Part 5

89 13 0
                                    

كوك خودش رو به ديوار تكيه داد و روي زمين نشست و زانو هاشو توي بغلش گرفت يونگي سمتش اومد و اونو بغل گرفت و سرش رو روي شونه هاش گذشت
-كوك،بيا برگرديم خونه ديگه كافيه پسر
ساك رو برداشتن و يه تاكسي گرفتن و به سمت خونه حركت كردن
وقتي رسيدن خونه كوك به سمت اتاقش رفت و محكم در اتاقش رو بست و خودش رو روي تخت ول كرد
****************************
صبح ساعت ٧ صبح
يونگي دم پله هااومد و كوك روبراي صبحونه صدا زد
-كوووووك،بجنب بيا صبحونه بيرون كار داريم
كوك كه از ديشب تا الان خوابش نبرده بود و توي بالكن اتاق تا صبح داشت بيرون رو نگاه ميكرد و توي فكر بود
از ديشب داشت به خودش فشار ميورد كه چرا يادش نمياد از گذشته
همه وقتي فراموشي ميگيرن باشم بيشترياشون بعد ازيه سال يه چيزاي كوچيكي يادشون ميومد
ولي كوك بعد از سه سال هنوزم چيزي يادش نيست!
-كووووووك دارم ميگم بيا صبحونه
كوك با بي حالي از جاش بلند شد و در بالكن رو بست و به اشپزخونه رفت
از ديشب شكستگي دندش هم خيلي اذيتش كرده بود
روي ميز صبحونه نشست و شروع به خوردن كرد
يونگي درحالي كه داشت نودل هاشو ميريخت كه بخوره نگاهي بهشركرد و با حالت تاسف گفت
-نچ نچ نچ ،قيافشو نگاه كن ،مث ادم هم موهاتو نميخواي شونه كني كه هيچ ،مث ادمم نميخواي صورت بشوري
+هيونگ،حموم بودم ،نميخواد اين حرفارو بزني كه ديشبو جبران كني
يونگي فهميد كه زر زده ساكت شد و نشست پشت ميز و مشغول خوردن شد
-امروز با اتوبوس برو پيش اين دكتره ،برو اونجا معاينت كنه منم ازون ور يه كاري ميكنم سريع ميام نترسي
+عمل سرپايي ميخواد كنه مگه؟هيونگ دندم شيكسته ها؟دارم از ديشب درد ميكشم
-چيكارت كنم كوك ؟ببرمت بيمارستان بگيرنت؟
كوك ساكت شد و با اخم فقط به يونگي نگاه كرد
+اونطوري نگاه نكن ،باشه اصن منم ميام كنار گوش ت نترسي خوبه؟دكترشم مطمئنه نگران نباش
+تو واقعا كيو ديدي كه با اينكه يكي از دنده هاش شيكسته با پاي خودش بره بيرون؟؟؟
-تموم كن و حرف نزن و بخور و زود راه بيفت
كوك با حرص چاپستيكشو توي همون طرف كاسه انداخت و ترجيح داد بره زودتر اماده شه
-هي هييي،صبحونههههه
+نميخورم
همينكه داشت به اتاقش ميرفت ديد گوشي يونگي يه مسيج داره 
تا ديد يونگي متوجه گوشيش نشده  ازين موقعيت استفاده كرد و يواشكي رفت سمت گوشيش ببينه چي بوده
صفحشو روشن كرد و ديد تقويمش پيام زده
٢١اوريل تولد جانگ كوك
همينطور كه به صفحه نگاه ميكرد پوزخندي زد و جوري كه يونگي بشنوه گفت
+هه،مين يونگي،گوشيت چقدر احمقه كه نميدونه كه امروز ٢٢  عه نه ٢١ ام، و تو چقد احمقي كه نميدوني تولدم بود ديروز
-نميخواي بگي كه تقصير منه ؟
كوكي با حرص روشو برگردوند و نگاهي به يونگي زد
يونگي از خنده سرفش گرفت و بين سرفش گفت
-يا ياااا،تو واقعا خيلي پرويي كوك
+چرا تولدم يادت نبود؟
يونگي خندشو خورد
-يادم بود ،فقط من دوست دارم كه يه روز بعد تولدت بهت تبريك بگم زوره؟
+تو بي دليل كاري نميكني،دروغ ميگي،دوست نداري ولي روز بعدش ميگي.تو يه دليلي داري
يونگي چشماشو از كوك گرفت و سعي كرد ادامه نده و به غذا خوردنش ادامه داد.
+يونگي با تو دارم حرف ميزنم !
-كوك اماده شو
كوك ديگه حالش داشت بهم ميخورد سريع رفت توي اتاق و در رو محكم كوبيد
با كوبيده شدن در يونگي چشماشو محكم بست و ياد خاطره روز تولد سه سال پيش كوك و اون كار مضخرفش افتاد
دوست نداشت كه كوك اينقدر از  كنجكجاوي هاش درباره گذشته اسيب ببينه و هي تو مخش فرو ميكرد گذشته ها گذشته ...
ولي متاسفانه براي هيچكدوم از اون ٧ نفر گذشته ها براشون نگذشته و هنوز هم ادامه
داره و اثراتش هست
زيرزبونش گفا
-اگه ميدونستي چيشده بوده،هيچوقت ازم نميخواستي...احمق...
كوك به سمت كمدش رفت
اره بازم بايد جوري ميپوشيد كه كسي نشناستش
واقعا تا كي ميخواد اينكارو كنه
وقتي كسي نديده كه اون يكيو كشته،وقتي يونگي اون جنازه رو مخفي كرده،از چي ميترسه ؟
همين فكر و ميكرد كه يهو ياد يونگي افتاد.
يونگي!
اون چرا ماسك ميزنه هميشه؟اونكه كسيو...
يني ممكنه اونم كسيو ؟...
نه...
نه امكان نداره...
****************************
به سمت اتوبوس حركت كرد
هوا برعكس ديشب يكم گرمتر بود
ديگه داشت بهار ميشد
اتوبوس رسيد ،اوفففف چقدر هم شلوغ بود
دستش رو براي دنده شيكستش محافظت كرد
وارد اتوبوس شد و سرشو پايين انداخت و از بين جمعيت گذشت و به ته اتوبوس رفت
تا اينكه يه اقايي بدنش محكم به كوك خورد و باعث شد دستي كه روي دندش بود فشرده شه
درد بدي رو حس كرد
احساس كرد ديگه نفسش نميتونه بالا بيا
ترسيده بود ولي بايد خيلي عادي رفتار ميكرد
دردش رو توي دستايي كه ميله هاي سرد اتوبوس رو گرفته بود ميريخت
سعي ميكرد هي ريتم نفساشو بشمره تا كم نياره
ديد هر چي بيشتر به درده فكر كنه فايده نداره و بيشتر ميشه
سرش رو بالا اورد و بيرون رو نگاه كرد
يكمم دورو ورشو ادماشو نگاه كرد
تا اينكه ديد يكي بهش زل زده
يه مردي كه كت شلوار مشكي پوشيده و كيف گروني دستش بود
به نظرش كه خرپول ميومد
ولي برعكس كوك كه به سر و وضعش نگاه ميكرد كوك ديد كه اون فقط به چشماش زل زده 
يه لحظه احساس كرد كه نكنه ماسكش افتاده و اون شناختتش
ولي يكم لب و لوچش رو تكون داد ديد نه
سرجاشه
ناگهان درد خيلي بدي دوباره توي قفسه سينش پيچيد و باعث شد توي چشماش اشك جمع شه
ولي هنوزم محكم وايساده بود و هيچي به روي خودش نيورد
دوباره به چشماي مرده خيره شد
چشماش...!
چقدر اون چشما براش اشنا بود
و اون قيافه
انگار كه جذب صورتش شده بود
جاذبه داشت صورتش
نه از روي هوا و هوسي
فقط انگار زندگيش تو چشماي اون بود
ولي اون داشت به چيش نگاه ميكرد وقتي صورتش پوشيدس؟
يهو به خودش اومد و تو دلش گفت نكنه واقعا شناختتش؟
نه ...
وقت بدبختي نبود...
پايان فلش بك
**************************
تهيونگ
يهو ديدم چشماي پسره پر اشك شد ،انگار كه يه چيزي رو داشت تحمل ميكرد ولي به مغزمهيچ چيزي خطور نميكرد كه اون چيه ،فقط بهم ريخته بودم مغزم
از اينكه چقدر اين صورت پوشيده اشناست !
اتوبوس وايساد
اون مرد به سمت در حركت كرد
قلب ته داشت از جاش در ميومد
چون سرشار از كنجكاوي و ...
و...
نميدونست چشه قلبش كه داره به دنبال اون مرد هم پياده ميشه در حالي كه يه ايستگاه ديگه بايد بره
***************************
ته به دنبال كوك پياده شد
كوك بدجور ترسيده بود،از ترس اينكه اره اون حتما ميشناستش قلبش داشت دهنش ميومد ،از به طرف ديگه هم استرس باعث نفستنگيش شده و دنده هاش بدجور دردش ميورد
كوك با قدم هاي بزرگتر راه خودشو ميرفت
نه اون راهي كه بايد بره پيش دكتره 
فقط داشت ميرفت كه فرار كنه همين!
ولي تهيونگ بيخيال اينا نميشد و چهار چشمي حواسش به كوك بود كه گمش نكنه
كوك همينطور كه داشت توي پياده رو تند تند راه ميرفت و نفس نفس ميزد و قفسه ي سينش رو محكم گرفته بود ،با يه ديت ديگش گوشيش رو دستش گرفت
نه نميشه اينطوري!
بايد به يونگي زنگ ميزد،هر لحظه ممكن بود حالش بد شه و لو بره
شماره يونگي رو گرفت و گوشي رو با دستاي لززون به سمت گوشش برد
همينطور كه داشت بوق ميزد هي عقبشو نگاه ميكرد
نه! مثل اينكه قرار نبود بره
بعد از چندين بوق بالاخره جواب داد
با نفس نفس حرف زد
-الو يونگي؟....يونگي كجايي
+ههههههه،چيشده ميترسي بري پيشش....ههههه نزديك خونه دكترم تو رسيدي ديگه
-يونگي بيا دم ايستگاه اتوبوس دنبالم خوا....هش ميكنم
يونگي ماشينشو كنار خيابون زد و اخماش رو تو هم كرد و پرسيد
+ياااا...كوكي؟چرا نفس نفس ميزني چيزي شده؟
كوك كه از بس تند تند راه رفته بود نفسش گرفت و وايساد
دستش رو به زانو هاش گرفت و خم شد تا نفسش جا بياد  نميدونست از يه طرف درد قفسه سينش رو تحمل كنه يا ...
+هيونگ.......يكي....يكي.....
صداي يونگي بالا رفت كه باعث شد كوك به خودش بياد
-كوك حرف بزن يكي چيييي
+هيونگ يكي دنبالمه فك كنم منم شناخته يه قاتلم
و بعد بغضش شيكست و گريه كرد
يونگي دستش رو به فرمون گرفت و سريع خيابون رو دور زد
-احمقه نفهمه لوس و مسخره هنوز نميدوني كه نبايد وسط خيابون اونطوري عر بزني نيني كوچولو نه ؟
و بعد قطع كرد
+هيونگ قطع نكننن،الو هيونگ
تهيونگ از حرف كوك شوك زده شد و سر جاش ايستاد و ديگه جلو نرفت
همينطوري فقط داشت به چشماي پسره كه گريه ميكنه نگاه ميكرد
اون واقعا نميخواست گريه اون چشماي اشنا رو در بياره كه
اصلا خبر نداشته كه قاتل بوده خب !
تهيونگ كه تو حال و هواي فكر كردن تو سرش بود يهو دستي شونش رو گرفت
+كوك؟
تهيونگ برگشت ديد يه مرد ديگه هم با ماسك مشكي اون رو كوك صدا كرد
اينجا چه خبره؟
چرا همه ماسك زدن ؟؟؟
چشماي اين يكي چرا باز اشنا به نظر مياد؟؟؟
ديگه داشت ديوونه ميشد
(عشقاااا،نظر نميديد اصن☹️خب راي هم بديد ديعه ☹️ منكه اينقدر دوستون دارم حتي تو امتحانا هم مينويسم براتوننننننن😭)

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 11, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Hermetic Where stories live. Discover now