يونگي در حال فرار بود و اون سه تا ادم گولاخ دنبالش
نه نميشد.بايد دنبال يونگي ميرفت ،گوشيش كه خاموش بود و الان اينطوري پيداش كرده،بعيد بود حالا حالا ها پيداش كنه ...
از راه ميانبر رفت و خيلي سريع دويد تا به ته راه برسه و بتونه به يونگي برسه
به ته راه رسيد و ديد كه يونگي با سرعت رد شد
خودش رو پشت ديوار قايم كرد تا اون سه تا ادمي كه دنبالش بودن هم رد شن
وقتي كه اونا هم رفتن به دنبال اونا خيلي نا محسوس و با مراقبت دنبالشون كرد
زياد دويده بود و داشت ميبريد...
بالاخره حس سوزش سينش سراغش اومد و اين يني بايد وايسه و اكسيژن بيشتري بگيره
ولي الان وقت وايسادن نبود
اون گولاخايي كه كوك ميديد قطعا بعد از گير افتادن يونگي دخلشو ميوردن
پس بيخيال سوزش شد و سعي كرد قوي بمونه و بدوه
يهو ديد يونگي توي جايي پيچيد و وارد شده بود كه روي تابلوش زده بود بن بست فلان
كمي ايستاد و خيره يه اين حركت احمقانه ي يونگي موند
اون مردا وارد شدن
يونگي با ديدن اينكه ديگه كوچه راه ديگه اي نداره ايستاد
با اون قيافه ي جذابش پوزخندي زد
روشو پرگردوند و ديد كه اون سه مرد با اسلحه اي كه به طرفش گرفته بودن غريدن :ساك رو تحويل بده مين يونگي،وگرنه برات گرون تموم ميشه
يونگي پوزخندي زد
كه يهو نگاهش به پسري كه پشت ديوار وروديه بن پست خورد.
اون كوك بود...
ديد كوك سينش رو داره محكم ماساژ ميده و جلوي دهنش رو گرفته كه جلوي سرفه كردناش رو بگيره تا توجه مردا جلب نشه .
لبخند از صورت يونگي محو شد .
فكر نميكرد كوك بفهمه الان كجاس.
فهميد كه اون مردي كه ازش بابت افتادن پشقاب عذر خواهي كرد همون كوك بود .واي...
پاك يادش رفته بود براش غذا بذاره...
توي فكر اينا بود كه يهو مردا به سمت جايي كه يونگي نگاه ميكرد برگشتند
يونگي تا فهميد اونا روشونو به كوك برگردوندن سريع ساك رو از دستش روي زمين انداخت و بدون اينكه به اين فكر كنه كه اونا سه تان در برابر خود يكيش محكم از پشت با پا به كمر يكيشون زد
براش مهم نبود كه سه تان
براش مهم بود فعلا اسيبي به كوك نرسه
به هر حال امانت تهيونگ بود ديگه...
تا سر و كله تهيونگ پيدا شه و ادرسي ازش پيدا شه بايد مواطب كوك باشه...
درسته كه به خون ته تشنه بود.ولي خب كوك هم دوستش بود...
بعد از كلي مقاومت يونگي و بزن بزن با اون مردا بالاخره كم اورد و زمين خورد
يكي از اونا ساك رو سريع برداشت و دو تاي ديگشون مشغول لگد زدن به شكم يونگي بودن
اوني كه ساك رو برداشت سريع حركت كرد تا از بن بست خارج شه و دوتاي ديگه به دنبالشون ولي كوكي كه اونور تر پشت ديوار قايم شده بود سريع بهش حمله كرد و ساك رو ازش گرفت
يونگي از درد شكمش داشت به خودش ميپيچيد ولي وقتي با چشماي نيمه باز ديد كه كوك با يكيشون دگير شده .قطعا ميدونست كوك حريفشون نميشه
سوزش سينه ي كوك هر لحظه بيشتر و بيشتر و بيشتر ميشد.
چشماش داشت سياهي ميرفت ولي هنوز هم تا اونجايي كه در توانش بود ميزد...
يونگي با تمام دردش بازم بلند شد و به سمت كوكي و اون مردا رفت
بالاخره هر يونگي و كوك اون سه تارو از پا دراوردن
دور دهن يونگي پر از خون بود و لبش پاره شده بود
درد خيلي بدي هم توي دلش داشت
ولي به لطف يونگي كوك سالم مونده ،ولي امان از نفسي كه به زور بالا ميومد ...
يونگي مثل مستا راه ميرفت .به ته بن بست رفت تا ساك رو برداره .
خم شد تا برداره كه صداي كوك رو پشت سرش شنيد
+ديدين مين يونگي؟ديدي من راست گفتم؟ديدي اونا بودن كه اسلحه هارو ازم زدن؟تو هنوزم بهم اعتماد نداري
يونگي در حالي كه داشت زيپ ساك رو باز ميكرد تا ببينه اسلحه ها سرجاشونه يا نه گفت
-چرا بايد داشته باشم؟توعم لنگه همون تهيونگي
كوك اخماش رو تو هم كرد و با شكايت بهش گفت
+هي يونگي،نميتوني يه بار با من درست رفتار كني؟؟؟ نميشه يه بار اسم اون تهيونگ لعنتي اي كه من چيزي ازش يادم نمياد حرف نزني؟
كمي تن صداش بالا رفت و گفت
+نميشه يه بار مث ادم با من حرف بزني و از گذشته چيزي نگي؟
يونگي كمي سلحه هارو توي ساك اينور اونور كرد و با پوزخندي گفت
-گذشته... تهيونگ لعنتي... كارت جايي رسيده كه لعنت ميدي بهش... اين يه حقيقته كه لنگه هموني
كوك ديگه كفري شده بود
دلش پر بود ،دلش از خيلي چيزا اين روزا پر بود ... از بيخبري پر بود،از بلاتكليفي،از گذشته اي كه به ياد نمياره و...
با حرص سمت يونگي رفت و شونه هاي اونو به ديوار كوبيد و سرش داد زد
+منظورت چيه لعنتيييييي،حرفتو بزنننننن
يونگي با بيخيالي نگاهي به صورت كوك انداخت،چقدر داغون شده بود...
چقدر نسبت به گذشته اي كه يه جونگ كوك شاد و عاشق و پر نشاط بود ،الان تبديل به يكي ديگه شده ،اصلا عوض شده... شايدم يه عوضي
+يونگي با توعممممممم
يونگي دستاي كوك رو كه روي يقش بود گرفت و اروم سمت پايين كشيد
-تمومش كن جانگ كوك،بايد بريم خونه
ولي كوك عصبي تر ازين حرفا شده بود ،ديگه از يونگي خسته شده بود كه از بس حرفاي تكراري ميزد و از گذشتش چيزي نميگفت
كه يه مشت حواله ي يونگي كرد
ازونجا كه لب يونگي پاره شده بود و خون ميومد اين مشت كوك به درد هاش اضافه كرد
براي اينكه كوك به خودش بياد با فرياد گفت
-ميگم تمومشششش كننننن كثافت
+نميخوام تمومش كنمممم ،خسته شدم ديگه يونگييي،خستم كردي ،حالم داره از حرفاي تكراريت بهم ميخوره ،من چيكار كنم كه تصادف كردم و فراموشي گرفتم؟؟؟؟ اونم تصادفي كه نميدونم براي چي بوده و چرا؟؟؟؟من بايد چيكار كنم كه تورو درست حسابي نميشناسم و فقط اسمتو گفتي و گفتي بايد با هم زندگي كنيم چون تهيونگ ولم كرده ؟؟؟؟من بايد چه غلطي كنم كه از تهيونگ فقط به من اسمشو گفتي كه عاشقش بودم و يه عكس پيزوري ازش بهم نشون دادي كه واضح نبوده؟؟؟من چيكار كنم كه هي همش ميگي ما قبلا يه گروه بوديم و با هم دوست بوديم همگي ولي من همه ي اين چيزاي مزخرف رو يادم نمياد؟؟؟؟؟؟
داد هاي كوك تبديل به گريه و زانو زدنش شده بود .و يونگي هم فقط و فقط نگاهش ميكرد تا كوك حرفاشو بزنه و دلش خالي شه
اره،بازم هر چقد براي بار چندمين بار كوك اينطوري جلوش گريه كنه ،هيچوقت از گذشته چيزي بهش نميگه ،نميگه...
كوكي كم نكشيد ازون زمانا...
درسته فراموشيش به موقع نبوده ...
ولي...
ولي اون فراموشي بوده كه زنده نگهش داشته
بعضي اوقات ادم توي شرايطي قرار ميگيره كه سرنوشت برات دوتا راه مينويسه...
يكيش مردنه
و اون يكيش فراموشي گرفتن و ادامه دادن به زندگي با كلي سوال هايي كه توي مغزه ...
و سرنوشت
جانگ كوك رو اينطوري نجات داده ...
شايدم يه تلخيه بي پايان رو!(ميگما ،اگه بعضي جمله هام يه جوريه به دل نگيريد چون من موقع داستان كه جو ميگيرتم جملم بهم ميريزه😂ولي سعي ميكنم اين موضوع رو اصلاح كنم 🖐🏻
نظر يادتون نره گلاي مننننننن💋
عاخهخخخخخ اگه بدونيد قسمت بعدي و بعديش چي ميشع😂🤦🏻♀️)
YOU ARE READING
Hermetic
Fanfictionبعضي اوقات سرنوشت مجبوره دوتا راه رو برامون انتخاب كنه ! يكيش مردنه! يكي ديگه هم فراموشي گرفتن ...! و تنها گذاشتنش بين صدها سوالي كه توي مغزشه و سرنوشت براي كوك اين رو رقم زد ولي تهيونگ شد رفيق نيمه راهي كه وسط راه برگشت...