كوكي با لب هايي كه خشك شده بود و فقط ميتونست گردنشو تكون بده روبه يونگي كه دود سيگارش جهت باد حركت ميكرد و با چشماي خمار بهش زل زده بود گفت
+هيونگ
كمي نفس كم مياره و سعي ميكنه كامل حرفشو تموم كنه
+هيونگ.....چ....چه اتفاقي افتاده؟.....چرا نميتونم خوب نفس بكشم
يونگي كمي چشماشو ريز كرد
-چيزي يادت نيست؟
كوكي كمي مشكوكانه به چشماي يونگي زل زد ،اسلحه،حمله كردن يكي بهش ،افتادن اسلحه ،مشت خوردنش زير اون يارو ،درد پهلوهاش،درووردن چاقو ،صداي سوت،و تكون خوردن شونش توسط يكي،و
تاريكي...
اره...
حالا فهميد چرا نفسش بالا نمياد...
سرش رو صاف كرد و فقط به سقف نگاه كرد.
اون ديگه الان يه قاتل بود...
اون ازارش به مورچه هم نميرسيد حالا ١٢ ساعت پيش چيكار كرده بود؟...
يونگي بيخيال سيگار و غروب و كلي حال خوب شد و بلند شد.سيگارشو توي همون بالكن خاموش كرد و اون توي اتاق و در بالكن رو بست.
اروم اروم رفت نزديك كوكي كه براش ماسك اكسيژن بزنه كه ديد كوك به سقف زل زده و اشك داره از چشماش مياد.
+يونگي،م...من... چيكار كردم
-فعلا صحبت نكن براي ريه هات خوب نيست
رفت كپسول اكسيژن رو اورد و پشت تاج تخت گذشت و ماسك رو براش گذاشت .
يه صندلي اورد و كنار تخت نشست .
-عميات فعلا ناموفق شد...
بغض تلخي توي گلوي كوك اومد خودشو نگه داشت كه نتركه
اخه براش زور داشت اينهمه زحمت كشيد و حالا با يه بي حواسي...
يونگي سرش رو جلو تر به سمت تخت برد و اخماشو تو هم كرد و گفت
-من رفته بودم قرارگاه چانيول قرار ازين بود كه تو اونجا باشي و اسلحه هارو به من تحويل بدي كوك،چيشد؟؟ مگه نگفته بودم پشت قرارگاه نرو اونجا خطرناكه ادماي چانيول ممكنه اشتباه بگيرنت ؟بيا ،حالا زدي يكيشونو كشتي . فقط شانس اوردي من بودم كه جمعت كنم و جنازشو يه جا بندازم كه كسي بو نبره ،وگرنه تا اخر عمرت بايد همينجوري ميموندي پسر
+من پشت قرارگاه نرفتم
يونگي با بيخيالي و بي محلي به حرف كوك روي صندلي تكيه داد و لم داد
-باشه ،تو راست ميگي
+يونگي راست ميگم ،دليلي ندارم دروغ بگم ،من اسلحه هارو توي ساك سرمه اي گذشته بودم ،يه ساك نسبتا بزرگ و دراز ،من اسلحه هارم از هموني كه گفتي تحويل گرفتم اصلا ،فقط باز كردم ببينم سرجاشه همشون يا نه ،ديدم يكي زد به كلم ،هوشيار بودم ولي طرف فكر كرد بي هوشم ،حس كردم كشيده دارم ميشم يه جايي،چشم باز كردم ديدم من اون پشتم.بعد
شروع كرد به زدنم .... بعد..
يونگي كمي تن صداش رو بالا برد
-پس اون لعنتيا الان كجان؟؟؟.
كوك ديگه نفس كم اورده بود و به سرفه افتاده بود
يونگي صاف تر نشست و فقط بهش نگاه كرد،نميدونست داشت دروغ ميگفت يا راست ،ولي خب،به هر حال اين اسيب هايي كه ديده دروغ نميگن كه .
-بيخيال،بعدا حرف ميزنيم،دكتر همين يه ساعت پيش رفت ،ريه هاتو چك كرد ،اين دردات براي اينه كه يه شيكستگي داري،بايد عمل كني ولي نه توي بيمارستان ،ميتونم يه دكتر عمل كنم همينجا برات جراحي كنه ،نميترسي كه؟
كوك كمي با صداي لرز و ترديديدش گفت
+ترس؟.... مگه بي هوش نميكنه؟
-متاسفانه دكتري قبول نميكنه كه اين عمل سنگين رو اونم تو خونه بيمار رو بيهوش كنن ،متاسفم كوك ،بايد زنده بموني ولي راهش فقط همينه .
+يونگي،ميشه توعم كنارم باشي؟
ديگه خسته شده بود و بلند شد تا بره شام درست كنه
-باشه رفيق،پس بهش ميگم پس فردا بياد،چون فقط پس فرداش خالي بود ،اين دوروز رو بايد ازت مراقبت كنم نميري
كوك لبخندي زد
چقدر خوبه كه دوست خوبي رو داره كه كسي تنهاش نذاره ،از بعد قضيه تهيونگ به بعد ... شكست ... اسيب ديد... فعلا تنها كسي رو كه داره يونگيه...
*****************************
ديگه شب شده بود ،وقت شام خوردن بود
كوك از سر جاش بلند شد و سعي كرد كه خودشو به اشپزخونه برسونه
نه،مث اينكه خبري از شام و اين حرفا نبود و خودش بايد بيرون ميرفت
يه نگاهي هم به اطراف پذيرايي انداخت
چرا يونگي نبود؟
اروم اروم با گرفتن ديوار به اتاق برگشت.
ريه هاي لعنتيش هنوزم هوا رو خوب به خودش نميكشيد...
خودش رو روي تخت ول كرد و نشست،گوشيش رو از ميز بالاي تخت برداشت و شماره يونگي رو گرفت.
بوق اول...
بوق دوم...
نه مث اينكه از خودش كلا خبري نيست .
حتما گوشيش سالينت بود.
رفت سمت كمدش كه راهي رستوران بشه براي غذا. لباس گشاد و كلاه دار طوسيش رو برداشت و به تن كرد.به موهاش شونه اي زد و به سمت در خونه رفت.
همينكه خواست كفشش رو برداره چشماش به اينه ي بغل جا كفشي بود
به اينه اي كه تصويري از خودش رو نشون ميداد زل زد.
اون يه قاتل بود...
ريسك بود با اين قيافه ي واضح بره بيرون نه؟
دوباره به اتاق برگشت و كلاه نقاب دارشو برداشت و ماسك مشكيش رو هم زد و از خونه بيرون از
هوا نسبتا سرد بود.پشيمون شده بود ازينكه لباس گرم تر نپوشيده بود
ولي بيخيال شد و خودشو راهي پياده رو هاي سئول كرد.
مردم همگي در تلاطم بودن
يكي داشت با دوست پسرش عشق ميكرد.
يكي با تلفن حرف ميزد و دعوا ميكرد
يكي با اهنگي كه داره گوش ميده و باهاش داره راه ميره عشق ميكرد
يكي هم مثل كوكي دنبال رستوران بود كه از گشنكي غش نكنه و بعدش بره دنبال اين يونگيه ولنگباز
بالاخره به يه رستوران رسيد .
نشست و يه غذايي سفارش داد و ماسكشو كمي پايين كشيد و نقاب كلاهشو بيشتر به سمت جلوي صورتش اورد و شروع به خوردن كرد .
تا اينكه ناگهان ديد مردي در حال دوسدن با شدت از بغل ميزش رد شد و لباسش به بشقاب گير كرد و بشقاب با صداي بلندي افتاد و شكست
چنگال دست كوك موند و بُهت زده به مردي كه داشت به سمت در رستوران ميدويد نگاه كرد
مرد روبه كوك برگشت و خيلي سريع در حالي كه عقب عقب ميرفت و ازش عذرخواهي كرد و فرار كرد
مرد از در رستوران رفت ولي كوك هنوز بهت زده بود
+هيونگ؟؟
اون شناخت كه يونگي بود
خيلي سريع بلند شد و اونم به سمت در رستوران دويد .
از سمت چپ كه خبري نبود ولي ديد از سمت راستش داشت ميدويد
همينكه خواست صداش كنه دو سه تا ادم چهار شونه ي ديگه از كنارش رد شدن و بهش طعنه زدن .
و يه سرعت به سمت يونگي دويدن
كوك يه نگاهي به دستاي يونگي اي كه در حال دور شدن و ما بين جمعيت رفتن بود،نگاهي انداخت
يه ساك دستش بود،يه ساك سرمه اي؟
چي؟؟داره درست ميبينه؟
ساك اسلحه ها دست اون چيكار ميكنه اخه ؟
(ميگما،ميدونيد يونگي همون شوگاعه ديگه؟😂من هر دوتاشو استفاده ميكنم خلاصه بدونيد❤️😂
عشقا نظر فراموش نشهههههه،راي هم فراموش نشههههههه،تا پارت بعد بوسسسسسس💋😍)
YOU ARE READING
Hermetic
Fanfictionبعضي اوقات سرنوشت مجبوره دوتا راه رو برامون انتخاب كنه ! يكيش مردنه! يكي ديگه هم فراموشي گرفتن ...! و تنها گذاشتنش بين صدها سوالي كه توي مغزشه و سرنوشت براي كوك اين رو رقم زد ولي تهيونگ شد رفيق نيمه راهي كه وسط راه برگشت...