزي جز حقيقت رو بهش نميگفتن
فكر كردن به جانگ كوك...
باعث ميشد پروانه ها همينطوري درون سينش از درون به ديواره هاي سينش بكوبن.
راستي پروانه ها!
چرا پروانه ها بايد نفهم تر از زيباييشون بايد باشن؟
يعني زيبايي قدرت اينو داره كه نفهميشونو بپوشونه؟
كاش همه نفهميه پروانه رو ببينن كه نميفهمه چه زماني بايد تو سينه ي بقيه اينور اونور بكوبه،نه زيباييشو...
.
.
.
.
سلام عشقاااااا،چطوريد با پارت اول؟؟؟؟
اميدوارم خوب بوده باشه 💋
اين خبر هم ميدم كه من هرهفته چهارشنبه ها يا پنجشنبه ها ميذارم😍
نظر يادشون نرههههه💋💋💋
YOU ARE READING
Hermetic
Fanfictionبعضي اوقات سرنوشت مجبوره دوتا راه رو برامون انتخاب كنه ! يكيش مردنه! يكي ديگه هم فراموشي گرفتن ...! و تنها گذاشتنش بين صدها سوالي كه توي مغزشه و سرنوشت براي كوك اين رو رقم زد ولي تهيونگ شد رفيق نيمه راهي كه وسط راه برگشت...